WWW.Afghanasamai.com
نعمت حسينی
در آيينه نوروز
در آن سوی سال ها ، در روزگاران شاد کودکی ، که هنوز بار غم ها بر شانه هايم
نخوابيده بود و هنوز مزه درد در کامم بيگانه بود ، با رسيدن نوروز شوق و شادی
فراوانی در رگ رگ وجودم دويدن ميگرفت .
هرباری ، که آمدن نوروز نزديکتر ميشد ، خواب از چشمانم کوچ ميکرد و تا نيمه های شب
بيدار ميبودم . لحظه ها به لباس جديدم ــ که بر ميخی آويزان ميبود ــ خيره خيره
مينگريستم و از نگريستن به آن ها مَن مَن گوشت ميگرفتم .
برای من نوروز زياد دوست داشتنی بود . در نوروز که زمستان و برف باری هايش رخت سفر
ميبست و من از چار ديوار خانه و حويلی پا فرا تر ميگذاشتم .
در نوروز مانند پرنده که از قفس رها شده باشد و پر گشايی نمايد ، مسرور و آزاد
ميگرديدم و جست و خيز کنان می خواندم :
« غچی غچی بهار شد
فصل گل انار شد . . . »
همين که زمستان آخرين نفس هايش را می کشيد و بوی تازهيی فضا را می آگند ، پيهم از
مادرم می پرسيدم :
ــ مادر جان چند روز به نوروز مانده ؟
و مادرم می گفت :
ــ هشت روز بچيم . . . هفت روز بچيم .
اين پرسشم بار ها تکرار می شد ، تا روزی که از مادرم می شنيدم :
ــ بچيم صبا نوروز است .
و من با شنيدن اين مژده ، دست هايم را دور گردن مادرم حلق ميکردم و با سدای فرياد
مانند ميگفتم :
ــ شکر مادر جان ، که صبا نوروز اس ، نوروزه زياد دوست دارم .
** *** **
در صبح نوروز زودتر از ديگران بستر خواب را ترک ميکردم و با شور عجيبی لباس هايم
را از ميخ پايين نموده ميپوشيدم و جست و خيز زده ميخواندم :
روز نوروز اس خدا جان جنده بالا ميشود
از کرامات سخی جان کور بينا ميشود
و در آن حال دو چشمم به پدرم دوخته ميبود ، که چه وقت ميگويد :
ــ بريم که دگه ناوقت ميشه !
پدرم در روز های نوروز مرا با خود به ميله سخی و بعد زيارت آستانه دارلامان و
زيارت بابای خودی ميبرد و پس از ريختن ارزن و آب روی قبر ها دوباره خانه ميآورد .
هر باری که نزديک زيارت سخی ميرسيديم ، پدرم دستم را محکم گرفته ميگفت :
ــ هوش کن ، که دست مه ايلا نه کنی که گم نَشی ؛ فاميدی ها ؟
و من دست پدرم را محکمتر ميگرفتم و به سينه ميفشردم .
در زيارت سخی ، از دور ، از دامنه کوه صدای هلهله و شور زيارت کنندهگان به گوش
ميرسيد .
زنان با چادری ها و چادر های رنگ رنگ ، مردان با دستار ها و کلاه های گوناگون و
بچه ها و دختر ها ي قد و نيم قد با لباس های شسته و جديد شان ، دسته دسته سوی زيارت
سخی ميشتافتند و انتظار بلند شدن جهنده مبارک را ميکشيدند .
بعضی از مرد ها نزديکتر رفته و آمادهگی بلند کردن جهنده مبارک را ميگرفتند .
همين که جهنده مبارک را ميآوردند ، صدای شور و فرياد حاضرين به هوا بلند ميشد و
چنان غريوی بر ميخاست ، که مو را بر تن راست ميکرد . در آن هنگام همه يکجا صدا
ميزدند :
ــ بسم الله يا سخی شاه مردان !
زنان ناله و فرياد را سر ميدادن و مانند سيل اشک ميريختند و مردان با اخلاص و شتاب
فراوان سوی جهنده ميشتافتند ، تا در بلند کردن آن سهمی بگيرند و ثواب کمايی نمايند
.
در آن حال سپاهيان کمربند های چرمی شان را گرفته و برای جلوگيری از ازدحام
زيارتکنندهگان را از جنده جدا ميساختند . مردم بی توجه به کوشش سپاهيان همچنان
فشار ميآوردند و ميخواستند در بلند کردن جهنده سهم بگيرند . جهنده مبارک گاه به
بسيار آسانی بلند ميگرديد و زمانی هم به بسيار دشواری . آسان بلند شدن جهنده مبارک
نزد مردم شگون نيک داشت . هرگاه جهنده مبارک به سهولت قامت بر ميافراخت و به آسانی
در جايش قرار ميگرفت ، زيارتکنندهگان فرياد ميزدند :
ــ شکر خدا ! جهنده به آسانی بلند شد . امسال به فضل خدا روشنی ميشه .
پس از آن که جهنده مبارک محکم در جايش قرار ميگرفت ، سيل زيارت کنندهگان به سوی
جهنده ميريختند و دست ها به سويش دراز ميشدند و مراد ميخواستند . هر کس کوشش مينمود
، تا پيشتر از ديگران خود را به جهنده نزديک ساخته و پيشتر زيارت نمايد .
پس از زيارت نمودن زيارت کنندهگان به سوی دامنه سخی ــ درست آن جايی که
فروشندهگان از سر شب جا گرفته ميبودند ، سرازير ميشدند . بعضی ها در حالی که دست
های کودکان شان را گرفته ميبودند ، به سوی بازی های دوليگک ، چرخ فلک و اسپهای چوبی
، ميرفتند و بعضی های ديگر هم به سوی خوراکه ها و فروشندهگان اسباب بازيی بچه ها ،
تا برای کودکان شان چيزی بخرند .
صدای فروشنده گان فضا را پر نموده ميبود ، که پيهم صدا ميزدند :
ــ هله ، هله ، بخرين ، اسپک ، موترک ، هله بخرين اسپک خوبس ، موترک خوبش ،
غرغرانک خوبش . . .
فروشنده ديگری با صدای گرفته داد ميزد :
ــ پوقانه ، جرنگانه ، گدی گک ، موترک ، هله بخرين که کم مانده ، هله بخرين که
ارزان اس . . .
و پدرم دستم را گرفته ، به سوی يکی از فروشندهگان اسباب بازی ها پيشروی شان بلای
شالی کوت ميبود ، ميبرد و يک چيزی برايم ميخريد .
باری پدرم يک موترک چوبی برايم خريد و هنوز پولش را نداده بود ، که چشمم به گودی
گک ها افتاد .
گدیگک های پيراهن زری ، موهای سياه تار تار و چشم های کشيده بادامی داشتند و چنان
مينمود ، که گويی چشمان شان را سرمه نموده اند .
قسمت پاهای گودی گک ها ، که چوبی بودند و توان راه رفتن نداشتند ، تارهايی آويزان
بودند . هرگاه آدم تارها را کش ميکرد ، دستک ميزد و ميرقصيد .
فروشنده يکی از گديکک ها را به دستش گرفته و تار آن را چند بار کش نمود . هرباری
که او تا را کش مينمود ، گديکک دستک ميزد و ميرقصيد و اگر تار را نميديدی ، فکر
ميکردی که گديگگ به اختيار و به دل خود ميرقصد ، اما فروشنده و آن تار بود ، که آن
را ميرقصاند .
از رقصيدن گديگک تبسمی روی لبانم نقش بست و به پدرم گفتم :
ــ پدر جان ، پدر جان ، از ای گديگک ها خو يکی برم بخرين !
پدرم ابرو ها را بالا انداخت و گفت :
ــ تو ای ره چی می کنی ؟ تو خو دختر نيستی ! ای بر دختر ها اس !
و من پيهم اصرار ميکردم ، تا سر انجام پدرم آهی کشيد ، چين بر جبين انداخت و يکی
از آنها را نيز برايم خريد .
در راه چند بار کوشيدم ، تا همانند فروشنده گديگک را برقصانم ، اما بلد نبودم و
نتوانستم که آن را مثل فروشنده برقصانم . اوقاتم تلخ شد و با خود گفتم :
ــ چرا او نفر خو خوب رقصاند ؟!
آن روز بازهم از زيارت سخی به سوی زيارت آستانه و بعد زيارت بابای خودی رفتيم و
پدرم در آن جا توغ ها را پوش نمود ، بر قبر ها ارزن و آب ريخت و بعد از دعا دستم را
گرفت و سوی خانه روان شديم .
در راه گديگک ها را در بغلم محکم گرفته و پيهم به فرشته ميانديشيدم . فرشته پدرش
را سالها پيش از دست داده بود و مادرش اتاقک کوچکی را در حويلی همسايه ما به کرايه
گرفته و تک و تنها زنده گبی ميکردند . با آن که فرشته هم سن و سال من بود ، اما
نسبت به من کوچکتر مينمود و هنوز مکتب نميرفت .
او دختری بود گندمگون و باريک اندام . موهای سياه و براقش را مادرش هميشه دو چوتی
محکم و سخت ميکرد . مژه هايش دراز دراز بودند ، که به زيبايی چشمان سياهش ميافزود .
مادرش او را کمتر اجازه ميداد ، که با کودکان ديگر بازی و ساعتيری نمايد . با آن که
غريب و نادار بودند ، اما هميشه سر و صورت و لباسهای فرشته پاک و ستره ميبود .
مادر فرشته در خانه ها برای کار کردن ميرفت و او را با خود ميبرد . خودش مشغول کار
ميشد و فرشته را در گوشه مينشاند . فرشته با گدی های که مادرش از تکه ساخته بود ،
سرگرم بازی ميشد . او بر هر کدام از گدی هايش نامی گذاشته بود . يکی را پدر گديها و
ديگری را هم مادر گديهايش ميگفت . پدر را در حصه بالا و گديهای ديگر را در برابرش
مينشاند و بدينترتيب مصروف ساعتيری ميشد .
**** ***** ****
همين که به خانه رسيديم ، موترک خود را به گوشه اتاق انداخته و دوان دوان سوی خانه
فرشته شان روان شدم . از شدت دويدن دلم به تپش افتاده بود و دانه های عرق بر
پيشانيم نشسته بود . در پشت در اتاقک آنها اندکی درنگ کردم ، بعد خود را به در
نزديک ساختم و آهسته با انگشت به در کوبيدم . صدايی گفت :
ــ بيا ، کيستی ؟
در را باز کردم ، از اتاقک شان بوی شير خام به دماغم خورد . فرشته مقابل مادرش
نشسته و مادر موهايش را شانه ميکرد . آنها با تعجب سويم نگريستند . اولين باری بود
، که به خانه شان ميرفتم . سلامی داده و بعد شتابزده سوی فرشته اشاره کردم که نزديک
بيايد . فرشته گاهی سوی من زو گاهی سوس مادرش تری تری مينگريست . سر الجام از جايش
بلند شد و نزديکم آمد و گفت :
ــ چی ميگی ؟
و من بدون اين که بيشتر چيزی بگويم ، گديگک را برايش داده گفتم :
ــ ای ره بر تو خريديم !
و بعد دوان دوان سو خانه شتافتم .
*** **** ***
روزها ، ماهها و سالها که پيهم مگذشتند و نابود ميشدند ، ياد فرشته را که از شهر
ما رفته بود ، آرام آرام از يادم ميبرد .
آن روز باز نوروز بود . مادرم مرا صبح وقت از خواب بيدار کرد ، که دو برادر کوچکم
را با خود به زيارت سخی ببرم ، تا آنها بالا کردن جهنده مبارک را از نزديک ببينند و
زيارت نمايند .
به سوی زيارت سخی روان شديم . دلم به شدت ميزد و روانم تحت تأثير قرار گرفته بود .
دستهای برادر هايم را محکم گرفته ، درست به نزديکی محلی که جهنده بالا ميشد ، رفتيم
.
همه به شور افتاده بودند . فرياد مرده کوهها را مينورديد ، اما هرچه ميکوشيدند
جهنده بالا نميشد . عرق از سرو روی آنهايی که ميخواستند جهنده را بالا نمايند ،
جاری شده بود . زنان دست به سوی آسمان بلند کرده و دعا مينمودند ؛ ولی تلاش و زاری
هيچکدام سودی نميبخشيد . جهنده گاه به چپ و گاه به راست خم ميشد و درست در جايش
قرار نميگرفت و حتی دوبار نزديک بود که بر زمين بيافتد .
هه ميگفتند :
ــ خدا خير کنه ، امسال جهنده بالا نميشه . کدام بلا آمدنی اس . خدا خير کنه !
لحظه ها و دقايق پيهم ميگذشت و جهنده را جايش قرار نميگرفت . ناله و گريه زيارت
گنندهگان بيشتر از پيش گرديد . همه دستان شان را سوی آسمان بلند نموده و با صدای
بلند به التماس پرداختند و خداوند مدد طلبيدند ، تا جهنده بالا شود .
لحظه های دوامدار طول کشيد ، تا به مشکل زياد جهنده بالا شد و سرجايش قرار گرفت .
همين که جهنده بالا شد ، صدای زيارت کننده گان به هوا بلند گرديد ، که نعره ميزدند
:
ــ يا شاه مردان ، يا شير خدا !
پس از آن که مردم زيارت کردند ، آران آرام به سوی دامنه کوه روان شدند . من نيز
دست برادرانم را گرفته به جماعت پيوستم .
صدای فروشندهگان دوره گرد بلند بود . سوی يکی از آن ها رفتم ، تا برای برادر هايم
سامان و اسباب بازی بخرم . برای يکی شان گازک و برای ديگرش غرغرانک خريدم . دستم را
بردم به جيبم که پول آنها را بدهم . ناگهان چشمم به گديگک ها افتاد ــ گديگکهای
رقاصه . با ديدن آنها تکانی خوردم و چشمانم راه کشيد و فرشته به يادم آمد ــ فرشته
دخترک همسايه ما ، که نميدانم کجاست ؟ زنده است يا مرده !
*** ***** ***
بر گرفته از شمارهء دوم آسمايی ، بهار سال 1376 خورشيدی