مرگ ققنوس

شنيدم كه چون عمر ققنوس سر ايد
شب مرگ از اشيانش بر ايد
فراهم كند هيزم و نغمه خواند
دم واپسين نغمه اش خوشتر ايد
به منقار مادينه منقار سايد
بدان سان كه از سودنش اخگر ايد
پر و بال بر هم زند سوي هيزم
كز اخگر يكي شعله اذر ايد
بسوزد پر و بال و تن را در اتش
كه بر جاي يك مشت خاكستر ايد
ز خاكسترش بيضه گردد نمودار
وزان بيضه اش ققنوس ديگر ايد
تو افسانه خوان اين حكايت و ليكن
مرا قصه مرگ وي باور ايد

من ان شاعر پير شوريده حالم
به غربت مرا عمر چون اخر ايد
بسوزيد جان و تن ام را در اتش
كه خاكسترم در دل مجمر ايد
بود تا از ان مشت خاكستر و دود
يكي شاعر اتشين پيكر ايد
نترسد ز اتش , ز خود سوختن نيز
چو ققنوس در اغوش اتش در ايد

***