برف سرخ
تن عريان و زخماگين شهر خسته ما را
تمام روز برف سرخ مي پوشيد
و شب با سرمه باروت چشمش را سيه مي كرد
صداي چكمه پوشان كمر چرمين سنگين دل
شرنگ خشم بر جام سكوت خانه هاي شهر مي افشاند:
كه ما از شهر ميكائيل مي آييم
و از خورشيد مي گوييم
كسي اما نمي يارست گفتن، شرم تان بادا:
كه از خورشيد مي گوييد و از خود خورشيد را بر چوبه اندام شب
مصلوب مي سازيد
دگر آزرم تان بادا، از اين ترفند.
نه ما اين چامه سازان دروغين را
تواني بود تا فرياد برداريم و بخروشيم:
كه اين اشك خراسانست پنهان در دل هر چكه باران
كه اين خون سياووش است در هر آيه مرجاني سبزينه برگ تاك
مگو برفست
اين حرف است:
عصير و شيرهء جان و روان ماست در زهدان گرم خاك
رگ ببريدهء ما را كسي آويخته چون تاك بر آوند.
صدا در قلعهء هر «كام» زنداني
كليدش در كف اهريمناني از تبار شب
به هر جا پيكر بانو خداي شعر در زنجير
به هر سو استوايي قامت فريادها در بند
سترون ابرها از بيم در پرواز
بلند قامت هر كاج كاجستان آزادي
شبانگه هيمه اي در كورهء بيداد
نه رستاخيز و غوغايي
نه ايماني به فردايي
نه پيغامي ز ورجاوند.
بازگشت
فرود آمد از اسب آهنينش مرد
نشست و بوسه بران خاك پرتقدس كرد
دوباره دور و برش ديد و شادمان خنديد
هواي تازه و نمناك را تنفس كرد
دو گام دورتر از وي به خنده سربازي به گوش رهگذري، با اشاره پُس پُس كرد
گرفت مرد ره خانه اش پس از عمري
نيافت خانهء خود، هر قدر تجسس كرد
چه خانه كه پس از سال هاي رنج و تلاش
به دست هاي خودش مثل باغ سُندس كرد
نشست بر سر آوار و زار زار گريست
هواي تف زدهء ظهر را تنفس كرد

***