پرنده هاي مهاجر

شب تولد ميخك بود

به گوش پنجره باران سرود غم مي خواند

كه خواب سبز شگفتن را

چرا به باغچه هاي بلوغ آشفتند

شب تولد ميخك بود

شنيدم اين كه سحر از نسيم مي پرسيد:

«در اين ديار غبارين شب چه مي جويي

كه پا برهنه شب و روز خويش در سفري؟»

به گريه گفت نسيم:

«سكوت، عشق، تبسم

همين و ديگر هيچ»

صداي گريهء او را

ميان همهمه باد و بانگ فشفشه ها

دريغ و درد گياهان تشنه نشنفتند

شب تولد ميخك بود

من از ديار درختان عبور مي كردم

صدايي از پس ديوار آشنايي ها

مرا مي خواند:

كه اي مسافر شب

چرا به مزرعه ها قامت تفنگت را

زهشت بوته بر افراشتي مترسك وار

چه سال ها شده از خوشه ها نشاني نيست

چه فصل ها شده با باغ هاي تان قهريم

پرنده هاي مهاجر به گريه مي گفتند.


***