دستگیر نایل

به بهانهء شصت سا له گی استاد لطیف ناظمی

آخر های ماه اپریل همین سال روان بود. انجمن فرهنگی« جوانه ها» ، محفلی را به مناسبت هشتصدمین سال درگذشت مولانا جلال الدین محمد بلخی در هالند، برگزار میکرد. واستاد « لطیف ناظمی» ، شاعر، نویسنده و پژوهشگر شناخته شده ء کشور ما از دعوت شونده گان و سخنرانان اصلی این محفل عرفانی و با شکوه بود. همه چشمها، بر راه او بودند تا شهسوار ملک سخن به میدان آید و زنگهای دل عاشقان مولا نا را با جوهر عشق، صیقل بدهد. عصر روز بود که ناظمی، دست افشان و پا کوبان از راه دور و دراز، از کشور شیلر و گویته فرارسید تا در بارهء عاشق ترین عاشق ها و شاعر ترین شاعر زما نه ها ، یعنی جلال الدین محمد بلخی، سخنرانی کند.

ناظمی، پس از سخنرانی مبسوط، گیرا و دلنشین، و رسانیدن پیام آن پیامبر عشق و شیدایی، مهر و خدا جویی، با پشتاره يی از خرمن عشق و تحسین ها و چشم امید های دلبسته گا نش، پس به خانه و کاشا نهء درویشانه اش برگشت. بشیر عزیزی، از دانشی مردان جوان نسل امروز ما و عاشق شعر و فرهنگ و ادب که نیز مهمان آن محفل بود، شبهایی پس تر از آن بزم عار فانه به من تیلفون کرد و پرسید:« شنیدم که استاد لطیف ناظمی، یازدهم ماه می، شصت سا له میشود. آیا مجلسی ، گرد همایی، شب شعر و موسیقیی در راه هست یا نه؟ اگر هست، در کجا و چه طور؟ ما که پیوسته دنبال بزرگان ادب و فرهنگ خود را پس از مرگ شان میگیریم، چرا در زنده گی ایشان این قدر شناسی را به ایشان روا نمی داریم؟ » من که از شصت سا له گی استاد خبری نداشتم، همان شب برایش زنگ زدم و موضوع را مطرح کردم استاد، ضمن این که از بی قدری اهل فضل وهنر در همه زمانه ها یاد کرد و این بیت خواجهء شیراز را مثال داد:

- « فلک ، به مردم نادان دهد ، زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس »

با همه فضیلت و بزرگیی که دارد و میراثی که برای مردم زمانه خود و نسل های آینده از قلم و خرد و دانش خود برجا مانده است، گفت:« دوست عزیز! من، چه کار شایسته يی برای وطنم و مردم شریف خود انجام داده ام که توقع برگزاری از شصت سا له گی یا هفتاد سا له گی خود از آنها داشته باشم؟ من، با اینگونه تشریفات و برگزاریها، موافق نیستم. البته که دوستان زیادی حاضر شدند که برای من محفل دایر کنند و دامنم را پر از گل کنند ولی من، موافقت نکردم. لذا، از همه دوستان و فرهنگیان و عاشقان هنر و شعر سپاسگزاری میکنم که مرا تنها نمی گذارند.

استاد لطیف ناظمی، به معرفی کردن و شناس نامه نوشتن نیاز ندارد. او، بدون شک یکی از ستونهای طلایی ادبیا ت و شعر امروز زبان فارسی در کشور ما است. منتقد است، سخنور است؛ ادبیات شناس است، شاعر است و خلاصه آنچه خوبان همه دارند، او تنها دارد. در سالهایی که آتش جنگ و خون ریزی کشور ما را فرا گرفته بود، ناظمی نیز مانند دیگر پرنده گان مهاجر ، کوچ و بار خود را بست و ترک خانه و آشیانه کرد. و به سرزمین گویته و شیللر، پناه آورد.

نزدیک به سه دهه میشود که دست تبر زنان روزگار، بر جنگل سبز و فرهنگ کشور ما دراز شده است و بسیار درخت های سبز و بلند قامت را سر، بریده اند.  و بیل و داس و تبر و شمشیر و دره آوردند تا جنگل را نابود کنند و بر شانه ها و کمر درختان پر بار دره بزنند که زدند. ناظمی، از جملهء همین پرنده گان و عندلیبان خوشنوای این جنگل سبز بود که از تیر و تبر صیادان و شب پرستان فرار کرد و برای سر سبزی دوبارهء باغ، تبعید را پذیرفت:

- « پرواز کن پرنده در تبعید فرمان باغ، در کف شب تا چند؟ »(ناظمی)

شعر ناظمی، حماسهء مردمش است،  مردمی که تمام هستی اش آتش گرفته و جنگل، از وزش باد های تند مخالف، در نابودی است:

- « باد شمالی وزید و باد جنوبی جنگل ما را تبار و سلسله ، گم شد

حاصل تحصیل ما به باد فنا رفت دانش و فرهنگ و علم حاصله گم شد»( ناظمی)

اما سوختن جنگل، و کوچ پرنده گان ، پایان فاجعه نبود. حادثه ها هنوز خونین تر و فاجعه ها، عمیق تر میگشت. و درد مهاجرت مرغان و عندلیبان ، غمگینا نه تر میشد:

- « چه شکوه سرد هم از رنج آشکاره ترین

 از این غریبی و غمهای بیشماره ترین

تو، آشیا نهء بیگا نه گان ندانی چیست؟

جهیده قلزم تاریک بی کرا نه ترین

اذان عشق، ز گلدسته يی نمی خیزد

دلم گرفته در این شهر بی مناره ترین

کجاست خندهء خورشید، بر چکاد درخت؟

کجاست نیلی خا موش پر ستاره ترین؟( ناظمی)

اما ناظمی، از آن پرنده گا نی نیست که با کوچ کردن از باغ، دیگر به آشیانهء خود باز نگردد. و آن را به تارج حوادث، بگذارد. او، از آن جمله عاشقان و عندلیبان سوخته جان است که اگر هزار بار پر وبالش را بشکنند، وکوچ اش بدهند، باز هم ذوق بال و پر زدن در آشیا نه اش زنده میگردد.:

-هزار بار اگر بشکنند، با ل وپرش

پرنده باز، رهء آشیا نه می گیرد»( ناظمی)

ناظمی، به دکانداران دین که زن را از آزادی های مدنی محروم ساخته اند و ( تاریخ مذکر ) سازی میسازند، طنز نیشداری می زند:

- « بیتو خواهند که « تاریخ مذکر» سازند

این تبار تبر و تیرهء تا تار ترین

ماهرویی ، ز پس ابر سیه، بیرون آی

مرد را جز توکجا خوب ترین یار ترین »( ناظمی)

ناظمی، میهنش را دوست دارد. واپسین امیدش وآخرین ارمانش رسیدن به آغوش وطن است:

-« به چکه چکه خون من، به ذره ذرهء تنم

دمیده عشق شهر من، تنیده مهر میهنم

کجاست سر زمین من، امید واپسین من

بهار من، یقین من، هوای کوی و بر زنم»( ناظمی)

برای لطیف ناظمی، سالهای دراز دیگر و عمر  پربار سراپا شادی آفرین و آفرینش های بدیعی آرزو دارم.

با تقدیم درود های گرم و مهر بانانه

 (هالند نهم می سال 2007 میلادی )