قادرمرادی

 

برگها دیگر نفس نمیکشند

رمان

 

کسی‌آواز میخواند‌. صدایش از محل دوری میاید، از دور دور‌ها‌. مثل این است که مردی در بند هزار درد، در جایی فریاد سر داده است و بیتهایی را با سوز و گداز در قالب یک آهنگ غم‌انگیز میخواند‌. طوری میخواند تا همه بشنوند. حتا کهکشانهاو آن‌سوی کهکشانها، آن‌سوی ستاره‌ها و سیاره‌ها، آن‌سوی آفتابها و لایتناهیها هم بشنوند‌. این آهنگ در سراسر فلک طنین افگنده است‌. صدای آواز‌خوان بسیار حزن‌انگیز و درد‌آلوداست. گویی این آواز، صدای کسی است که در بند هزارها هزار درد و ناتوانی کشیده شده است و حالا خواسته است پرخاشش را در برابر درد‌هایش و ناتوانیهایش، در برابر آن هزاران هزار بند‌هایی که او را در خود کشیده‌اند، نشان بدهد‌. گاهی چنان ضعیف به گوش میرسد که گویی این صدا از میان قبرستانی، از میان گور فرورفته‌یی برمیخیزد‌. بعد بلند و بلند‌تر میشود و تا به کهکشانهامیرود و در آن تاریکیهای بی‌انتها گم میشود. پنداری به من دست میدهد که این صدا و این فریاد پرسوز عصاره‌ی همه‌ی هستی گذشته و رفته است‌. این فریاد و این ناله حاصل تمام سده‌های پوسیده، حاصل زنده‌گی یک دنیای درد‌آلود آدمهای خاک ‌شده است که حالا در امواج هوا طنین انداخته است‌. ثمره‌ی تمام استخوانهای پوسیده و خاک‌ شده است که من باز‌تاب آنهارا در این صدا و این آهنگ و بیتهایش میشنوم و حس میکنم همه‌ی آنهایی که زنده‌گی کرده و رفته‌اند، حاصل آمدن و زنده‌گی کردن و رفتن‌شان، تکمیل کردن همین شعر و همین فریاد بوده و آنهایی هم که حالا و بعد میایند و میروند‌؛ ثمر آمدن و رفتن‌شان، تکمیل کردن همین آرزو و همین سرود پرسوز و دردناک خواهد بود‌. تصویری در ذهنم مجسم میشود‌. میبینم که هزاران آدم پیر و جوان، زن و کودک، از میان گورها برخاسته‌اند، با کفن و بی‌کفن، به خاک آلوده، با یک صدا‌ی خشمناک و عاصی با سوز و گداز، فریاد‌کنان همین آهنگ را، همین سرود را میخوانند: «‌یاد آن سرو روان آید همی/ در تن من باز جان آید همی‌...»

این آهنگ حالتی را در آسمان ابرآلود ذهنم خلق میکند‌. چیزی را در ذهنم تکان میدهد‌. حالتی را روشن میکند‌؛ بیدار میکند. شعاعی مانند الماسَک از میان ابرهای سیاه جرقه میزند‌. یک الماسک از میان ابرهای سیاه جرقه میزند‌. یک الماسک و بعد، از آسمان ابرآلود ذهنم بارانی به باریدن آغاز میکند‌؛باران شدید و پر سر و ‌صدا . در لحظه‌ی کوتاهی سنگها شسته میشوند‌؛ گرد و خاک زمانه‌ها از روی برگها، از تن شاخه‌ها و سنگها سترده میشوند‌. باران آنهارا غسل میدهد‌. جان تازه‌یی به آنهامیبخشد‌. از لابه‌لای ابرهای سیاه ذهنم هر لحظه برقی میجهد و زود با یک پلک زدن ناپدید میشود‌. عطر باران و درخت، عطری که از همبستری باران و درخت، از همبستری و همآغوشی باران و برگ برمیخیزد، در من نفوذ میکند‌. حالت دیگری مییابم‌. خودم را روی سبزه‌های سیراب شده از باران، روی برگها میافگنم‌. احساس تشنه‌گی میکنم‌. خودم را زیر بار سنگین گرد و خاک زمانه‌ها مکدر مییابم‌. میپندارم که حالا روحم شسته میشود‌. شاید روح دیگری، تازه‌گیهای باران و برگ، روح درختهای سیرآب شده از وصلت باران در من حلول میکند ‌. دلم میخواهد تمام خسته‌گیها، افسرده‌گیها و عطشی که در در‌ازای سالها، در جریان سده‌ها، در من انبار شده‌اند، از سر و برم دور شوند تا دمی ‌از این حالت تازه دست داده، از این نوشابه‌ی شیرین سر کشم تا دقایقی میسر شود که بیاندیشم و دریابم که در من ودر پیرامونم چه چیزهایی در گذرند و گردش این همه کره‌ها و اجسام در فضای لایتناهی ترسناک و مبهم کاینات چه میخواهند بگویند‌. جرقه‌های برق از لابه‌لای ابرهای سیاه نمودار میشوند‌. این جرقه‌ها با هر جهش‌شان مرا نیز تکان میدهند و مرا بی‌خود‌گونه میسازند‌. هر جرقه مرا میبردارد، زیر باران میشویدم، قطره‌های باران را روی صورت و اندامم حس میکنم‌. خسته‌گیهایم را میروبند و میبرند‌. هر لحظه احساس میکنم که سبک و سبک‌تر میشوم‌. در این حال هم، در میان صدای باران، میشنوم که مردی با کمال ناتوانی و عجز، با دل‌شکسته‌گی فریاد میکشد و شعری را با آهنگ غمباری میخواند که گویی تمام غمها و دردهای دنیا را در این صدا و این شعر و این آهنگ حزین فشرده است و بیان کرده است که مرا دم به دم از خودم بیرون میکند‌. مرا ا‌ز خودم آزاد میسازد. مرا گویی در سلولهای درخت و باران و برگ و سبزه، مرا در لذت همآغوشی سنگهای سپید و باران نفوذ میدهد و من در عمق این لذت گنگ رسوب میکنم. جرقه‌های برق از لای ابرها، چشمهایم را خیره میسازند‌. طوری که بعد از هر جرقه تا چند لحظه نمیتوانم چیزی جز یک سپیدی نقره‌یی را ببینم. گویی در چشمهایم، چشمهای دیگری را میرویانند‌. انگاری که آن‌سوی ابرها کسی است که با هر جرقه‌یی، خودش را، اندکی از خودش را، شاید هم اندکی از انعکاسش را مینمایاند‌. از سراسیمه‌گی من میخندد و بار دیگر ناپدید میشود‌؛ اما شراب این جرقه‌ها، شراب این درخششهای مرموز، قطره‌قطره روی گونه‌ها و لبهایم میلغزند‌. قطره‌قطره در حلقم میچکند‌. در کامم فرو میلغزند و یک طعم تازه را در کامم بیدار میسازند‌. وصلت داغ و پرهلهله و پر‌جذبه و سریع باران و درخت است‌؛وصلت شکوهمند باران و سبزه، عطر مست‌کننده و جادویی‌شان را به این لحظه‌های پر از هیجان و عشق نثار میکنند‌. لحظه‌ها عطر میشوند‌. عطر‌ها لحظه میشوند‌. همه‌چیز، خاک و سبزه و باران و درخت، برگ و شاخه، همه به شور میافتند‌. نسیمی ‌از این مستی آنها، گیسوان سبزه‌ها و درختها را به اهتزاز در‌میاورد. همه با یک صدا، فریاد‌کنان، آهنگین و با سوز و گداز میخوانند: «یاد آن سرو روان آید همی‌!»

من احساس میکنم که به آدم دیگری مبدل شده‌ام‌. من هم در این جشن عشق و جذبه‌ی باران و سبزه‌ها حل گشته‌ام‌. آسمانی ابر و باران، باغستانی پرگل و برگ و سبزه، خاکهای عطرآگین، سنگهای درخشنده و شسته شده با آب باران، کام تشنه‌ی مرد به آب رسیده شده‌ام‌. یک دنیا گل، یک بوستان سبزه، یک آسمان ابر بارانی، یک آسمان جرقه و آتش شده‌ام‌. به خودم حیران میشوم‌. چرا تاکنون من این همه دارنده‌گی را نمیتوانستم ببینم؟ من هم به خواندن شروع میکنم‌. من هم با دیگران هم‌آواز میشوم‌. صدایم را و فریادم را که گویی از سالها به این‌سو در گلویم گره شده بودند، با دیگر صدا‌ها و فریاد‌ها میامیزم و میخوانم‌: «یاد آن سرو روان آید همی‌.»

گویی سالها گذشته است که من این شعر و این آهنگ را گم کرده بودم و سالها دنبال آن‌میگشتم، هیجانزده میخوانم و خودم را بیشتر به سبزه‌های باران‌زده‌ی باغ میمالم‌. میگریم‌. سیر‌شدنی نیستم‌. گویی ذره‌ذره‌ی وجودم از سالها به این‌سو د‌ر انتظار چنین بارانی و شرابی بوده‌اند. ذره‌ذره‌ی وجودم از این شراب سیراب میشوند‌. لذت سبزه‌ها و برگها را، لذت سنگهای باران‌زده را حس میکنم‌. چه میشوم، چه نمیشوم، نمیدانم. نمیخواهم بدانم‌. نمیخواهم فکر کنم تا بدانم‌. زمان اندیشه و اندیشیدن نیست‌. همه چیز زبان گشوده‌اند و در سکوت، در بیزبانی، در بیصدایی، در لابه‌لای شر‌شر باران ترانه میخوانند و سرود غمناک و دردآلود یک زندانی، یک اسیر را به بیان گرفته‌اند‌. من نیز احساس میکنم که یک آسمان ابر بارانی‌شده‌ام‌. احساس میکنم که یک دنیا سبزه و برگ شده‌ام. لذت اهتزاز برگها و سبزه‌ها را که قطره‌های باران با آنهاشوخی و مستی میکنند، احساس میکنم‌. چه لذت سرشاری که من از آن عمری بیخبر بوده‌ام‌. روحم، تنم، ذره‌ذره‌ی وجودم آماده‌ی باریدن میگردند‌. دلم میخواهد که من هم ببارم‌. دلم میخواهد این همه شگوفه و شراب و عشق را در دامن کسی، در پیشگاه معبودی بیافشانم‌؛ اما نمیدانم کی و کدام معبود؟ نمیخواهم بدانم‌. سرمست از یک شراب نخواستن‌و ندانستن شده‌ام‌. ناگهان صدای قهقهه‌ی خنده‌ی دختری را میشنوم‌. مثل این‌که آن‌سوی درخت‌ها کسی است که مستانه میخندد‌. صدای خنده‌هایش در باغ، میان صدای باران و عطر باغ میپیچد. من نمیخواهم بدانم‌. نمیخواهم به این صدا فکر کنم. صدای قهقهه‌ی دخترک خوشصدا و ناشناس هیچ برای من حیرت‌انگیز نیست‌. سراسیمه نمیشوم‌. مثل این‌که صدای شرشر باران باشد‌؛ مثل این‌که باران باشد‌؛ مثل این‌که صدای دیگری از باران باشد‌. جهش مستانه‌ی جرقه‌یی باشد در دل ابر‌. سرم را بلند میکنم‌، آن‌جا کسی است‌. میان شاخه‌ها و برگها، دخترک خوشصدایی مستانه میخندد‌. شاید پری باغ است که در هیأت دخترکی ظاهر شده است‌. میخندد‌، شاید حوری‌زاده شده از وصلت باغ و باران است و یا پری‌یی که از همآغوشی باران و سبزه زاده شده است‌. زاده نشده است، روییده است‌. او را که میبینم، درمییابم که تصورم بیجا نبوده است‌. حوریی است که میخندد‌. شاید تمام فرشته‌گان، زیبا‌رُخی چنین ساخته و به خدا هدیه میکرده‌اند‌. مثل آدم‌بود، دختری از تبار مستی و جوانی. پیراهن حریر و نازک لیمویی‌رنگش بر تنش چسپیده بود‌؛ از آب باران تر شده بود‌. رنگ پوست سپید، فراز و فرود‌های بدنش از ته پیراهن لیمویی‌رنگش مینمودند‌. اگر شیطان بخواهد پیامبران را بفریبد، چنین موجودی را ساخته وبه جلوه خواهد گذاشت‌. مست و شادمان، فارغ و سبکبال، شوخ و بازیگر، مکار و حیله‌گر، میخندد، از این گوشه به آن گوشه، پشت این درخت، عقب آن بُته، میان سبزه‌های بلند‌قامت میجهد‌. مثل این‌که کسی با او است و با او سر شوخی و بازی دارد‌. کسی که معلوم نمیشود‌. نامحرمی است که شاید در پی آزارش افتاده است‌. دستش هنوز نرسیده، دخترک میگریزد‌. من گریز‌ها و فرار‌هایش را میبینم‌. خودش را از او دور میسازد و قهقهه‌ی پیروز‌مندانه‌ی سر میدهد که ذره‌ذره‌ی باغ را از شادی لبریز میگرداند‌. آب از موهایش و از لباسهایش میچکد‌. آب باران است‌. او مرا ندیده است‌. شاید نمیبیند‌. همان‌طوری که من آن موجود سومی ‌را نمیدیدم. حیران میشوم‌. نمیدانم چه کنم‌. دنیای چند لحظه پیشم بههم خورده است. این مضمون تازه لحظه به لحظه برایم کشش گرمتری پیدا میکند‌. حیرت‌انگیز و دلچسپ است‌. شاید این هم به صورت طبیعی پیامد همان حالات چند لحظه قبل بود که با آن ناگزیر مواجه شده بودم‌. باران همچنان بر برگهای درختها‌، بر سنگها و خاکها شراب لذت‌انگیز عشق و زنده‌گی میپاشد. آیا آن‌چه میبینم، واقعیت است و یا رؤیای دلپذیر و فریبنده؟ نمیخواهم در این‌‌باره بسیار بیاندیشم‌. میترسم اگر در این باره بسیار فکر کنم، همه چیز از میان خواهد رفت و من این حالات زیبا و خواستنی و حیرت‌انگیز را از دست خواهم داد‌. حتا باید با احتیاط بیشتری نفس بکشم و منتظر بمانم و تماشا کنم و بس؛ و‌ببینم که چه میشود‌. ناگهان افتادن کسی را در پهلویم حس میکنم‌. سر میگردانم، میبینم خودش است، ‌نفس گرمش گونه‌هایم را حرارت دلپذیری میبخشد‌. با عجله بر‌میخیزد‌. من هم بلند میشوم‌. از دیدن من ترسیده است‌. من هم از دیدن او ترسیده‌ام‌. به من مینگرد‌. به دور و پیشش مینگرد‌. حیرتزده لب پایینیش را زیر دندان میبرد، میفشارد‌. من خودم را از یاد میبرم‌. میلرزم‌. ‌ها، من که او را قبلن نیز در جایی دیده‌ام‌. به خدا دیده‌ام‌. او را در جایی دیده‌ام‌. به سوی من میبیند‌. طوری نگاهم میکند که گویی مرا شناخته باشد‌. مثل دختری که برادرش‌ یا پدرش، ‌و یا هم عاشقش را دیده باشد، با نگاه‌های گنه‌آلود به من مینگرد‌. مشوش و مضطرب‌ شده است‌. گویی اتفاق بدی رخ داده‌که با من مواجه شده است‌. من هم از این حالت او سرافگنده میشوم‌. برای این‌که چرا چنین اتفاق ناخوشی رخ داد که من سبب آزرده‌گی خاطر او شدم‌. در همان حال هم گوشه‌ی لب پایینیش را با دندانش میفشرد. با زبانش، لبهایش را میلیسد‌. گویی میخواهد چیزی را از روی لبهایش پاک کند‌. گنه‌آلود و دزدانه به من نگاه میکند‌. به من طوری مینگرد که گویی من عاشق و دلباخته‌ی او بوده باشم و او را در حال ارتکاب گناهی دیده باشم‌. گویی او بوده که همیشه از وفا و دلباخته‌گی و پاکی به من سخنهاگفته، ولی حالا رازی از پرده برون افتاده است و خیانتی آفتابی شده است‌. دلم برایش میسوزد‌. میبینم که عشق و دوست داشتن نیز نوعی محکومیت است‌. ظلم دیگری‌است که بر آدمی‌تحمیل میشود. از این‌که خودم را یک طرف ایجاد‌کننده‌ی این رنج مییابم، اندوهگین میشوم‌. در دلم آرزو میکنم که ای‌کاش هرگز برای کسی سبب ایجاد چنین رنجی‌نمیشدم‌. چند لحظه بعد، ناگهان مثل این‌که کسی او را صدا کرده باشد، با عجله میدود، جیغی میکشد و میان درختها و سبزه‌ها میدود و ناپدید میشود‌. صدایش نیز از پیش میرود و گم میشود‌. من در جایم مانده‌ام‌. حیران و ماتزده، گیج و منگ‌: او کی بود؟ او را کجا دیده‌ام؟ بار دیگر رعد و برق، بار دیگر باران شدید میاغازد و بار دیگر صدا‌ها و فریاد‌ها‌: یاد آن سرو روان آید همی‌. من او را جایی دیده‌ام‌. برای چه از دیدن من فریاد‌کنان پا به فرار نهاد؟ همین‌که به من دید، فریاد کشید‌. همان لحظه بود که احساس کردم او مرا شناخته است‌. مرا جایی دیده است‌. اما این من بودم که نمیتوانستم به یاد بیاورم که او را قبلن کجا دیده‌ام‌. اگر من عاشق‌و دلباخته‌ی او بودم، چه وقت و چه زمانی؟‌و این عشق و دلباخته‌گی من نسبت به او خود یک اسارت وحشت‌ناک دیگر برای او نبود؟ ترس، شرم، نگاه‌های گنه‌آلودش آیا همچو درمانده‌گی و دردی را افاده نمیکردند؟ به خودم گفتم‌: بهتر است به یاد نیاورم‌؛ اما لحظه‌‌یی بعد دریافتم که آتش تازه‌یی در دلم ریخته شده است‌. آمد و رفت او این آتش طاقت‌فرسا را در دل من افگنده است‌. چه شد؟ کجا رفت؟ باید پیدایش کنم‌. چه رازی، چه حالت زیبایی را در چند نگاه کوتاهش احساس کرده بودم‌. این نگاه‌ها آتشی را در من افروختند و رفتند‌. آیا من برای او واقعن آشنا بودم؟ پس در آن صورت این نگاه‌هایش که در من توفانی را برپا کرده و رفته بودند، از روی همین آشنایی خواهد بود؟ نه کار خوبی نشده بود‌. درهمان حال خودم را گناه‌کار مییافتم‌. دلم میشد او را پیدا کنم‌وبه او چیزی بگویم ؛ یک کلمه بگویم‌. نمیدانم چرا خودم را در برابر او گناهکار احساس میکردم‌. میخواستم از او عذر‌خواهی کنم‌. معذرت بخواهم‌. برای چه؟ نمیدانم‌. شاید برای این‌که من با دیدن او در این‌جا خاطرش را آزرده ساخته بودم‌. در دلش غم و نگرانی افگنده بودم‌. نمیدانم‌. از این حس گناه ناراحت بودم‌. تصمیم گرفتم به هر شکلی که شود، او را پیدا کنم و از او عذر بخواهم‌. برمیخیزم، آرام‌آرام، حیران و درمانده، این‌طر‌ف و آن‌طرف نگاه میکنم‌. چه شد؟ کاش بار دیگر پیدایش میکردم‌. به چشمهایش خیره میشدم تا به یاد بیاورم که او را کجا دیده‌ام‌. نه، میان سبزه‌ها و درختها کسی نیست‌. شاید اصلن کسی نبود‌. شاید رؤیایی بود‌. پس این دگر‌گونی سحر‌آمیزی که در من پدیدار شده بود، از چه ناشی میشد و این حس گناه که مرا خورد؟ شاید سالها میگذرد و من ناگهان متوجه میشوم که باران مانده است‌. سکوت مرموز و واهمه‌‌برانگیزی همه جا را فرا گرفته است و باغ خاموش و آرام است. او یادم میاید‌. چشمهایم هر سو او را میجویند‌. یگان صدا از چکیدن قطره‌ی باران از برگهای درختها شنیده میشود‌. از او اثری نمییابم‌. در دلم دردی خانه کرده است‌. میسوزم‌. دلم میخواهد به چشمهایش باز نگاه کنم و دوم این‌که از او عذر بخواهم که چرا ‌با حضورم در این‌جا باعث رنجش خاطر ‌نازکش شده‌ام‌. چه‌قدر چشمها و چهره‌اش به نظرم آشنا آمدند‌. صدایش، نگاه‌هایش، لبخندش، خنده‌های بلندش، همه برای من آشنا بودند‌. ای‌کاش میتوانستم یک جمله برایش میگفتم‌. در آن صورت حالا در این درد این‌قدر نمیسوختم‌. باز هم به جست‌وجویش میپردازم‌. ناگهان پایم به چیزی میخورد‌؛ میافتم‌. زیر یک درخت پیر، میبینم پیش چشمهایم یک صُراحی سفالین شکسته و یک جمجمه‌ی کهنه و فرسوده افتاده است‌. شکم صراحی و جمجمه‌ی آدم هم شکسته و سوراخ‌سوراخ استند‌. رنگ‌شان ا‌ز گذشت زمانه‌ها بیان دارد. از دیدن این صراحی و استخوان سر آدم میترسم، بر‌میخیزم، میگریزم، می‌گریزم‌.‌

***

گاهی انسان احساس میکند که نمیداند خواب است ‌‌یا بیدار؟ از این‌گونه آدمها یکی هم من استم که نمیدانم خواب استم‌ یا بیدار‌. من همیشه همین‌گونه احساس کرده‌ام و احساس میکنم‌. همیشه همین‌طور بوده است‌. در زنده‌گی شاید هزار‌ها بار از خودم پرسیده باشم که خواب استم‌ یا بیدار؟ اما بسیار آدمها این گپهایم را قبول ندارند‌. آدمها‌ی دور و پیشم را میگویم که من میان آنهازنده‌گی میکنم‌. همیشه به من میگویند که من بیشتر در رؤیا‌هایم و در محاصره‌ی خوابهایم، رو‌ز و شبم را سپری میکنم. در حالی که زنده‌گی چیز دیگری‌است‌. زنده‌گی یک سلسله واقعیتهای تلخ است که من گویی میخواهم از آنهابگریزم و برای گریز ا‌ز آنهادر عالم اوهام و خیالهایم برای خودم ‌دنیایی ساخته‌ام که در آن به‌سر میبرم. به من میگویند که سر‌گردانیهایت همه بیهوده‌اند‌. آن‌چه را که تو در جست‌وجویش استی و در عالم رؤیاهایت و احساساتِ سر‌درگُمت را‌ه مینوردی، چیزی جز یک تلاش بیهوده و خیالی پوچ نیست‌. اما من آنچه را که به نام بیداری شناخته‌ام، همیشه آن را پوچ و بی‌معنی یافته‌ام‌. به همین علت است که به دنیای دیگری که برای خودم ساخته‌ام، پناه برده‌ام تا بتوانم آن‌چه را که میخواهم دریابم، پیدا کنم‌. این گپهایم را کسی قبول ندارد. همان‌طوری که من گپهای آنهارا نمیپذیرم‌. آن هم به خاطر آن‌که آنهارا دقیق در یک پوچی و بیهوده‌گی مییابم و فکر میکنم که آنهاتوان درک گپهای مرا ندارند‌. این گپها را پدرم هم قبول ندارد. برادرم هم قبول ندارد‌. مادرم هم نمیپذیرد‌. یاد‌م نیست که روزی چیزهایی در این موارد به آنهاگفته باشم‌؛ اما مطمینم که آنهامرا درک نمیکنند‌. همیشه بین خودم و آنهاو آدمهای ماحولم فاصله‌یی را احساس میکنم که مثل یک دیوار مرا از آنهاو آنهارا از من جدا نگهداشته است‌. به همین لحاظ من احساس میکنم که بسیار تنهابوده‌ام‌. همیشه تنها، همیشه جدا از دیگران و همیشه احساس کرده‌ام که در یک خلا زنده‌گی کرده‌ام‌. به نظرم میاید که من همیشه در حال سقوط و فرو افتادن به عمق یک خلاء هولناک استم‌. خلایی که آخر ندارد و شاید هرگز به آخر آن نمیرسم‌. میخواهم بدانم که زنده‌گی برای من و برای همه همیشه همین‌طور سقوط در یک خلا بوده است ‌یا نی؟ پیش از آن‌که به زمین، به آخر، به زیر آن برسم، میمیرم؟ آیا سالها و سالها همین‌طور نبوده است؟ دیگران هم پیش از این‌که بدانند، گم شده‌اند‌. بالاخره آیا واقعیت هستی و خدا هم یک دانش لایتناهی نیست که انسانهاسر‌انجام نرسیده به سواحل این دانش نامعلوم و پوشیده، هست و بود‌شان تمام نمییابد؟ آن‌طرفها، بالاتر و پایینتر از زمین ما فراتر از منظومه‌ی شمسی ما، در یک لایتناهی ا‌ز دانش و فهم پنهان از ما وجود ندارد که دسترسی آدمها به آنهاهرگز میسر نخواهد شد و تا زمان فرارسی این فرصت آیا هستی کوچک ما نابود نمیگردد؟ حق دارم‌. به خودم حق میدهم. حق دارم تا به خودم حق بدهم که چنین باشم‌. هنوز این حق از من گرفته نشده است‌. حق دارم این‌گونه با خودم خلوت کنم و فکر کنم و به آن‌چه دلم میخواهد فکر کنم‌. زیرا میبینم که دورا‌دورم را سرابهایی گرفته‌اند که مرا وادار میسازند تا به آن بیاندیشم‌. میان آنهاچیز‌هایی نمییابم که مرا سوی‌شان بکشند‌. وقتی سوی آنهانگاه میکنم، این طر‌ز تفکر د‌ر من بیشتر قوت مییابد که انسانِ درمانده و سرگردانی بیش نیستم‌. هر چند توسن تفکر و خیالهایم را به پیش میرانم، چیزی جز یاس و نومیدی دستیابم نمیشود‌. به جایی نمیرسم که رضایت خاطرم را برآورده سازد‌. به جاهایی میرسم که مرا بیشتر وحشت بر‌میدارد‌. میترسم‌. حالت عجیبی به من دست میدهد‌. حالتی بالاتر از ترس و وحشت‌. حالتی که نمیتوانم وصفش کنم‌. راه نجات ا‌ز آن حالت، فقط گریز است‌. نمیشود‌. با مشتهایم بر سرم میزنم‌. میروم آب سرد بر سر و رویم میریزم‌. همه‌چیز را میخواهم دقایقی از ذهنم بیرون برانم تا به حال بیایم و از آن حالت عجیب و ترسناک رهایی یابم‌. من، من ا‌ز بیم سقوط، آن هم سقوط در یک خلای وحشت‌ناک، به آن‌جا‌ها میروم‌. بسیار دور که زمین یک ستاره میشود و همه جا ستاره است‌. ستاره، ستاره، ستاره و باز هم ستاره، تا چشم کار میکند، ستاره است‌. به سیاره‌ها‌ی خشک و خالی سر میزنم‌. میبینم که چگونه هستی آغاز شد‌. اول هیچ نبود‌. فضا نبود، فضا که نباشد، مکانی هم نیست و زمان هم وجود نمیداشته باشد‌. اول همین‌طور بود‌... بعد از هیچ، از صفر شروع شد‌. یک حرکت به سوی مثبت، این حرکت را میبینم و میبینم این حرکت خودش زمان را ایجاد کرد و فضا را، و پس از دو و نیم دقیقه‌ی ما انفجاری رخ داد‌. ابتدا اندک و رفته‌رفته بزرگ و بزرگ‌تر شد‌. دوامدار و دوامدار‌... اجسام‌، گرد و غبار و دود، از این انفجارها هر سو پاشان شدند‌. فضا گسترش یافت‌. آتش آفریده شده بود‌. نور و روشنایی ، کتله‌ها، این آغاز ما بود‌. به جاهایی میرسم، به سیاهچالهای فضایی میرسم که کره‌های آتشین و بزرگ را میبلعند و به مرحله‌یی میرسم که ادامه‌ی اندیشیدنم به توان و طاقت نهاییش میرسد که بعد وحشت پدید میاورد و دوباره رانده میشوم‌. اول کشانده میشوم،بعد رانده میشوم . بعد به ماحولم که نگاه میکنم، چیزی نمییابم که مرا سویش بکشد‌. چیزی نمییابم که مرا به خودش جلب کند‌. چیزی نمییابم که چنگی به دلم بزند و مرا کمک کند تا این خلای هولناک را فراموش کنم و یا این کابوس وحشت‌ناک سقوط در یک خلا مرا رها کند و من بتوانم مثل کودکان کاغذپران‌بازی کنم‌؛ مثل دیگران شطرنج بازی کنم؛ ‌شعر بخوانم؛ موسیقی بشنوم؛ سخنرانی کنم، به بحثهای سیاسی و فلسفی بپردازم‌. لباسهای تازه بر تن کنم و با اینهادلم را سرگرم کنم. سالهای ترفیعهایم، ترفیعهای ماموریتم را بشمارم و یا دفترچه‌یی بسازم و در آن تصاویر هنرپیشه‌گان را بچسپانم و یا‌د‌ر پیرامون سیاستهای سیاست‌مداران، تحلیلهایی از خودم بسازم و گپهای آنهارا نشخوار کنم و چیز‌هایی بگویم که خودم به آنهااعتقاد نداشته باشم‌. گپهای دیگران را از گلویم بر کشم، تلویزیون تماشا کنم و ذهنم را آزاد بگذارم که هر لحظه با سمهایی که از شیشه‌های تلویزیون به بیرون پخش میشوند، مسموم گردد و مغزم را بگذارم که دیگران تصرف کنند‌. به این‌گونه خودم را بفریبم و بیاندیشم که فردا چگونه خواهد بود و چه اتفاقاتی به وقوع خواهند پیوست‌. نرخها به کجا‌ها خواهند رسید‌. کمپیوتر‌ها چه کارهای دیگری خواهند کرد و تقویم را ورق بزنم، روزهای رخصتی را شمار کنم، و یا به این بیاندیشم که در کدام سال تقاعد میکنم و آن‌گاه ماهانه چه‌قدر معاش تقاعدیم را خواهند پرداخت‌. باز، باز، باز همان احساس غم و دلتنگی از راه میرسد‌. همان حالت رنج‌آور، احساس میکنم که دگر‌گونه میشوم‌. به قول پدرم شاید باز جنون و دیوانه‌گیهایم اوج میگیرند‌. نوعی دلتنگی به من دست میدهد که بسیار خفقان‌آور و کشنده است‌. میخواهم بگریزم، بروم بیرون‌و در کوچه‌ها و سرکها بدوم، پا‌برهنه و سر‌برهنه و بالاخره عقب دری بایستم و آن را به شدت بکوبم و آن‌گاه کسی، شاید مردی، شاید زنی، و یا هم پسر ‌یا دختری، و شاید هم پیرمرد کهنسالی از آن‌سوی در سر بکشد و حیران‌حیران به من بنگرد و آن‌گاه من فریاد‌کنان به او بگویم‌: «هیچ میدانید که چه گپ شده؟ شما در خواب استید، میدانید که چه میکنند؟ دنیا را سیل گرفته و شما‌...» و بعد بشنوم که صدایی، همان صدای آشنا، صدای آواز‌خوان، همان آواز‌خوان باز هم همان آهنگش را میخواند‌. همان شعر و آهنگی را میخواند که من از آن بیزارم و همیشه گریزان‌. فریاد میکشم‌: «این صدا را خاموش کنید‌!» و آن کس که آن‌سوی در ایستاده است، حیران‌حیران به سر و پایم بنگرد و مثل این‌که از من ترسیده باشد، با یک حرکت سریع در نیم‌باز را به رویم محکم بزند‌و برود ، فقط همین و بس‌. چاره چیست؟ همیشه، همین پاسخی‌است که به من ارزانی میدارند‌. باز، باز، باز احساس میکنم ویران میشوم. دیگر از همه‌چیز در گریزم‌. از شطرنج‌بازی و ترانه‌ی یادآن سرو روان، سخت بیزارم و متنفرم‌. از بازی شطرنج بدم آمده است‌. از همین آهنگ و این شعر و همین آواز‌خوان هم بدم آمده است‌. این آهنگ و این شعر مرا مثل پر کاهی برمیدارد، از این‌سوی حویلی به آن‌سوی حویلی میاندازد‌‌؛ نه، مرا بر‌میدارد و به یک عالم مه آلود سحر‌آمیز میبرد. به هر سو که مینگرم، مه و غبار است‌؛ دَمه و غبار است‌ و گاهی از لای این مه و غبار درختهای قهوه‌یی‌رنگ را میبینم که تن‌برهنه‌اند و شاخه‌های‌شان هم عریان که با آب باران نمناک شده‌اند؛ شسته شده‌اند‌. میخواهم بیشتر ببینم‌؛ اما مه و غبار مانع اند و نمیگذارند‌. شاید از همین لحاظ است که من از این آهنگ دلگیرم‌. همیشه مرا که تشنه‌ام، میبرد لب چشمه و تشنه بر‌میگرداندم‌. میگوید: است، ببین. و زود پنهان میکند. نمیدانم این شعر و این آهنگ چرا با من لج‌بازی میکنند؟ چه‌قدر دردناک و تلخ است که ببینی در اطرافت لجنزار‌هایی لمیده‌اند و تو حیران‌حیران با نفرت تماشا کنی و ناگزیر باشی تا هر روز و هر شب، هر لحظه ‌این لجنزارها را ببینی که ‌اندک‌اندک برای بلعیدن تو دامن میگسترانند و ببینی که زیر پایت رسیده است، برای بلعیدن تو‌. آیا ‌فاجعه‌ی وحشت‌ناکتر از این را هم میتوان سراغ کرد؟ و تلخ‌تر از همه ببینی که در هر کوچه و بازار، همه دردنیای شطرنج‌بازی غرق استند‌. هر کس علیه دیگری نیرنگی میسنجد‌. هر کس علیه دیگری توطیه میچیند و به هر سو که نگاه کنی، آدمهایی را هم ببینی که در عالم یاس و نومیدی غرق د‌ر دنیای رؤیا‌های ناکام‌شان، رؤیا‌های ناکام و کوچک‌شان، سر‌های‌شان را، گوشهای‌شان را به تیپ‌ریکادرها چسپانده و همان آهنگ و همان شعر را میشنوند‌: یاد آن سرو روان آید همی‌...

دلم گرفته است از این همه انسانهای ناتوان که در ناتوانی، در جدایی و تنهایی سوگوار‌‌ند و مثل موم در آفتاب آرام‌آرام آب میشوند‌. مگر زنده‌گی همین است؟ زنده‌گی بازی دانه‌های شطرنج است و آب شدن در آتش هجران یک سرو روان مبهم و ناشناخته؟ سرو روان خیالی، یک معشوق طناز و زیبا‌رُخ، ولی رویایی و دست‌نیافتنی؟ سو‌ختن و آب شدن در آتش هجرانِ یک سرو‌روان گمشده و رفته، و یا اصلن نبوده؟ برادرم و پدرم د‌ر دو طرف تخته‌ی شطرنج نشسته‌اند‌. رادیوی کوچک برادرم مثل همیشه پهلویش است‌. همان آواز‌خوان با سوز و گداز همان آهنگش را میخواند‌: «یاد آن سرو روان آید همی‌‌!»

آهنگ وضعم را بر هم میزند‌. چیزی را بار دیگر در ذهنم به درخشش میاورد. با عجله قلم و کاغذ میگیرم‌. میخواهم آن‌چه را از ذهنم در این لحظه میگذرد، آن‌چه را که همین آهنگ شوم و شعر آن در ذهنم بیدار میسازد، بنویسم‌. میخواهم این جرقه‌ی زود‌گذر را زود ثبت کنم و بعد ببینم که این جرقه، این درخشش مبهم و گنگ که از زوایای تاریک و مبهم ذهنم جهیده است، چه بوده؟ میخواهم بدانم که چرا این آهنگ و این شعر دست به دست هم داده و به من چنین حالت عجیب میبخشند؟ اما آن‌چه را که میخواهم بنویسم، یادم میرود‌. آن‌چه را که میخواهم بنویسم، دیگر نمیدانم‌، فرار کرده است‌. یاد آن سرو روان؟ به خیالم میاید که این سرود و این شعر، آهنگ تازه‌یی نیست. گویا از سالها به این‌سو، از قرنهابه این‌طرف از هزاران سال به این‌سو، در زنده‌گی انسانهاجاری بوده. شاید مثل دریای آمو از پهلوی خانه‌ی ذهن من، از کنار شهر من، از پهلوی ذهن من، از پهلوی رویا‌های من گذشته است و من در گذشته‌ها متوجه این رود‌خانه‌ی پر‌تلاطم نشده بوده‌ام‌. به خیالم میاید که این سرود، از آن‌سوی صفحه‌های زرد‌رنگ و کا‌غذ‌های پوسیده‌ی کتابها‌ی قدیمی ‌کتابخانه‌های کهنسالی به گوشهایم میرسند که دیگر زیر خاکها خفته‌اند. از دور‌ها، از اعماق صفحه‌های ضخیم کتابهای پوش‌مقوایی، از اعماق بوی کاغذ‌های زرد‌رنگ و نم گرفته‌ی کتابهای قطور و خاک‌آلود، از عمق یک خلای هولناک و تاریک شنیده میشود‌. همه‌ی این صدا‌ها آمیخته با یک سوز و نوای مشترک و آمیخته به یک درد طاقت‌فرسا شنیده میشوند‌. دیده‌هایم را ‌به دانه‌های شطرنج دوخته‌ام‌. دانه‌های شطرنج روی خانه‌های چهار‌ضلعی سیاه و سپید به حرکت آورده میشوند‌. دانه‌های سیاه و دانه‌های سپید شطرنج به نظرم خسته و بیحال جلوه میکنند‌. از آنهاهم بدم میاید‌. خودم را به یادم میاورند‌؛ خودم به یادم میایم‌. خسته‌گیهایم، دلتنگیهایم به یادم میایند‌. سنگینی این خسته‌گی و قوت خفقان این دلتنگیها را روی دلم حس میکنم‌. خودم را، خسته‌گیهایم را، د‌تنگیهایم را در سیمای دانه‌های شطرنج میبینم و از آنهابی‌تر متنفر میشوم‌. به نظرم میاید که آنهااسیرانی بیش نیستند‌؛ اسیران دستها‌. به نظرم میاید که آنهاخسته‌اند و از دانه‌ی شطرنج بودن بیزارند و هر لحظه میخواهند از این قالبها بیرون شوند‌. از این اسارت برهند، بروند، بروند، کجا؟ نمیدانم‌. هر کجا که میخواهند بروند و این شاه و وزیر لعنتی، این فیل و اسپ و رُخ مرا لبریز از یک خشم و نفرت فرساینده میسازند‌. چه‌قدر خوب بود که آدمی ‌میتوانست تمام شاه‌ها و وزیر‌های دنیا را میان بوریها جمع کند و به آخور آسیاب بریزد و از آرد آنهامجسمه‌ی بزرگ‌پیاده‌یی را بسازد؛‌نامش را بگذارد رهایی‌. پیاده‌ها به نظرم رقت‌انگیز‌تر از همه میایند‌. گاهی خیال میکنم که این شاهان و وزیران هم از شاه شدن و وزیر شدن‌شان دل‌ خوشی ندارند‌. از دستهای پدرم و برادرم بیزار شده‌اند‌. از خانه‌های مربع‌شکل سپید و سیاه خسته شده‌اند و از قوانینی که روی آنهاتحمیل شده‌اند، خسته شده‌اند‌. شاه خجل است‌؛ پشیمان است‌. از خود قدرت و اختیاری ندارد‌. جز این‌که نامش شاه است و همیشه در پناه قلعه‌های مستحکم، در استراحت و خواب‌. وزیر هم همین‌طور است. اسپها، فیلها، رخها و پیاده‌ها هم از خود اختیاری ندارند‌. همه منتظر سرنوشت نامعلوم، در خانه‌های چهار‌کنج ‌سپید و سیاه ایستاده‌اند‌. هیچ‌کدام از آنهانمیدانند که لحظه‌یی بعد، از این خانه به کدام خانه کشانده میشوند‌. برای جنگ، همه‌گیش به خاطر حفظ شاه، مصوونیت شاه و مات نشدن شاه و شاه هم از شاه بودنش پشیمان است‌. به خاطر همین است که همه‌ی دانه‌ها به جنگ واداشته میشوند‌. همه‌ی دانه‌ها تلف میشوند تا شاه سپید، شاه سیاه را شکست دهد‌. تا برادرم پدرش را مات بدهد و‌...‌ها، گاهی دانه‌های شطرنج کم میبودند‌. پدرم و برادرم همه جای خانه رامیگشتند و دانه های گمشده را میجستند‌. یا پیدا میکردند، و یا پیدا نمیکردند‌. اما اگر شاه یا وزیر نا‌پیدا میبود، بازی صورت نمیگرفت‌. مگر آن‌که شاه یا وزیر گمشده پیدا میشد‌. اما اگر دانه‌های پیاده، یکی دو تا نمیبودند، بازی و جنگ آغاز مییافت‌. به همین لحاظ اکثر اوقات مادرم شاه و وزیر گمشده را از عقب تاقچه‌ی کتابهای من پیدا میکرد‌.‌

ها، من احساس میکردم که سالها زنده‌گی کرده‌ام، صد سال، دوصد سال، سه‌صد سال، و همیشه همین بازی بوده است‌. ناخود‌آگاه به دیوار‌های خانه نگاه میکنم‌. روی دیوار، برادرم تصویر‌هایی را چسپانده است‌. عکسهایی از بُزکَشی، فوتبال، پهلوانی، مرغ‌جنگی، بودنَه‌جنگی و بوکس‌. ناگهان صدای قهقهه‌ی خنده‌ی برادرم طنین میافگند‌. با خوشحالی فریاد میکشد: «کیش‌، مات‌!»

به او نگاه میکنم‌. از او، از خوشحالیش بدم میاید‌. در چهره‌اش غروری را میبینم که نفرتم را بیشتر بر‌میانگیزد‌. دلم میخواهد هرچه فحش و ناسزا یاد دارم، نثارش کنم‌. طوری به نظر میرسد که گویی تمام دنیا را فتح کرده باشد، تمام دنیا را‌. پدرم روی تخته‌ی شطرنج خم شده و مثل سلاطین شکستخورده، خرد و خمیر به نظر میرسد‌. مثل این‌که تمام فتوحاتش را از دست داده باشد، رنگش سرخ شده است‌. برافروخته و خشمناک به دانه‌های شطرنج خیره مانده است‌. چنان سرخ شده است که گویی تمام خون بدنش در رویش متراکم شده باشد‌؛ به‌طوری که لحظه‌یی بعد پوست صورتش منفجر خواهد شد‌. از او هم بدم میاید‌. ا‌ز حالت شکستخورده‌گیش، از چهره‌ی در حال انفجارش، از بر‌افروخته‌گیش و خشمش که در چهره‌اش جمع شده‌اند‌. میخواهم فریاد بکشم و به آنهابگویم‌: دیوانه‌ها‌! برادرم فاتح و مغرور، به چهره‌ی شکستخورده‌ی پدرم و به دانه‌های شطرنج و خانه‌های چهار‌کنج‌سیاه و سپید میبیند‌. هیجانزده است‌؛ خوشحال است‌. این حالت او به نظرم یک حالت بیهوده میاید‌. تاثر پدرم و شادمانی برادرم هر د‌و به نظرم بیهوده میایند‌. دلتنگ میشوم‌. از این وضعیت آنهادلم فشرده میشود‌. رادیو توجهم را سویش میکشد و یا میخواهم به خاطر گریز از حالت دلتنگ‌کننده‌ی پدرم و برادرم به صدای رادیو پناه ببرم‌. آواز‌خوانی همان بیتها را همچنان با سوز و گداز میخواند، دلتنگیم بیشتر میشود. احساس خفقان میکنم‌. صدای آواز‌خوان اذیت‌کننده است‌. دلم میخواهد چیزی بنویسم‌. از همین دل‌تنگیم، از همین احساس خفقان‌آور که برایم دست داده است، چیزی بنویسم‌. قلم و کاغذ میگیرم، شروع میکنم به نوشتن‌: می‌نویسم، میخواهم بنویسم‌. وقتی مینویسم، خودم را در برابر خودم گذاشته‌ام‌. میخواهم خودم را بنویسم‌. آیینه را در برابرم گذاشته‌ام‌. میخواهم خودم را بنویسم، نه چیز دیگر‌. دیگر همه‌چیز‌را از یاد برده‌ام‌. خودم در برابر خودم استم، تنهاخودم‌. صدای پدرم تکانم میدهد‌: «کیش‌، مات!»

چشمهای برادرم به تخته‌ی شطرنج دوخته مانده‌اند‌. رنگش پریده است و مثل این‌که همه‌ی دنیا را در یک کیش‌ و مات باخته باشد، پریشان و وامانده است‌. نگاه‌هایش سرگردان میان دانه‌ها و خانه‌های سپید و سیاه تخته‌ی شطرنج میگردند‌. پدرم به من مینگرد‌. چهره‌اش گلگون از مسرت و فخر است:

«دیدی که کیش‌و مات شد‌.‌»

به چهره‌های آنهانگاه میکنم‌. حیران میشوم‌. آنهاچه‌قدر از مات کردن لذت میبرند و چه‌قدر مات شدن آنهارا برافروخته و اندوهگین میسازد. آنهابه نظرم آدمهای عجیبی میایند‌. من خودم را از آنهادور مییابم. آنهارا از خودم دور مییابم‌. یک‌ نوع حس بیگانه‌گی نسبت به آنهابه من دست میدهد‌. چرا؟ نمیدانم‌. شاید آنهاحق داشته باشند و شاید این من استم که در نافهمی ‌میزییم‌. در این موقع صدای گربه، همان پِشَک نحس و شوم، از بیرون به گوشم میرسد‌. تکان میخورم‌. بدنم میلرزد‌. از کلکین به بیرون نگاه میکنم‌. همان گربه‌ی زرد لعنتی، همان گربه‌ی خودمان، گربه‌ی مادرم، سر دیوار حویلی نشسته و باز هم با همان نگاه‌های مرموزش مثل همیشه، مرا نظاره دارد‌. با دیدن او، همان حسی به من دست میدهد که همیشه با دیدن او مرا در چنگش میفشرد. بر‌میخیزم‌تا مثل گذشته‌ها گربه را برانم‌. از او بدم میاید‌. از او بسیار متنفر استم‌. خودم هم نمیدانم چرا؟ پدرم صدا میکند‌: «بیا، دیوانه‌. ببین که برادرت چه‌طور مات شده‌.»

به من میگوید‌. برادرم مثل مجسمه بی‌حرکت مانده است‌. چشمهایش سوی دانه‌های شطرنج دوخته مانده‌اند‌. مثل این‌که نمیتواند بپذیرد که مات شده است‌. خاکستر‌دانی سِگرت را بر‌میدارم و سوی گربه پرتاب میکنم‌:

«پیشْت، لعنتیِ‌شوم‌!»

گربه خیزی میزند و آن‌سو‌تر مینشیند و بار دیگر با چشمهای آبیش به من خیره میشود‌. صدای مادرم از دهلیز میاید‌:

«حیوانک بی‌زبان را چه کار داری، دیوانه‌!»

به مادرم میاندیشم‌. به نظرم میاید که دنیای درون مادرم خالی و پوچ است‌. گپهایش، احساس و عواطفش، همه اش، هیچ و پوچند‌. مثل این‌که من به آن‌سوی دنیای عقاید و باورهای اورفته وهمه کوچه‌ها و پسکوچه‌ها‌ی آن را گشت زده‌ام و برگشته‌ام‌؛ اما نمیدانم به او چگونه بگویم‌. نمیدانم، نمیدانم چگونه او را بفهمانم‌. من و او با هم فاصله داریم. او صدای مرا نمیشنود و من صدای او را‌. ما دو تا موجود نزدیک به‌هم، به زبان هم‌دیگر نم‌فهمیم. من همیشه به این عقیده بودم که دوست داشتن این گربه یک کار ابلهانه است‌. شاید گربه‌های دیگر قابل دوست داشتن باشند‌، از هر رنگی، مگر به نظر من این یکی مستثنی مینمود‌. این گربه، به نظر من کثیف و بسیار مکار است‌. میپنداشتم که این گربه قدر دوستی را نمیداند‌. میپنداشتم که این گربه مادرم را د‌ر چنگال خرافات اسیر ساخته است‌. زنده‌گیش را گرفته است و به وسیله‌ی او زنده‌گی ما را لحظه به لحظه سوی نابودی میکشاند‌. به گمان من، این گربه به جای حقیقت خودش را جا زده است‌. رادیو، رادیو، صدای رادیو است‌. خبر پخش میکند:

«‌‌...به قتل رسیدند‌... کشته شدند‌... جان‌شا‌ن را از دست دادند‌... دستگیر گردیدند‌... انفجار شدیدی رخ داد‌... از تلفات جانی گزارش نشده است‌... مناز‌ل رهایشی غیر‌نظامیان مورد هدف قرار گرفتند‌.‌...طیاره‌ها بمباری شدیدی را انجام داده و موفقانه به قرارگاه خویش برگشتند‌... حملات راکتی و تو‌پخانه ادامه دارد‌... تسلیحات ذَرَوی مورد بحث قرار گرفت‌... و موزیک، موزیک به اصطلاح ملی...» صدای گوشخراش و باز نطاق رادیو‌: «دفاع از خاک، ناموس، وطن‌... قهرمانیها و حماسه‌های جاودانه آفریدند‌...»

به چشمهای گربه که مثل دو تا تشله‌ی آبیرنگ میدرخشند، خیره میمانم نمیدانم چرا؟ به خیالم میاید که صدای نطاق از درون چشمهای این گربه شنیده میشود‌. خیال میکنم رابطه‌یی بین چشمهای فتنه‌انگیز گربه و خبرهای رادیو وجود دارد‌.

***

یادم میاید، زمانی در دفتر کاریابی کار میکردم‌. آدمها کار میخواستند، درخواستهای‌شان را میاوردند و به من میسپردند‌. من این ورقه‌ها را میخواندم و در دوسیه‌های مخصوص سر هم میگذاشتم و بعد آنهارا به شعبات مربوط میفرستادم‌. مقامات بالایی در پای این ورقه‌ها‌ی درخواستی احکامی ‌مینوشتند و دوباره به من میفرستادند تا به صاحبانش تسلیم دهم‌. نمیدانم چطور و چگونه به این کار پر‌جنجال گرفتار شده بود‌م‌. از صبح تا شام آدمهای گوناگونی میامدند‌، درخواستهای‌شان را به من میدادند و ده‌های دیگر میامدند، درباره‌ی درخواستهای‌شان میپرسیدند‌. من ناگزیر بودم صدها ورق را ورق بزنم تا ببینم برای درخواست کدام یک از مراجعه‌کننده‌گان احکام گرفته شده و برای کیها هنوز پاسخی داده نشده است‌: نی همشیره، درخواستی شما نیست‌. حتمی ‌تا حال احکام نگرفته‌اند‌. منتظر باشید...‌. نی برادر، ورق شما را نیافتم‌. به من نرسیده، عصبانی مشوید، یک درخواست دیگر بنویسید‌. شاید از نزدم گم شده باشد‌. همه جا را پالیدم، نیافتم‌، نیست‌... ‌و شما دو روز بعد خبر بگیرید‌. همین‌طور، چهره‌های گوناگون، یکی عصبانی، دیگری مهربان، یکی خون‌گرم، دیگری خون‌سرد، یکی مؤدب، دیگری متملق و یکی هم مغرور‌. این ورقها را درخواست‌کننده‌گان خود به خط خود‌شان مینوشتند. روزانه با صدها رقم خط مواجه میشدم‌. خطهای عجیب و غریب، کج ‌و معوج، خطهای خوش‌خط و خال، خطهای بیحوصله‌ها و اعصاب‌ ناراحت‌ها، خطهای خرد و ریز، مورچه‌خط، اُشتر‌خط، خطهای پریشانها، عاشقها، بیمار‌ها، خطهای کسانی که گویی مرض سل و زخم معده داشته باشند‌. خطهای چاقها و لاغر‌ها، خطهای مهربان و صمیمی‌، خطهای شعر و حوصله، خطهای الکلیها‌ و چَرسیها، و‌... و‌... هزار‌گونه خط دیگر. هر روز از مقابل دیده‌گانم عبور میکردند‌. آن‌چه در این خطها نهفته بود، خواهی نخواهی به من منتقل میشد‌. مرض سل، زخم معده، صمیمیت و مهربانی، جنون و سرخورده‌گی و هزار نوع دیگر‌... من فکر میکردم که این خطها با انتقال خصوصیات صاحبان‌شان به من، از من چیز دیگری میسازند و به خیالم میامد که از من معجونی از آن خطها ساخته میشود و من کم‌کم دگر‌گون میشوم‌. به گمانم میامد که خصوصیات روانی، امراض، عواطف، احساسات و سایر ممیزات این همه ‌آدمها به من سرایت میکنند و اثری از خود در روان من باقی میگذارند. وقتی من یکی از این‌نامه‌ها را میخواندم، با تشویش شدیدی دست به گریبان میشدم‌. به نظرم میامد که من در آن لحظه‌ها یک آدم دیگر میشوم‌. با خواندن هر نامه یک آدم دیگر میشدم و اکثر اوقات خودم‌نبودم، بل‌که آن‌هایی بودند که خطهای‌شان از مقابل چشمهایم عبور کرده و به این‌گونه چیزهایی از آنهادر کاسه‌ی روان من رسوب میکردند‌. زمانی آمد که حس میکردم که با همه‌ی آدمها آشنایی دارم‌و آنهاهمه در من اثری از خود به جا گذاشته‌اند‌.

هر خط و هر درخواست اثری از خود‌ش در من میگذاشت‌. زمانی رسید که حس میکردم که دیگر من نیستم، من نمانده‌ام‌؛ من تمام شده‌ام‌. من، آدمی ‌جور شده‌ام از هزار شخصیت دیگر، ترکیبی از هزارها شخصیت دیگر‌... آن‌گاه یقینم کامل میشد که خطها به راستی که ساری‌اند و زود به من، بی آن‌که خودم بفهمم، سرایت کرده‌اند، نفوذ کرده‌اند و در ته‌خانه‌ی شخصیت‌سازیِ روانم جا گرفته‌اند و جالبتر این‌که هیچ خطی با هیچ خط دیگر شباهت نمیداشت‌. هزارها نوع خط، اما همه با هم‌دیگر متفاوت‌. میشود دو تا آدم کاملاً مشابه به هم را پیدا کرد، ولی من در جریان این وظیفه‌ی خسته‌کننده و کسالتبار دو خط مشابه ندیدم‌. بعدها که یکی از مراجعان میامد و خواهان ورقه‌اش میشد، به خیالم میامد که او را من جایی دیده‌ام و با او آشنایی دارم و میدانستم که درخواستی او در میان کدام ورقها و در بین کدام دوسیه است و درخواستیش را میکشیدم و میپرسیدم‌: «شما راضیه باید باشید، نی؟» پاسخ مثبت بود‌: «‌ها، ‌ها، تشکر‌.»

اما یک روز، یک روز جمعه، روز بارانی بود‌. فکر میکنم سال نو، روز اول سال بود‌. یعنی نوروز و من در دفتر کارم بودم‌. روز دو تعطیله بود‌. هم جمعه و هم نوروز‌، اما نمیدانم که چه‌رنگی دیوانه‌یی در چنین روزی بیاید به دفتر، بنشیند پشت میز و سر خود را میان ورقه‌ها و دوسیه‌ها به هزار درد مبتلا سازد‌. اما چیزهای دیگرهم یادم میایند‌. مثلن این‌که آن روز حالم خوب نبود‌؛ بسیار بد هم بود‌. بیقرار و بیتاب بودم. شب پیش خواب آرامی ‌نداشتم‌.‌تمام شب خوابهای عجیب و غریب میدیدم و از خواب میپریدم و بعد هر چند فکر میکردم تا خوابهای دیده‌گیم را به یاد بیاورم، موفق نمیشدم‌. خوابها فراموشم م‌شدند‌؛ اما این یکی فراموشم نشده بود‌. در خواب میبینم که من بیکار استم، اما فراموش کرده‌ام که در گذشته به چه کاری مشغول بودم‌. هر چند به ذهنم فشار میاوردم، یادم نمیامد‌. اما میدانم که شغلی داشته‌ام‌. از پدرم که میپرسم‌، پدرم میگوید که در مسلخ کار میکردم و مادرم میگوید یادش نیست که من در مسلخ کار میکرده‌ام و یا نه‌. به نظر او من شاعر بودم و شعر میسرودم‌. برادرم میگوید که مغزهای این هر دو فرسوده شده‌اند. از من بپرس، تو شاگرد کاکای دکاندارت بودی که نمیدانم چه شد که از آن کار هم برطرفت کردند‌. من که از این جوابها در حیرت میمانم، از خواب میپرم‌. گفتم که آن روز که در دفتر بودم، در بیرون باران ‌میبارید. از کلکین دفتر به بیرون خیره شده بودم‌. یادم نیست که به چه میاندیشیدم‌. شاید به همان لحظه‌هایی میاندیشیدم که هستی از نیستی چگونه شرو‌ع کرد به هست‌ شدن‌. میخواستم بدانم که هیچ نبود. زمان نبود، مکان نبود، نه اصلن اینهارا کنار بگذار، جسمی ‌نبود، کتله نبود، این همه عنصر‌هایی که حالا استند، نبودند‌. ذره هم نبود‌. هیچ بود، هیچ به معنی این نی که ظرفی بود و میانش هیچ‌چیز نبود‌. نه ظرف هم نبود‌... و اگر میتوانستم ازاین هیچ نبوده‌گی در ذهنم تصویری بیافرینم، فکر میکردم که رنجهایم به پایان میرسند و ادامه‌ی داستان، تا حالایش حل بود و سوالی نداشت‌. وقتی در مورد این هیچ نبودن بسیار فکر میکردم، یک حالتی به من دست میداد‌، میترسیدم‌. خیالم میشد اگر به این اندیشیدن چند لحظه‌یی دیگر ادامه بدهم، از یک پرتگاه میان گودال جنون و دیوانه‌گی سقوط خواهم کرد‌. ‌خوب نمیشد‌. آن روز هم پیش از آن‌که به این گودال سقوط کنم، خودم را از این اندیشه بیرون کشیدم‌. سگرتی دود کردم‌. هوای ابرآلود با زبان گنگ چیزهایی به من میگفت که بسیار برایم مهم جلوه نمیکردند‌. درختهای آن‌طرف جاده‌‌ها و ساختمانها، برهنه بودند‌. هنوز برگ نداشتند‌. شسته شده بودند‌. قامتهای قهوه‌یی‌رنگ‌ شان مرطوب بودند. بوی بارانزده‌ی درختها و خاکهای نمناک به درون اتاق میریخت‌. از خودم پرسیدم‌: چرا آمده‌ام این‌جا، امروز؟ جوابی نداشتم‌، اما همین که در این‌جا میبودم، حس میکردم نسبت به جا‌های دیگر راحتترم‌. با آدمهای گوناگون، با درد‌ها و شادیهای گوناگون آنهاتماس دارم و احساس میکردم که این برایم اندکی تسلی دهنده است‌. لااقل صدها، هزارها شخص، آن هم آدمهای گوناگون از هر نقطه با خصوصیات مختلف این‌جا حضور دارند‌. لااقل این‌جا برایم بهتر از کنج خانه بود و رفتن به سیر باغها و بوستانها. دلتنگ بودم‌. گاهی میکوشیدم خوابهایم را به یاد بیاورم‌. به خوابی که دیده بودم و یادم مانده بود، فکر میکردم‌. و گاهی فکرم باز به همان مرحله‌ی آغازین هستی میرفت که کاینات و همه‌چیز زاده شدند‌. ‌ها، اولین زاده شده‌گان، اولین انفجاری که رخ داد، پس از دو و نیم‌‌دقیقه بود که از ایجاد زمان میگذشت‌. اما چطور از هیچ، هستی شروع کرد به حرکت و هستی آغاز یافت؟ نمیشد‌. در تصورم نمیگنجید‌. تماشای درختهای برهنه‌حال و مرطوب و قهوه‌یی‌رنگ،‌بارش باران، آسمان ابرآلود، بوی نمزده‌ی چوب و خاک، عطر مبهمی‌را به من میدادند که دلتنگی‌ام را بیشتر میساخت‌. اصلن در روزهای بارانی حالم طور دیگری میشد‌. در این روزها به خیالم میگشت که روح اشباح مرموزی از باران میگریزند و در درون من جا میگیرند‌. در چنین روزها به قول مادرم، دیوانه‌گی ‌و جنونم اوج بیشتری میگرفتند‌. به خاطر گریز از این دلتنگی، ناخود‌آگاه سوی دوسیه‌های روی میز کشانده میشوم‌. ‌ها، بسیار خوب‌، کار جالبی است‌. باید به آنهابپردازم‌. همیشه خوشم میامد تا این خطهای گوناگون را تماشا کنم. خواندن هر درخواستی چیز تازه‌یی نداشت‌. همه‌ی درخواستها مضمون واحدی ‌و حتا جمله‌ها و کلمه‌های مشترک داشتند‌: بنده میخواهم نسبت علاقه‌ی شدیدی که به مسلک‌... دارم، دریکی از بست کمبود‌... امر تقرریم را عنایت فرمایند‌. با احترام، اسم، آدرس گاهی تخلص و امضا‌‌... اما برایم جالب و تماشایی بود‌. با نگاه کردن سوی هر خط حالتی برایم پیدا میشد. در مورد صاحبش میاندیشیدم‌. صاحبش در ذهنم مجسم میشد و این یک مصروفیت بیهوده برای من بود که اکثر وقتهایی که دلتنگیم فزونی میگرفت، به آن میپرداختم‌. ورقه‌ها را نگاه میکردم، یک یک‌ تا میخواندم‌. یگان خط آدم را مسخره میکرد و یگان مضمون به حدی مضحک و یا با تملق نوشته میشد که اگر عوض من کس دیگری میبود، شاید بسیار میخندید‌؛ اما از این‌که آنهابالاخره همه‌ی‌شان دوستان من بودند، از عیبهای‌شان میگذشتم. اما ناگهان یکی از ورقها به نظرم طور دیگری آمد‌. در میان دوسیه‌ی درخواستهای احکام گرفته‌شده چشمهایم را ورقی تکان داد. ورق را با عجله از میان کاغذ‌ها بیرون کشیدم‌. خط به نظرم آشنا بود‌. یعنی بسیار آشنا‌. من این خط را میشناختم‌. خوب هم میشناختم‌. بدون آن‌که به محل اسم نویسنده مراجعه کنم، لحظه‌یی به خطهای متن خیره شدم‌. من این خط را میشناختم‌. نه، من نمیشناختم‌. کسی، چیزی، یک حس ناشناخته ‌در درون من، در ذهنم سر بلند کرده بود و هی میگفت که این خط را میشناسد‌. خط برای من بسیار آشنا بود‌. به حدی که خط خودم باشد‌؛ به حدی که من صد‌ها سال با این خط زنده‌گی کرده باشم‌. حیران شدم‌. منگ شدم‌. سعی کردم تا به یاد بیاورم‌؛ اما نمیامد‌. یک حالت خاص و بی‌سابقه داشتم‌. مثل این‌که چیزی از خط به من سرایت کرده بود‌. مثل نشئه‌ی تریاک و مواد دیگر د‌ر من نفوذ میکرد‌. نمیدانستم چه میشدم‌. لرزش خفیفی در تنم پیدا شد: آه، خدای من، مرا چه میشود‌. این خط چرا برایم این‌قدر آشنا است؟ رفتم که نامش را بخوانم‌. کسی بود که نامش را ننوشته بود و صرف امضا کرده بود‌. از امضا‌، نامش خوانده نمیشد‌. امضایش به نظرم آشنا نیامد. اما در بالای ورقه آدرسی بود‌. سرکِ چندم و خانه‌ی چندم و کوچه‌ی چندم... نشناختم‌. اصلن همچو آدرسی را من تا‌کنون نشنیده بودم‌. فکر کردم که از کدام سر‌زمین دیگری آمده است‌. نامش معلوم نبود‌، اما نوشته بود که دختری است‌. خطش هم دخترانه ‌بود‌. آدرسی را هم با این مشخصات نمیشناختم‌. بار دیگر سوی خط نگاه کردم‌. خطها خودشان میگفتند که من آنهارا میشناسم‌. یادم نیامد که او چه زمانی آمده بوده است‌. چرا در همان دقایق اول این خط به نظرم آشناییش را نمایان نکرده بود‌. حیران شدم‌. وسوسه‌ی عجیبی در دلم برپا شده بود‌. سوی کلکین دیدم‌. آن‌طرف باران میبارید‌. درختهای برهنه‌تن و مرطوب و قهوه‌یی‌رنگ د‌رمیان مه و غبار و باران بودند‌. تماشایی، دل‌انگیز و دیوانه‌کننده بودند‌. در این اثنا ناگهان غژ‌غژ در شنیده شد‌. دویدم سوی در‌. مثل این‌که ‌منتظر کسی بوده باشم‌. در دهلیز کسی نبود‌. برگشتم‌. پرستویی تر شده در باران، از کلکین وارد اتاق شده بود‌. دو سه بار این‌طرف و آن‌طرف پرید و بار دیگر پرواز‌‌کنان از همان راه کلکین بیرون رفت‌. با رفتن او دلم شکست‌. یک نوع شکسته‌گی د‌ر خودم احساس کردم‌. عطش به دست آوردن این پرنده‌ی تر شده در دلم به یاس مبدل گشت‌. به خیالم آمد که چیز گرانبهایی را که به سراغ من آمده بود، از دست داده‌ام‌. دوباره برگشتم‌. به همان ورق نگاه کردم‌. خط به نظرم آشنا بود‌. دلم میشد هر چه زودتر صاحب این خط را ببینم و ببینم که او را هم میشناسم یا نی‌. اما روز تعطیل بود‌. بار دیگر غژ‌غژ در به گوشم رسید‌. دیدم گربه‌ی زرد‌رنگی که در باران تر شده بود، آرام وارد اتاق شد‌. با دیدن من در جایش میخکوب ماند و چشم به چشم من‌. اول دلم برایش سوخت‌. بعد ازنگاه‌هایش ترسیدم و بعد نگاه‌هایش به نظرم نفرت‌انگیز جلوه کردند‌. به ذهنم گشت که این گربه قصد شومی دارد که این‌جا آمده است‌. از خودم پرسیدم چه قصد‌ی میتواند داشته باشد؟ نمیدانم چرا یکی و یکباره احساس حقارت کردم‌. حس کردم گربه با نگاه‌هایش مرا تمسخر میکند‌. احساسات همان لحظه‌یی مرا به باد نیشخند گرفته است‌. از گربه بدم آمد‌. اما او از من چشم نمیکند‌. مثل این‌که تصمیم داشت چیزهایی را با نگاه‌هایش به من انتقال دهد، سرایت دهد‌. دوسیه‌یی را برداشتم و سویش پرتاب کردم‌. یک خیز آن‌طرفتر رفت و باز هم به چشمهایم خیره شد‌. چشم‌سپید، لجوج‌. دویدم، گریخت‌. در را بستم‌. آمدم دوباره به همان ورق نگاه کردم‌. اما احساس کردم که این گربه در یک فرصت حساس برای من مزاحم شده است ‌. یادم نیامد که این خط را قبلن کجا دیده‌ام و چرا این‌قدر به نظرم آشنا است‌. آن روز عصر زود فرا رسید. در این مدت هر قدر از این موضوع خودم را دور میکردم، باز هم سویش کشانده میشدم‌. گویی کسی به من میگفت که این موضوع ارزش آن را دارد که درباره‌اش بیاندیشم و ذهنم را با آن مشغول سازم‌. عصر که فرا‌رسید، صدایی نیز با آن آمد‌. شاید در میان درختها، زیر باران کسی موسیقی میشنید‌. کسی صدای تیپ‌ریکاردرش را بلند کرده بود و آواز‌خوانی میخواند: یاد آن سرو روان آید همی‌...‌

از دفتر بیرون شدم‌. رفتم آن‌جا که درختهای برهنه‌تن و مرطوب بودند. باران میبارید‌. در چمنزار مه و غبار بودند‌. صدای آواز‌خوان بود‌. تصمیم داشتم این دیوانه را که در آن دور و پیش موسیقی میشنید، پیدا کنم‌. دیدم، در زیر درختی کسی نشسته است‌. جوانی با صورت ناتراشیده و بالا‌پوش درازی به تن کرده بود‌. تیپ‌ریکاردری در پهلویش بود و میخواند:‌یاد آن‌سرو روان‌...

مرد بیحال به نظر میامد‌. جایی دیده بودمش‌. در کجا؟ نمیدانم‌. بی‌مقدمه پیاله‌یی ریخت و به من تعارف کرد‌. نوشیدم‌. لحظه‌یی بعد آهنگ خوشم آمد. گفتم‌: «‌چه آهنگ زیبایی است‌.»

مرد چشمهایش را بسته بود‌. به درخت تکیه کرده بود‌؛ اما لباسهایش همه تر شده بودند‌. با بیحوصله‌گی گفت‌: «گپ نزن‌.»

لحظه‌یی بعد باز هم پیاله‌یی دیگر، پیاله‌های دیگر‌. این پیاله‌ها به من کمک میکردند تا هر چه بیشتر در درون این آهنگ و شعر‌هایش نفوذ کنم‌. دیگر چیزی نمیشنیدم‌. آهنگ مرا به یاد خط عجیب که مرا گرویده‌ی خودش ساخته بود، میا نداخت‌. بعد درختهای قهوه‌یی‌رنگ مرطوب، برهنه و شسته شده در باران از میان دمه و غبار نمودار میشدند‌. اما همین‌که چشمهای گربه‌ی زرد‌رنگِ تر شده به یادم آمد، از آن اوج دوباره به زمین فرو افتادم‌. نمیدانم به کی، گفتم‌: «این پشک مرا دیوانه کرده است‌.»

صدای جوان را شنیدم‌: «او دنیای زیبای ما را ویران کرده است‌.»

حیران شدم‌. از کی گپ میزد؟ پرسیدم‌: «تو کی استی؟»

مثل یک آدم کور گفت‌: «تو خودت را هم نمیشناسی‌. یک روز خواهد رسید که بتوانی خودت را بشناسی‌.»

من جوابی ندادم‌. درختهای قهوه‌یی‌رنگ شسته شده، برهنه‌تن، قامتهای بلند مرطوب، مه، غبار، کاش دستهایم به حدی دراز و بزرگ میبودند که میتوانستم با آنهااین همه مه و غبار را از برابر درختهای زیبا دور میکردم و میگفتم‌: ‌گم شوید، غبار‌ها‌. بگذارید تا تماشا کنیم‌...‌و فردایش در منزل بودم‌. همین‌که از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد، خطی بود که مرا پریشان و وسواس ساخته بود‌. تصمیم گرفتم تا هر چه زودتر بر سر کارم بروم‌. شاید صاحب خط بیاید و با دیدن او خاطرم جمع شود که دچار اشتباهی شده‌ام و بیجا خودم را وسواس و سرگردان ساخته‌ام که آن خط برایم آشنا بوده است‌. همین‌که به دفتر رسیدم، دختری منتظرم بود‌، یکی از مراجعان دفتر‌. با دیدن او تکانی خوردم‌. همان لحظه در ذهنم گشت که کس دیگری نیست جز صاحب همان خط‌. انگار خطها تصویری را در ذهنم از صاحب‌شان ساخته بودند که با او کاملن مطابقت داشت‌. کسی در من فریاد کشید‌: ‌خودش است، خودش‌!‌

سلام، سلام‌... و نگاه‌هایش که سویم تا‌بیدند، لرزیدم‌. احساس کردم که در من چیزی ویران شد‌. آهنگِ یاد آن سرو روان در گوشهایم جاری گشت. درختهای قهوه‌یی‌رنگ باران‌خورده را میان مه و غبار میدیدم‌. فکر میکردم جایی او را دیده‌ام‌. اما معلوم میشد که او چنین حالتی را ندارد‌. شاید او به خاطر نیاورد که مرا جایی دیده است‌. خوب، من هم نمیتوانستم به یاد بیاورم که او را در کجا دیده‌ام، چگونه میشناسم‌. از خطش شناختم. سراسیمه شده بودم‌. نمیدانستم چه کنم‌. با دست لرزان ورقش را از جیبم کشیدم، به سویش پیش کردم‌. ورق را گرفت‌. نگاهی به آن انداخت و با حیرت پرسید‌: «کجاست حکم؟»

برآشفته شده بود‌. سویم دید و ورق را دوباره به من داد و با قهر سوی در رفت‌. من نفهمیدم که چه واقع شد‌. مات و مبهوت مانده بودم‌. در گوشهایم غوغایی برپا بود که از لابه‌لای آن، صدای آهنگِ آن سرو روان شنیده م‌شد‌. درختها‌ی قهوه‌یی‌رنگ برهنه‌تن و شسته شده د‌ر باران میچرخیدند‌. مرا چیزی شده بود‌. ناگهان به حال آمدم‌. دیدم که چه کار بیهوده‌یی کرده‌ام‌. ورقه در دستم، دویدم‌به دهلیز، نبود‌. از زینه‌ها پایین شدم، به دو طرف سرک نگاه کردم‌. سرکها خالی و خلوت بودند، او نبود‌. هنوز بسیار وقت بود‌. شاید هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود. ولی آفتاب طلوع کرده بود‌. از حیرتزده‌گی دیوانه م‌شدم‌. از خودم میپرسیدم که‌: چه اتفاق عجیب! من او را دیدم. در این شکی نبود‌. شکی در دلم نداشتم‌، اما دلخور از این بودم که چرا ورقه را برایش دادم. دیدم به جای ورقه ی درخواستیش، ورق دیگری را برایش داده‌ام‌. حیران شدم‌. کاری کرده بودم که هیچ دیوانه‌یی نمیکرد‌. این ورقه در جیب من از کجا شده بود‌. خط خودم بود‌. یک شعر دوران کودکی را نوشته بودم:

قضا را مرغکی بیچاره‌ی زار/ به دست طفل شوخی شد گرفتار

و.... و....

او حق داشت که برآشفته میشد‌. اصلن چرا باید برآشفته میشد و میرفت. مرا متوجه این اشتباهم میساخت و آن‌وقت درخواستی اصلیش را که حکم تقررش نیز صادر شده بود، میدادم‌. دیدم ورقه‌ی اصلی در جیبم است‌. ‌های، چه کار‌بدی شد‌. خدا میداند چه فکر کرده باشد؛ اما چرا این‌قدر زود رفت؟ نمیدانستم‌. تمام روز خودم را خوردم و دلم را آب کردم که چرا چنین اتفاقی رخ داده بود‌. عصر باز هم میان درختهای قهوه‌یی‌رنگ، همان جوان، زیر همان درخت همان سرود را میشنید‌. چشمهایش را بسته بود و باران سر و پایش را تر کرده بود‌. برایم باز چند پیاله ریخت. باز هم کور شدم، کر شدم‌. درختهای قهوه‌یی‌رنگ مرطوب، فضای مه آلود. دیگر چیزی نمیدیدم‌. همان یک صدا بود که میشنیدم‌: «یاد آن سرو روان آید همی‌...» مثل این‌که آن روز باز هم از آن مرد پرسیدم‌: «تو کی استی؟»

همان پاسخ دیروزیش را تکرار کرد‌: «تو خودت را هم نمیشناسی‌.»

و فردا که از خواب بیدار شدم، غصه‌ی سنگینی از اتفاق دیروزی در دلم بود‌. به خیالم میامد کار بدی که نمیشد، شده بود‌. چه کار مسخره‌یی. اما اگر من از خود بیخود نمیشدم و او با عجله نمیرفت و دمی ‌صبر میکرد، همه‌چیز درست میشد‌. من هم میپرسیدم که او را کجا دیده‌ام و او هم امر تقرریش را میگرفت و م‌رفت‌. فکر میکردم دیگر روی نگاه کردن به کسی را ندارم‌. خیال میکردم که او در همه‌جا مرا نگاه میکند و نیشخند میزند. دلم شور م‌زد‌. فقط در صورتی میشد این دغدغه و غصه را از دلم دور کنم که او را پیدا کنم و از او به خاطر اشتباهم معذرت بخواهم. شاید او فکر کرده باشد که من قصدی این ورقه را که نمیدانم چطوری در جیبم پیدا شده بود، برایش دادم‌. شاید فکر کرده باشد که من با این کار عمد‌یم او را تمسخر کرده‌ام و یا‌... و یا دیگر چه فکری میتوانست بکند‌. نه، تنهاراهش همین بود که باید پیدایش میکردم‌. هر‌چند آدرسی که نوشته بود، به من آشنا نبود، اما میشد با پرس‌و‌پال پیدایش کرد. پیدایش میکنم، ورقه‌اش را برایش میسپارم و از این ورقه‌ی مرغکِ زار و این طفلکِ ‌شوخ عذر میخواهم‌. هیچ دلیلی نم‌توانست داشته باشد که من این ورقه را برایش عمدی داده باشم‌. من چه مقصدی میتوانستم از این کارم داشته باشم‌. اما به هر حال کار آن‌قدر بزرگی هم نبود که به آن همه برآشفته شدن ‌و قهر و زود نا‌پدید شدنش میارزید‌. این هم معمایی برای من شد‌. من ورقه‌ی مرغکِ زار و طفلکِ شوخ را چندین بار خواندم‌. اما هیچ دلیلی نیافتم که این بیتها بتواند او را آزرده سازند‌. نمیدانم‌. شاید یک خواب خنده‌دار و بیمزه‌یی بود که من میانگاشتم آن را در بیداری دیده‌ام‌.‌

مادرم را دیدم‌. سر صُفه نشسته بود و در بغلش یک گربه، گربه‌ی زرد‌رنگی بود که پشمهایش تر معلوم میشدند‌. مادرم با محبت گربه را نوازش میکرد. گربه از دیدن من تکان خورد‌. به من خیره‌خیره نگاه میکرد‌. مثل این‌که مرا شناخته باشد‌. مانند همان گربه‌یی بود که روز جمعه، روز اول سال، در دفتر با او مواجه شده بودم‌. حیران ماندم‌. او چه‌طور این‌جا آمده بود؟ با نفرت و ناراحتی از مادرم پرسیدم‌: «این پشک کثیف را از کجا پیدا کردی؟»

مادرم در حالی‌که گربه را با محبت نوازش میکرد، گفت‌: «چرا کثیف باشد، ببین نازنین است‌...»

ولی گربه مثل این‌که گناه بزرگی را مرتکب شده باشد، سویم میدید‌. پدرم که با برادرم شطرنج بازی میکردند، صدا زد‌: «از کوچه یافته است‌. مادرت هم مثل تو چندان جور نیست‌.»

ومن با نفرت به مادرم گفتم‌: «گمش کن، پشک بسیار کثیف و نحس است‌.»

و دلم انباشته از یک حس ندامت درد‌انگیز شد و اشتیاق داغی برای جبران اشتباهی داشتم که در برابر آن بیگانه‌ی آشنایم مرتکب شده بودم‌. اما بی‌درنگ فکری به سرم زد که خیلی احمق شده‌ام‌. بیشتر از آن‌چه که دیگران ما را با هزار حیله و نیرنگ تحمیق میکنند‌. فکر کردم که این اتفاق کوچک و پیش پا افتاده به این نمیارزد که من از آن کوهی برای خودم بسازم‌. اما همان حماقت درونیم این عاقل بودنم را به یک شانزده‌یی سیاه هم نمیخرید‌. شاید او درست میگفت و این موضوع کوچک و پیش پا افتاده شاید موضوع‌بزرگی بود که مرا دم به دم از خود بیخود میساخت و نمیتوانستم از آن چشم بپوشم و از کنارش به راحتی بگذرم‌.

بار دیگر احساس عجیب و گنگی به من دست میدهد‌. دلتنگی کشنده‌یی که از دیر‌باز به این‌سو مرا زیر گرفته است و در خودش پیچیده است، خفه‌ام میکند‌. این دلتنگی مرموز و کشنده نفسم را میگیرد‌. دیگر نیامد، منتظر ماندم، منتظر ماندم، اما نیامد‌. ورقه نزد من ماند‌. من خودم را به گناهی آلوده مییافتم که نسبت به او مرتکب شده بود‌م‌. از این احساس رنج میبردم‌. ناآرام بودم‌. فقط آرزویم این بود که یک‌بار دیگر او را ببینم و از او معذرت بخواهم و بس‌. نه، به خودم دروغ میگفتم. شاید او مرا گرویده‌ی خودش ساخته بود و دلم نیات دیگری داشت که هر چند آنهارا میخواستم از ذهنم برون برانم و برای خودم دوباره یافتن او را برای عذرخواهی بهانه سازم‌؛ اما این‌طور هم نبود‌. تنهاچیزی که مرا بیحد رنج میداد، این بود که میخواستم او درباره‌ی من تصور بدی نکند و یا نکرده باشد‌. حالا بلا به پس دیگر هر چه که بود و ‌نبود؛ اما گاهی خیال میکردم که به کشف بزرگی نایل شده‌ام‌. به این کشف که گاهی خیلی‌خیلی هوشیار میشوم و گاه‌‌گاهی بسیار‌بسیار نا‌هوشیار، از هر دو حالت هم خوشم نمیامد‌. میاندیشم که هوشیارِ هوشیار هم به درد این روزگار نمیخورد و نه نا‌هوشیارِ نا‌هوشیار هم‌. گاهی خیلی زمانه را و نبض زمان را حس میکنم و گاهی چنان نا‌هوشیار میشوم که در این گروه خودم را یکه‌تاز زمان میدانم‌. از این‌جا است که دنبال آن‌چه که میگردم، یا بیهوده است ‌یا‌... سکوت، سکوت‌... من، یادم رفت آن‌چه میخواستم در ادامه‌ی آن بگویم‌... از خودم بخشش و معذرت میخواهم، چون که میدانم این سطر‌ها را جز من کس دیگری نخواهد خواند‌.

اما حالا باز هوشیاری، ‌ها میروم سوی هوشیار شدن، درست است‌. حالا این را که چرا خطش، چشمهایش و خودش به نظرم آشنا آمده بودند، به درک. عصر‌ها نزد همان جوانی میرفتم که زیر درختی مینشست و همان آهنگِ سرو روان را م‌شنید‌. برایم چند پیاله میداد‌. مینوشیدم، کور میشدم‌. کر میشدم و جز دو تا چشم آشنا، درختهای قهوه‌یی‌رنگ بارانخورده و صدای سر و روان ،دیگر نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم‌. در این میان یاد پدرکلانم با این صحنه‌ها در‌میامیخت‌. پیرمرد لاغر‌اندام و بلند‌قامتی را میدیدم که میان کشتزار‌ها خَم‌خَم میگشت‌. مثل کسی که علفهای هرزه را بچیند ویا دنبال چیزی بگردد. گربه هم رهایم نمیکند‌. هر کجاکه باشد، مثل پولیسهای مخفی مرا میپاید‌. از من چشم نمیکند‌. از این حالت او بسیار بدم میاید‌. بر دلتنگیم میافزاید‌. نمیدانم چگونه خودم را از شرش برهانم. این هم پس از آن روز در زنده‌گی من به دردی مبدل شد. هر بار که او را میدیدم، با هر چه که به دستم میرسید، میزدمش تا از پیش چشمهایم گم شود‌؛ اما این گربه بسیار لجوج بود. با من دشمنی داشت‌. فکر میکردم که این گربه، یک گربه‌ی عادی نیست‌. به خیالم میامد که او با مکاره‌گی کارهایی را در خفا علیه ما انجام میدهد‌. به خیالم میامد که او برادرم را با پدرم به جنگ افگنده است‌؛ دانه‌های شطرنج را به آن حال رقت‌انگیز انداخته است‌. او است که خبرها را به نطاق رادیو میدهد که بخواند‌. همه را با هزار حیله و نیرنگ از خود بکند. همان شعر و همان آهنگ و سرود سرو روان را هم او ساخته است‌. آیا مقصر اصلی جز او کس دیگری هم میتوانست ‌باشد؟ وقتی این گربه سوی من میدید، آن‌سوی چشمهای آبی و و تُشله‌مانند‌ش چیزی را میدیدم، یک چیز نفرت‌انگیز را؛ و موهای بدنم راست م‌شدند‌. پشتم م‌لرزید‌. سراپایم در آتش جنون هوسِ خفه کردن این گربه م‌سوخت‌. اشتیاق خفه کردن او در درونم شعله میکشید‌. از نگاه‌هایش میترسیدم‌. نگاه‌ها‌یش نفرت و بدبینی را در وجودم بر‌میانگیخت‌. به خیالم میامد که در همه‌جا، این گربه مراقب من است. به نظرم میامد که این گربه همیشه مرا زیر نظارت خویش داشته است‌. د‌ر همه‌جا مرا‌قب من بوده است‌. فکرمیکردم او با نگاه‌هایش مرا تمسخر میکند‌. دنیایم را ریشخند میزند‌. خنده‌ی استهزاآمیزی را در نگاه‌هایش میدیدم‌. به نظرم میامد که او همه‌ی احساسات مرا هیچ و پوچ میپندارد. میدیدم که او در نگاه‌هایش، بیهوده‌گی مرا، پوچی زنده‌گی مرا، میان‌تهی بودن هستیم را و دلبسته‌گیهای بیهوده‌ی مرا مینمایاند؛ خودم را به رخ خودم میکشد و به من میگوید‌: «تلاشهایت همه بیهوده‌اند‌. از چنگ من رهایی نداری. دعوای فرشته‌گی مکن، دعوای استقلال‌مکن‌.»

مثل آن بود عقب چشمهایش، همچو یک پیام تلخ نهفته باشد که من از دیدن آن در گریز و فرار بودم و من از دیدن آن بسیار برافروخته میشدم و شاید نمیخواستم این پیام تلخ را باور کنم‌. فکر میکردم این گربه، قصدی به حویلی ما آمده است، یعنی که دستوری آمده است تا مرا این گونه اذیت کند‌. تا مرا به حال خودم نگذارد‌. مرا نگذارد که به دلبسته‌گیهای شیرین و کوچک خودم و به میان‌تهی بودن زنده‌گی پوچی که در اطرافم جاری بود، بیاندیشم‌. این گربه‌ی نحس هنگامی که به من نگاه میکرد، به نظرم یک گربه نبود‌. فکر میکردم که شیطان در قالب گربه و یا موجودی مکارتر از شیطان، حیله‌گرتر از شیطان در قالب این گربه در‌آمده است و یا شکل همین گربه را به خودش گرفته است و اکنون میخواهد تا انتقامش را از من هم بگیرد و میخواهد مرا بفریبد‌. منحرفم سازد و دنیای احساسی زیبایم را از من بگیرد و نمیدانم این موجود شیطانی چرا در پی من افتاده است و چرا مرا برگزیده است؟ آیا گاهی من به او آسیبی رسانده‌ام و یا کاری مخالف او انجام داده‌ام؟یا این‌که او اطلاعی نادرست به دست آورده است که من چند روز بعد به پیغمبری گماشته میشوم‌. فکر میکنم او هر لحظه به من تکرار میکند‌:

«تمام دلخوشیها و دلبسته‌گیهایت هیچ و پوچند‌. آن‌چه که است، من استم. من و تو‌. ا‌ز چنگ من نمیتوانی رهایی یابی‌.»

چندین بار تصمیم گرفته بودم تا این گربه را سر‌به‌نیست کنم‌. گمش کنم و خودم را از شرش نجات دهم‌. فکر میکردم موجودیت او، نگاه‌های آزمند و موذیش، ارزشها و زیباییهای احساسات و افکارم را درهم و برهم میسازند و مرا سخت حقیر و بیچاره میسازند و مرا همیشه تهدید ‌میکنند. خوف و وهم گنگی را در من ایجاد میکنند‌. آزادیم را، آزاد‌اندیشیم را از من ‌میگیرند و مرا دنباله‌رو و اسیر محدوده‌های خفقان‌آور و ذلت‌بار میگردانند‌. چندین بار گرفته بودمش، میان خریطه یی ‌انداخته و برده بودمش، دور دورها، آن‌سوی آبادیها افگنده بودمش‌... اما دو سه روز بعد بار دیگر سر و کله‌اش در گوشه‌ی حویلی ما پیدا شده بود‌. لت و کوب میکردم‌؛ چیغ و فریادش را میکشیدم‌. با ناخنهای تیزش دستها و رویم را میخراشید و خودش را از چنگم میرهانید و میگریخت و ‌در همان حال که میگریخت، با دیده‌دَرایی و چشم‌سپیدی سویم میدید‌. به نظر میامد که باز هم از لجاجتش دست نکشیده و با نگاه‌هایش مرا تمسخر میکند و پیروزی خودش و ناکامی‌مرا به رخم میکشد‌. فریاد میزنم‌: «این پشک شوم است، آخر یک روز میکشمش‌.»

و خیال میکردم که در همچو لحظه‌ها گربه با نگاه‌های شیطنت ‌بارش به من میگوید‌: نمیتوانی، نم‌توانی‌... چندین بار تصمیم گرفته بودم تا بکشمش‌. زهر بدهم و نا‌بودش کنم‌. اما نمیدانم چرا هر بار از این تصمیم منصرف میشدم‌. من واقعنً از کشتن او هراس داشتم‌. او مرا در لفافه‌ی یک خوف گنگ و واهمه‌ی مبهم پیچانده بود‌. او را که میدیدم، در مقابلم آن بیگانه‌ی آشنا مجسم میشد که من احساس میکردم که در برابرش عمل ناشایستی انجام داده‌ام و همین گربه در آن ساعت با اغواگریهای ماهرانه‌اش باعث شده بود تا من مرتکب چنان اشتباهی شوم که تا آخر عمر از آن در رنج و عذاب باشم‌.

***

برادرم با چهره‌ی برافروخته و متفکر، هنوز غرق تماشای دانه‌های شطرنج است‌. مثل این که د‌ر جست‌وجوی گریز از شکست و پیدا کردن را‌ه پیروزی است‌. پدرم با خاطر آرام مانند کسی که دنیا را فتح کرده باشد، بر اریکه‌ی امپراطوری جهانی خویش تکیه زده و پیروزمندانه به تَپ و تلاشِ شاید بیهوده‌ی برادرم مینگرد‌. رادیو خبرها را پخش میکند‌. از کلکین بیرون میروم‌. گربه فوری پی‌میبرد که باز دنبالش افتاده‌ام‌. سراسیمه پا به فرار میگذارد‌. برمیگردم، شکستخورده‌. کاغذی را برمیدارم که چیزی بنویسم‌. آن را که نوشته‌ام، میخوانم‌. از آن چیزی نم‌فهمم‌. یادم نمیاید که دیگر چه میخواستم بنویسم‌. پدرم می‌گوید‌: تو به‌راستی دیوانه شده‌ای‌. آهنگی که لحظه‌یی قبل از رادیو پخش شده بود، در گوشهایم طنین میافگند‌. یادم میاید همان روز، روز جمعه، روز سال نو، جوانی که همین آهنگ را میشنید، پیاله، درختهای برهنه و قهوه‌یی‌رنگ شسته شده در باران، دو تا چشم سحر‌آمیز، سرایت یک حالت گنگ از اشکال خط در من... یادم میاید که چقدر منتظر ماندم تا بار دیگر برگردد‌؛ ولی برنگشت. دنبال ورقه‌اش هم نیامد‌. صد‌ها روز، شامگاهان به آن باغ رفتم‌. همان جوان روی زمین نشسته، به درختی تکیه داده بود‌. چشمهایش را بسته بود. لباسهایش از باران تر شده و به آهنگ سرو روان گوش میداد و به من صد‌ها، هزارها پیاله تعارف میکرد و من صد‌ها، هزارها بار کور میشدم، کر می‌شدم‌. صدها، هزارها بار من بینا میشدم و شنوایی مییافتم‌. چشمهایم سوی دنیای دیگری گشوده میشدند، گوشهایم صدای عالم دیگری را میشنیدند. تا، تا بالاخره این‌که ورقه‌ها، دوسیه ها، آن همه خطهای گوناگون آدمها حساب زنده‌گیم را گم کردند‌. از هر مراجعه‌کننده او را میپرسیدم‌. اما کسی او را نمیشناخت‌. بارها و بارها به همان آدرسی که او در ورقه‌اش نوشته بود، رفتم‌. اما کسی همچو کسی را نمیشناخت. کار به جایی رسید که ورقه‌های مردم از نزدم گم میشدند‌. کار‌ها به وقت معین اجرا نمیشدند‌. مراجعان با هم‌دیگر در مورد من میگفتند‌: «مامور‌‌صاحب دیوانه‌واری شده‌. مثل آدمها‌یی که چَرس بکشند‌... نی، به خیالم که تریاکی شده‌. برو برادر، من که حالش را میبینم، مثل آن است که عاشق شده باشد‌.»

و مدتی بعد به نسبت تصدیق داکتر و این‌که من اختلال روانی یافته‌ام، از بست، یعنی از کار، برکنار شدم‌.

***

همان آهنگ از رادیو پخش میشود. خیال میکنم که این آهنگ به من خواب میاورد‌. شاید آنهااز همین سبب این آهنگ را مکرر پخش میکنند تا من به خواب آرام فرو روم‌. نه، نمیخواهم بخوابم‌. باز که میبینم، برادرم و پدرم روی تخته‌ی شطرنج خم شده‌اند‌. کاسه‌ی صبرم لبریز میشود‌. فکر میکنم که دیگر نمیتوانم حوصله کنم‌. میخواهم آن تصمیمی‌را که گرفته بودم، عملی کنم‌. امروز این گربه را میدزدم و میبرم‌. به خیالم میاید که او مرا از کار برکنار کرده است‌. او باعث شده است که من مبتلا به این وسوسه‌ها شوم و او برآشفته شده برگردد و مرا در عذاب کشنده‌ی ندامت و پشیمانی بیاندازد‌. میبرمش بیرون شهر و غَرغَره‌اش میکنم‌. باید گربه را بگیرم و میان خریطه‌یی بیاندازم‌. همان طورکه میروم، سری هم به آن منزل میزنم، بار دیگر‌. گرچه چندین بار رفته‌ام، اما فکر میکنم که هیچ نرفته‌ام‌. شاید رفته باشم‌، شاید نرفته باشم‌. نه، همینش قوی‌تر حکم میکند که نرفته‌ام‌. شاید نرفته‌ام و شاید رفته‌ام و آن هم در خواب‌. شاید رفته‌ام و درِ دیگری را زده‌ام‌. کوچه را اشتباه رفته‌ام‌. سرک را اشتباه کرده‌ام و شاید‌های دیگر‌... این‌بار باید دقت بیشتری به خرج بدهم‌. این‌بار حتمی ‌پیدایش میکنم. مییابمش‌. یک‌بار دیگر به گفته‌ی پدرم که جنون و دیوانه‌گیم اوج گرفته بود، از خانه زدم بیرون. پابرهنه، سر برهنه، با لباسهای غیرمنظم، میان کوچه‌ها دویده بود‌م، صدها کوچه و سرک را طی کرده بود‌‌م‌. دوان دوان مثل کسی که از شر جنایتکاری گریخته باشد‌. مثل سگ ‌بیچاره‌یی که به او کچاله خورانده باشند. کم‌کم یادم میاید‌. پشت دری ایستادم‌. روی در نشانی همان گمشده نوشته شده بود‌. دروازه را با عجله تک‌ تک زدم‌. دیوانه شده بودم، بار دیگر. باز هم میخواستم هر کسی پشت در بیاید، به او بگویم‌: «خبر دارید که چه گپ شده؟»

و بعد باز هم صدای همان آوازخوان‌؛ صدای همان آهنگ‌؛ یاد آن سرو روان از درون خانه شنیده میشود و بعد من با عصبانیت تمام چیغ میزنم‌: «بروید این صدا را خاموش کنید‌. بی‌معنی است، بی‌معنی‌!»

در آرام باز میشود‌. ناگهان تکان میخورم‌. چه تصادف عجیبی، آب در این‌جا و من تشنه‌لبان کجاها را میپالیدم‌. او است، همان کسی که در جست‌وجویش بودم‌. خودش است‌. اویی که صد‌ها، هزارها روز منتظرش ماندم، ولی نیامد‌. وارخطا میشوم‌. سراسیمه میشوم‌. منگ میشوم‌؛ جادو میشوم. میترسم از این‌که باز هم مرتکب اشتباهی نشوم‌. میلرزم‌؛ دست و پایم را گم میکنم‌. حس میکنم که تمام بدنم کرخت میشود‌. او حیران‌حیران به من مینگرد‌. نمیدانم چه بگویم‌. نمیدانم‌. زبانم از کار افتاده است. در سینه‌ام آهنگری چکش میکوبد‌. صدایی تکانم میدهد‌. صدا آشنا است‌. یک‌ بار قبلن هم این صدا را شنیده بودم و همان لحظه احساس کرده بودم که این صدا برایم آشنا است‌:

«خیریت است؟»

با عجله و لرزان دست به جیبم بردم‌. ورقه‌ی درخواستیش را که دیگر فرسوده و شاریده بود، از جیبم بیرون کشیدم و سویش بردم و با صدای لرزان و گناه‌آلود گفتم‌: «احکام، احکام‌... شما. بعد هیچ نیامـ نیامـ‌دید‌...»

به زمین خیره شد و با صدای خفیفی پرسید‌: «این آهنگ را شما میپسندید؟»

با حرکت سر‌ش وانمود ساخت که منظورش از آهنگی است که از خانه‌ی او به گوش میرسید‌.و بعد باز شنیدم که گفت بوی جوی مولیان آید همی . من حیران شدم‌. من از چه گپ میزدم و او یا‌اصلن نمیشنید، و یا نا‌شنیده میگرفت‌. از این سوال او حیران شدم‌. من میخواستم‌آن اشتباه قبلیم را جبران کنم‌. میخواستم بگویم آن روز ورقه‌ی دیگری را به شما داده بودم. آن روز، آن روز‌... اما او از آهنگی صحبت میکرد که من سالها بود که از آن در عذاب و شکنجه بودم‌. یک‌ بار دیگر توفانی در اندرونم بر‌پا گردید‌. کور شدم، کر شدم‌. پیش روی چشمهایم را مه و غبار فرا‌گرفتند. درختهای قهوه‌یی‌رنگ برهنه و شسته شده در باران از لابه‌لای مه و غبار نمایان میشدند‌. در این هنگام صدا‌هایی را نیز در لابه‌لای صداهای دیگر شنیدم‌:

« شما دیوانه استید‌. چندین بار است که مزاحم ما میشوید‌. این ورقه چیست، احکام چیست؟»

دیدم که در بسته شده است‌. به خود که آمدم، دیدم رفته است‌. رفته بود، و یا هم طور دیگر‌... چگونه این در با این سرعت بسته شد که من متوجه آن نشدم‌. مثل این‌که در بسته بوده باشد و من صرف خیالاتی شده باشم. بوی جوی مولیان؟ یعنی چه؟ ورقه در دستم میلرزید‌. مثل این‌که او دیگر به احکام مقرریش نیاز نداشت‌. همه‌چیز گذشته بود‌. حال این ورقه به چه دردش میخورد؟ اما در آن اثنا نمیدانستم چه کنم‌. دلم شد بار دیگر در آن منزل را بکوبم تا مطمین شوم که خیال و رؤیا نبوده است و من در واقعیت او را آن‌جا دیده بودم‌. ولی اندیشیدم که کار خوبی نیست. بگذار به یک نوبت دیگر و شاید هم ا‌ز هراس این‌که باز باعث آزرده‌گی خاطر او نشوم، از این کار منصر‌ف شدم‌. شاید هم از ترس این‌که نمیخواستم آن‌چه را که دیده و شنیده بودم، رؤیایی بیش نباشد‌. به تصور خودم نشانیهای همان منزل مقصود را به حافظه سپردم و برگشتم‌. گفتم روز دیگر میایم‌. دلم آرامشی یافته بود‌. مهم نبود که چه واقع میشود‌. مهم این بود که من او را یافته بودم‌. همه‌ی گپها یک طرف؛ اما این گپ یک طرف که من میتوانستم بابت اشتباه آن روزیم از او عذر بخواهم و بس، همین‌. اگر ببخشایدم، برای من همه‌چیز بود‌. اما بار دیگر که رفتم‌در زدم. پیرزنی که گربه‌ی زرد‌رنگی در بغلش داشت، در را به رویم گشود. حیرتزده به من نگریست و من به تته‌پته افتادم‌. سراغ او را گرفتم، گفتم‌: «یک دختر جوان‌...»

پیر‌زن با قهر گفت‌: «تو دیوانه استی‌. هر روز میایی‌. برو گم‌شو‌. دختر موختر در این خانه نیست‌.»

و در را با شدت به رویم زد و بست‌. خودم را حقیر شده یافتم‌. فکر میکنم بار آخر بود که این پیر‌زن که از بس من درِ خانه‌اش را میکوبیدم، همین گربه‌اش را به سویم پرت کرد و گربه افتاد بر رویم‌. برای خودم هم عجیب بود‌. شبها تا سحر‌گاهان میاندیشیدم که چرا این‌طور شد؟ خانه، همان خانه؛ کوچه، همان کوچه؛ سرک، همان سرک؛ ولی دیگر او را در آن‌جا نیافتم‌.‌

تصمیم میگیرم یک ‌بار دیگر بروم‌. فکر میکنم لحظه‌های آخرین زنده‌گیم سپری میشوند‌. فکر میکنم این کار مهم را انجام نداده خواهم رفت. بگذار بروم‌. خیر باشد‌. پیرزن یک ‌بار دیگر عصبانی خواهد شد و یک‌بار دیگر گربه‌ی زردش را سوی من پرتاب خواهد کرد‌. شاید این‌بار بتوانم او را بار دیگر پیدا کنم‌. در غیر آن ارمان در دلم میماند‌.به دلم می گفتم که یک‌بار دیگر تو اجازه بده، من او را پیدا میکنم‌. زیرا بعد شاید چنین موقعی میسر نشود‌. نمی‌ شنوی؟ هر بار که میخواهم از قفس خانه بیرون بروم، پدرم داد می‌زند و می‌ گوید‌: «نرو که کشته میشوی‌!»

نه، باید بروم‌. از جا بلند میشوم‌. دیگر تاب تحمل دلتنگی را ندارم. میخواهم ‌بگویم که من بیگناهم‌. در آن لحظه من منگ شده بودم‌. راهم را گم کرده بود‌م‌. من در آن لحظه همه‌چیز را فراموش کرده بودم‌. من، من، من‌... فقط میخواستم همین دو سه جمله را بگویم و خودم را برای ابد راحت سازم‌. میخواستم او هم در‌باره‌ی من تصور نادرستی نداشته باشد و این رازهای مرا بداند‌. دیگرانش شاید برای او خنده‌آور باشند و باور‌کردنی نباشند که مثلن بگویم که از دیدن خط تو چه حالی به من دست داد‌. اما این سخن قابل باور است‌.حالتی که من در اولین دیدار ،پس از دیدن خطش داشتم و باعث برآشفته‌گی او شده بودم، باورکردنی است. او باید از این مطلب آگاه شود و تنهامن میتوانستم با پیدا کردن او این مطلب را به او بگویم تا روشن شود‌. من از همه‌چیز میتوانستم بگذرم، مگر از این نه‌. باید او میفهمید، باید؛ و این باید میفهمید مرا ذره‌ذره آب میکرد و میکشت‌. نمیکشت، عذاب‌کُشم میکرد‌. من حاضر بودم روی تمام احساساتم، افکارم، خیالها و رؤیاهایم، روی هر چه دار و ندارم پا بگذارم تا او را ا‌ز راز آن روز واقف سازم‌. اصلن درآن لحظه که آن حرکت، ناخود‌آگاه ا‌ز من سر زد‌، به حال نبودم‌. این اولین و آخرین آرزوی من بود‌. از جا که برمیخیزم تا بروم، پدرم صدا میزند‌:

«کجامیروی، کجا؟»

میگویم‌: «میروم، کار دارم‌.»

پدرم خشمناک است‌. خشمش مانند خشم جنرالان و نظامیان است که در چشمهایش میجوشد‌.

میگوید‌: «نرو دیوانه، کشته میشوی‌.»

کشته میشوم؟ نه، من کشته شده استم‌. من، من، من‌... به پدرم مینگرم. به چشمهایش م‌نگرم که مانند چشمهای یک جنرال است‌. درعقب یک جبهه ی به شکست مواجه شده‌. پدرم باز هم مثل گذشته‌ها خنده‌ی استهزاآمیزی آمیخته با یک خشم و غضب عریان سر میدهد‌: «تو دیوانه استی‌. دیوانه!»

اما من فکر میکنم که پدرم میخواهد با این خنده‌هایش شکستهایش را در جبهات جنگ نادیده بگیرد‌. از این نگاه کردنهای پدرم خوشم نمیاید‌. عقب چشمهایش حالت دیگری را احساس میکنم‌. احساس میکنم که او به گپهایی که بر زبان میاورد، باور ندارد. برمیخیزد‌. جای‌نماز را هموار میکند. همین‌که میخواهد به خواندن نماز شروع کند، میگوید‌: «نرو ،کشته میشوی.»

سرم م‌چرخد‌. چشمهایم سیاه و تاریک میشوند‌. دلم بیحال است‌. باز هم همان دلتنگی دردناک مرا در خودش فشرده است‌. از اتاق بیرون میروم. دلتنگی وادارم میسازد تا هر چه زودتر اقدام کنم‌. غرغره‌ی گربه و رفتن به همان خانه و پرسیدن از او. در غیر آن اگر این‌جا بمانم، این دلتنگی مرا هلاک کردنی است‌. به فکرم میاید که شاید این دلتنگی ناشی از مبهم بودن احساساتم است‌. میترسم اگر نروم، همین‌جا این دل‌تنگی مجهول گلویم را تا حدی خواهد فشرد که جانم را بکشد‌. به دهلیز که‌میرسم، پدرم از دنبالم صدا می‌زند‌:

«گفتم نرو، وضع بسیار بد است‌.»

من این گپها را نمیفهمم‌. وضع بد است، بسیار بد‌‌. یعنی چه؟ فکر میکنم که این جمله‌یی است که پدرم از برادرم آموخته است‌. بر‌م‌گردم، به پدرم مینگرم‌. پدرم از دنبالم آمده است تا مرا از رفتن بازدارد‌. میپرسم: «پس او هم دیوانه بود؟»

در چشمهایش میخوانم که میفهمد منظورم کیست‌. اما بلافاصله که این سوال را از خود‌م میپرسم، نمیدانم منظور از اوکه من گفتم ،کیست؟ نمیدانم‌. نمیدانم که منظور من کیست؟ اما پدرم مثل این‌که بداند من از کی حرف میزنم، خودش را به در بیخبری م‌زند‌‌. با حیرتزده‌گی میپرسد: «کی؟»

یادم میاید، ناگهان‌. جواب میدهم‌: «پدرکلان، پدر شما‌.»

آن‌چه انتظار داشتم، همان میشود‌. پدرم نمیداند چه بگوید‌. من هم به زودی فراموش میکنم که چرا این سوال را به میان کشیدم‌. اما پدرم چند لحظه بعد میگوید: «‌ها، او هم دیوانه بود، مثل تو.»

و بعد ماتزده میماند‌. حتمی ‌یادش میاید که من گپهای او را نمیپذیرم. به پدرکلان میاندیشم‌. مثل همیشه به هزارها هزار‌ها بار اندیشیده‌ام. از او چیز بیشتری به یاد ندارم‌. قد‌‌بلند، پیراهن و تنبان سپید، سرِ تاس و ریش دراز و زنجیر ساعت جیبیش، مصروف گیاهان‌، نهالها‌‌و‌سبزه‌های باغچه‌اش است‌. یادم نیست که چه کسی گفته بود، اما یادم است که کسی گفته بود که پدرکلان عمرش را با گیاه و سبزه و نهال و درخت و میوه و تخم گذراند‌. او میخواست گیاهی را دوباره پیدا کند که زمانی بوده است و آدمی‌را فرحت و جاودانه‌گی عمر میبخشیده است‌. من از شنیدن این سخن به یاد بهشت میافتادم و خیال میکردم که پدرکلانم میخواسته است با دوباره پیدا کردن آن گیاه معجزه‌آسا، بهشت خدا را د‌ر همین دنیا و روی همین زمین ایجاد کند‌. آیا او میخواست یک حقیقت تلخ را که حس کرده بود، به خودش و به دیگران بگوید؟ به همین منظور عمرش را نثار گیاهان و سبزه‌ها کرده بود‌. پدرکلان دیوانه نبود‌. یک آدم عادی هم نبود. او هم مثل من د‌ر زنده‌گی خلایی را احساس کرده بود و کمبود چیزی را که با آن میشد به زنده‌گی خوشبختی بخشید‌.

در دهلیز ایستاده‌ام‌. دهلیز نیمه‌تاریک است‌. میخواهم بروم تا گربه را پیدا کنم‌. دهلیز نیمه‌تاریک و نیمه‌روشن است‌. صدایی همه‌جا را میلرزاند‌. مادرم با قد خمیده‌اش مثل یک خرگوش سراسیمه و دوان‌دوان به درون خانه م‌شتابد‌. صدای نازک و لرزانش را م‌شنوم که وحشت‌زده میگوید:

«هه، باز شروع شد‌.»

میروم، روی صفه م‌نشینم‌. از داخل اتاق صدای برادرم و پدرم شنیده میشود:

«اگر نی، کیش ‌و مات بود‌.»

«نم‌شد، مات نم‌شد‌. وزیر آج بود‌.»

«پیاده‌ها را به جنگ میانداختی‌.»

«پیاده‌ها مفت میمردند‌.»

«پروا نداشت، پیاده‌ها مهم نیستند‌. آنهارا به کشتن میدادی تا وزیرت حفظ م‌شد‌.»

و مادرم که در صدایش رعب و ترس مستولی است، میگوید‌: «باز شروع شد.»

برادرم خشمناک شده به جواب مادرم فریاد‌کنان میگوید‌: «چقدر میترسی، راکت بود، کدام‌جای خورد‌.»

پدرم با لحنی که میکوشد آرامش کاذبش را در آن منعکس سازد، میگوید: «توکل به خدا، بی‌اجل مرگ نیست‌.»

باز به خیالم میاید که برادرم و پدرم به آن‌چه که میگویند، باور ندارند‌. در لحن گپ زدن‌شان، ترس و بی‌اعتمادی احساس میشوند‌. آنهااز چه گپ میزنند؟

***

ها، خوب، از کجا آغاز شد؟‌اینهارا که گفتم‌. با یک توفان آغاز شد‌. من هم مثل همه زنده‌گی میکردم‌. میخوردم، مینوشیدم، میپوشیدم، رادیو میشنیدم‌. تلویزیون تماشا میکردم‌. روزهای رخصتی را در تقویم جست‌وجو میکردم‌. سالهای کارم را میشمردم‌؛ در کدام سال تقاعد میکنم و معاش تقاعدیم را ماهانه چند میپردازند و فردای دیگر نرخ ارزها صعود خواهد کرد و امریکا چه میخواهد‌؛ شوروی میخواهد چه کند‌. غرب، شرق، اسلام، استعمار، استثمار، استحمار، همه را به خاطر تظاهر و تبارز میگفتم و بالاخره میکوشیدم جایی برای خودم در اجتماعی که برایم جایی نمیدادند، پیدا کنم و میخواستم تبارز دهم که من نسبت به دیگران یک جو بالاتر میایستم و این برایم تسکینی بود، یک دلخوشی‌. از شعر و ادبیات میگفتم‌. خودم را آدم با‌فهم معرفی میکردم‌. یعنی میخواستم بگویم که دیگران باید بپذیرند که من نسبت ‌به آنهایک ناخن بلندترم. نه درباره‌ی پدرکلان فکر کرده بودم و نه درباره‌ی تَپ و تلاش او و باغچه‌اش‌. کلوخی را میگذاشتم و از آب میگذشتم؛ ولی ناگهان کسی با انداختن سنگ‌ریزه‌یی آب این حوض خاموش را برهم زد‌. صاعقه‌یی تکانم داد و رعد و برقی شد و بارانی بارید‌. لباسهای کاغذیم از تنم فرو افتادند، شاریدند و رفتند‌. رنگین‌کمانی در افق نمایان شد که به دور من خط کشیده بود‌. ‌خط‌ یک آشنای ناشناس را که دیدم، احساس کردم که از برابر این خط با خونسردی نمیتوانم بگذرم‌. نه، این خط مرا نمیگذاشت که ب‌تفاوت از کنارش رد شوم‌.‌

آغاز از همان‌جا بود که بعد پدرکلانم و راز‌های نهفته‌ی زنده‌گی و اندیشه‌های او مرا با خودشان مشغول ساختند‌. در این تکانهای پی‌درپی خودم را بسیار حقیر یافتم‌. خودم را دیدم که تا آن‌وقت در پوستک خشکیده‌ی هیچ غنوده بوده‌ام‌. همان خط آشنا مرا تکان داد‌. یک چیزی شاید عادی مرا تا آن حد‌ی تغییر داد که پدر، مادر و برادرم و همه‌گان مرا دیوانه خواندند‌.‌

این دگرگون شدن من از همان خط آغاز یافت‌. از نافهمی ‌و سردرگمی‌، خطها مفاهیمی ‌را افاده میکنند‌. این افاده‌ها شاید به من منتقل شده بودند که مرا دگرگون ساختند‌. صرف شکل خط به من اثری عمیق گذاشته بود‌. شکل خط مرا به سویش کشیده بود‌. خطی که وسوسه‌برانگیز بود و این خط این وسوسه‌ی گنگش را به من انتقال داد و مانند زهری در یک لحظه‌ی کوتاه در تمام جسم و روحم پخش شد و سلولهایم را فرا گرفت‌. همان لحظه که خط را دیدم، یک نوع منگ شدم‌؛ سحر و جادو شدم‌. در خط، در طرز نگارش و شکل آن، تصویر مبهم رمزآلودی را احساس کردم‌. در خط چیزی دیده میشد. چیزی در آن‌سوی این اشکال د‌ر حرکت بود‌. چیزی احساس میشد که در دلم همهمه‌یی را بر‌میانگیخت، یک همهمه‌ی تازه و مبهم را‌. برگشته برگشته چندین بار به این خط نگاه میکردم‌. یک چیزی در عقب مه و غبار معلوم میشد‌. اثر‌هایی از آن کم‌کم نمایان میشدند و بلافاصله ناپدید میگشتند. همین‌که حس میکردم میشناسم، دوباره فرار میکردند‌. دوباره پشت مه و غبار غلیظ پنهان میشدند‌. در همان نگاه اول، دیدم که چیزی در این خطها نهفته است‌. در همان اولین نظر مثل ذره‌ی نوری‌در درونم درخشید، یک درخشش، درخشش چیزی، درخششی بسیار کوچک، یک نوع فروغ ناشناخته و مبهم‌. این خط به نظرم بسیار عجیب آمد، بسیار عجیب‌. در خط چیزی، حالتی، حالت به‌خصوصی‌منعکس گردیده بود‌. به نظرم آمد که خط‌برایم چیزی میگوید که من توان فهم آن را ندارم‌. خط پیام گنگ و نامعلومش را برای من تکرار میکرد و من نم‌فهمیدم‌. گوش میدادم، دقت میکردم؛ اما نمیفهمیدم‌. احساس میکردم که گپ مهمی‌را این خط به من میگوید‌. یک رابطه بین من و خط ایجاد شده بود‌. بی آن‌که من در جریان باشم‌. از همه مهمتر من از دیدن این خط احساس کردم که من آن را قبلن جایی دیده‌ام و میشناسم. ‌ها، همین‌طور آغاز یافته بود‌. تصویری کم‌کم در ذهنم نطفه میبست‌. خط، من، احساسات مبهم من همه و همه دست به دست هم دادند و تصویری را در ذهنم رسم کردند‌.‌

فکر‌های عجیب و غریبی به ذهنم میامدند‌. مثلن فکر میکردم که رد کردن خدا کار درستی نیست‌. عاشق خدا بودن هم نادرست است‌. کشف خدا، خدا‌پرستی است‌. چرا انسانهااین همه سرگردانند؟ در حالی‌که دور نی، در همین نزدیک، در همین نزدیکها، در دور پیش‌ مان، چنین سعادت دل‌پذیری وجود دارد که لحظه‌های زنده‌گیِ سرد و کرخت ما را بارور از لذت و خوشبختی میسازد‌. چرا انسانهاسر‌گردانند؟ در همین موجودات زمینی و خاکی هم میشود تجلی یک روح عظیم و پنهانِ آشکار را یافت‌.‌تجلی یک عشق و معنویت بزرگ انسان بودن و انسان ماندن را دید و از شراب این تجلی مست شد و رقص کرد، شیفته شد‌و دیوانه‌.‌

همان روز، همان روز اول سال نو، همان لحظه احساس کردم که در این خط روحی حلول کرده است‌. شاید روح قطره‌ی شبنمی‌بوده است‌. شاید روح برگی، سبزه‌یی، بارانی، ابری، نسیم ملایمی‌، لاله‌یی، شاید روح کوهستان‌های دور و سبزه‌زار‌ها و چشمه‌ساران زیبا و مملو از ترانه‌های دلنشین پاکی و صداقت خدا، فشرده شده و عصاره‌ی آنهادر این خط حلول کرده بود. همان لحظه تصمیم گرفتم تا این چشمه‌های شفاف را تا آخرین لحظه‌های زنده‌گی، تا دمی که مثل پدرکلان پیر زمینگیر نشوم، در خودم جاری نگه‌دارم تا دیگر د‌ر زنده‌گی احساس کمبودی نکنم‌. احساس خلا دلتنگ‌کننده نکنم و همان‌طور مدهوش از این شراب دلپذیر از این معماکده‌ی خدا بروم و به ابدیت بپیوندم و گم شوم‌.‌

ها، در صورتی که د‌ر زنده‌گی چنین چشمه‌هایی وجود دارند، پس چرا به خود‌کشی بیاندیشم‌. باید به عمر اندیشید و به پایداری این احساس شیرین.‌

صدای رادیوی کوچک برادرم شنیده میشود‌:

«مذاکرات صلح آغاز یافت‌... آتش‌بس، پس از یک ساعت نقض گردید‌... مفسرین سیاسی اظهار عقیده میکنند که‌.... مرض ایدز فراگیرتر میشود...»

برادرم با پدرم مصروف شطرنج‌‌بازی است‌.

برادرم می‌گوید‌: «گردی‌.»

پدرم که در صدایش رعشه دویده است، یاسزده میگوید‌: «اَسپم، اسپ بیچاره ام، آخر مرد‌.»

مثل این‌که تمام امپراطوریش را از دست داده باشد، با لحن شکست‌خورده و حزن‌آلودی میگوید‌: «اسپم مرد، اسپم‌...»

خبرهای رادیو، بازی شطرنج برادر و پدرم، گرد و غبار شام دلتنگی را در قلبم میپاشد‌. همان آهنگ، همان آهنگ، همان شعر بار دیگر در گوشهایم طنین میاندازد‌:

«یا‌د آن‌سرو‌روان... یاد آن‌سرو روان‌آید، همی‌.»

شاید پدرم اسپی داشته است‌؛ شمشیری داشته است‌؛ پهلوانی بوده است و حالا که میبیند اسپش مرده است، غمگین است‌. حالا که به عوض اسپها، قهرمانان کاذب، پهلوانان دروغین و تقلبی، درون تانکهای زره‌دار پنهان میشوند و تا که م‌توانند خانه‌های گلی آدمهای دست خالی و جیب خالی را به هوا میپراگنند‌. حالا که تیر و کمان و زره و شمشیر نیستند تا معلوم شود که کی پهلوان است و کی نیست‌. حالا که اصالت انسانهافرو‌کش کرده است‌. حالا که انسانهاضعیف شده‌اند، حالا که تکنالوژی عرصه‌ی مکر و فریب و حیله را انکشاف و توسعه‌ی بیشتر داده است، پدرم حق دارد که به خاطر مرگ اسپش بگرید‌. اگر او نمیگرید، من به جای او، برای مرگ اسپش، به مرگ خودش، به مرگ اصالتهای از دست‌رفته‌اش میگریم‌.‌

از صُفه بر‌میخیزم‌. به اتاق میروم‌. نمیدانم چه کنم‌. فراموشم میشود که چه میخواستم‌. بی‌اختیار میان کتابهایم را میگردم‌. دلم تنگ میشود. با عجله کتابها را روی هم میریزم، روی اتاق‌. میخواهم همان کتابی را پیدا ‌کنم که زمانی کسی به من تحفه داده بود‌. نمیدانم به چه مناسبت، کتاب شعر بود‌. نامش «در خاطر منی» ‌بود‌. یادم میاید که همان کتاب را نخوانده میان کتابها گذاشته بودم. گفتم بعد خواهم خواند‌؛ اما دیگر فرصتی نیافتم که این کتاب را بخوانم‌. از یادم رفته بود‌. از کتابهای شعر خوشم نمیامد‌. شاید به همین علت فراموشش کرده بودم‌. کسی برایم هدیه داده بود‌. ‌ها، آن‌وقتها که تازه شامل کار شده بودم‌. ‌ها، یادم آمد‌. کتاب را خریده بود و روی آن نوشته بود‌: اهدا به‌... با محبت از طرف‌... نامش را نوشته بود و تاریخ را‌. نمیدانم چرا تحفه داده بود‌. به چه مناسبتی؟ تنهاکتاب نبود‌. قلم طلایی‌رنگی که میان قوطی قشنگ مخملین قرار داشت‌. ‌ها، قلم را پیدا میکنم‌. هنوز طلایی‌رنگ است. هنوز تر و تازه، شاید ده سال، پانزده سال گذشته است‌. حتا یک بار هم از این قلم کار نگرفته بودم‌. هرچند کتاب‌را میجویم، نمییابم‌. «‌در ‌خاطر منی» را نمییابم‌. خسته میشوم‌. قلم را دوباره در تاقچه میگذارم‌. سویش نگاه میکنم‌. یک‌بار عبادت هندوها یادم میاید که در تاقچه‌ی خانه‌ی‌شان مجسمه‌ی کوچکی از خدای‌شان را دارند و آن را عبادت میکنند‌. دلتنگیم‌فزونتر میشود‌. توانایی جست‌وجوی بیشتر را در خودم نمییابم‌. خودم را ناتوان و علیل میبینم‌. احساس میکنم ‌نیروی زنده‌گی کردن در من لحظه به لحظه کاهش مییابد‌. همیشه خیال میکردم که من مثل معتادان دنبال چیزهایی میگردم که به آنهااعتیاد دارم‌. فکر میکردم که نارسیده به آنهاخواهم خشکید‌. آدم و حوا یادم میامدند‌. آنهابا خوردن میوه‌ی ممنوع بهشت که در درخت خرد بوده است، از بهشت رانده شدند‌. خداوند چرا این میوه را برای آدم و حوا که خود آفریده بودشان، منع قرار داده بوده است؟ و چرا این پدر‌کلان و مادرکلان ما هزاران میوه‌ی دیگر بهشت را گذاشته و به سوی میوه‌ی درخت خردمیروند؟ آدمی‌همیشه همین‌طور بوده است‌. آن‌چه که ممنوع‌است، سوی آن باید رفت. خداوند نمیخواسته است که آدم و حوا با او د‌ر رقابت بیفتند‌. مگر از همان اول آدم علیه آفریده‌گار نبوده است؟ پس چرا آفریده‌گار خود در وجود آفریده‌اش ضد خودش را آفریده است؟ چرا آفریده است؟ جز این‌که استعداد خودش را مگر ‌با این همه تکالیفی که ما بنده‌گان خدا میکشیم، بیازماید‌. بهشت مگر همان ما‌قبل‌مان نبود؟ همان هزاران سال قبل، یعنی هزاران سال قبل زمانی که ما هم همچون دیگر بهشتیان که هنوز در بهشت میزیند، مانند همه‌ی موجودات روی زمین به استثنای آدم، در بهشت میزیستیم؟ چرا ماری در بهشت پیدا شد و خداوند ب‌خبر ماند و این مار آمد ، مادر‌کلان ما را و بابه‌کلان ما را به خوردن میوه‌ی خرد تشویق کرد. یک جنگ تازه بود که شروع م‌شد‌. شروع هم شد‌. آنهابا خوردن میوه‌ی درخت خرد، از جهان آرامش، از جهان بیخردی، از بهشت بیرون شدند‌. دیگران ماندند‌‌در بهشت که همین روی زمین ما باشد‌. ما به بهشت برگشته نمیتوانیم، ولی آنهارا میبینیم که در بهشت به‌سر میبرند‌. ‌بیخردی، نداشتن خرد و احساس چیزهایی استند که با خودشان آرامش بهشتی دارند. اما ما که د‌ر بند خرد گیر مانده‌ایم، باید رنجها را به نام زنده‌گی بپذیریم‌. آنهایی که قانون‌شکنی نکردند، در آرامشند و مکافات آنهایی که ‌در برابر یک امر ممنوع قد علم کردند، همین ذلت و آواره‌گی و رنج است ‌که ما میکشیم‌. آیا همان حیوان بودن، یعنی با خدا بودن و در بهشت بودن بهتر از این آدم شدن نبود؟ در این دنیای دون هم همان قانون حکم‌فرما است تا کسانی که مطیع قوانین و دساتیر‌ند، کسی کار ندارد؛ اما با آنانی که به پا میخیزند، برخورد شدید میشود‌...

سرم، سرم، ای وای‌... سرم، درد، باز درد‌... سرم میچرخد‌. خراب و خسته‌ام‌. خواب و خسته‌گی سنگینی را روی پلک‌هایم حس میکنم‌. روی کتابها دراز میکشم‌. به سقف چشم میدوزم‌. چشمهایم سیاهی میکنند‌.

***

همیشه صحنه‌های دلپذیری را میبینم‌. دامنه‌های کوهستانها، آرامش، آرامش، بیخردی، سبزه و سنگها، آبهای شفاف، به خیالم میاید که من زمانه‌هایی را در چنین دامنه‌های روحپرور کوهستانها، با یک آرامش دلپذیر، میان سبزه‌ها، سنگها و چشمه‌ها، در آبهای شفاف زنده‌گی کرده‌ام‌. همان فضا، همان هوای سبز و جانبخش، آرامش و زیبایی سحر‌آمیز کوهستانهازنده‌گی را میساختند‌. در هوای شفاف، در ته ابر‌های سپید و آسمان نیلگون، کودکان در دامنه‌های کوهستانهاکه گل میچیدند و دنبال پروانه‌گکهای قشنگ میدویدند‌.‌ها، احساس میکنم که من رها از همه‌ی بند‌ها، مانند دیگران در چنین فضایی بوده‌ام‌. من از همانهابوده‌ام‌. احساس میکنم که من از این‌جا نیستم، نبوده‌ام‌. در این فضای دلگیر و خفقان‌آور نبوده‌ام‌. در میان این همه آهن پارچه ها و بند‌ها و چهار‌چوبها نبوده‌ام‌. در بند صد‌ها بند نبوده‌ام‌. من از جای دیگری بوده‌ام‌. آن‌جا، آزادی یعنی زنده‌گی بود، آن‌جا آزادی، صفا و صداقت، پاکی و محبت بود. به خیالم میامد که مرا از آن‌جا، از کوه و سنگ، از ابر و باران و سبزه و شبنم برداشته‌اند و به این دوزخ وحشتناک، در این برهوت دهشتناک افگنده‌اند‌. مرا از خودم، از کوهستانم، از خاکم، از لاله‌ها، از آبهای شفاف و خنک، از سنگهای پاک و منزه، از خاک خودم، مرا از خودم جدا کرده‌اند و به این جا‌ها افگنده‌اند‌. این‌جا زندان است و آن‌جا زنده‌گی بود‌. مگر چه گناهی را مرتکب شده‌ام که مرا از آن بهشت آزاده‌گی به این دنیای وحشتناک تکامل و تمدن پرتاب کرده ‌اند و آن‌گاه به یاد مرحله‌یی از دوران کودکیم میافتم که شاگرد مکتب ابتدایی بودم‌. پنجا‌ه‌ـ شصت بچه، در یک صِنف. شعری در کتاب درسی‌مان بود که در همان ایام بی آن‌که بدانم چرا، بسیار خوشم میامد‌. آن هم وقتی خوشم میامد که همه یک‌جا آن را میخواندیم‌. در خانه، د‌ر تنهایی، در راه، صدها بار خوانده بودمش‌. آهنگین بود‌. چیزی درخودش داشت که به من خوش میامد‌. با صدای بلند میخواندمش‌. اما آن حالتی به من دست نمیداد که در صنف ‌همه یک‌جا میخواندیمش‌. یکی با صدای بلند میخواند‌:

«قضا را مرغکی بیچاره‌ی زار،»

و همه‌ی ما یک‌جا با صدای بلند تکرار میکردیم‌:

«قضا را مرغکی بیچاره‌ی زار‌،»

و همین‌طور‌:

«به دست طفل شوخی شد گرفتار / ‌به زندان قفس بنمود جایش/ فزوده دانه و آبی برایش.»

و این صدا‌ی دسته‌جمعی و پرسوز و گداز در گوشهایم طنین میافگند‌؛ در چشمهایم اشک میاورد‌.‌

بر‌میخیزم، از روی کتابها برمیخیزم‌. دوباره سوی کتابها مینگرم. فکر میکنم همان کتابی که میجویم، همین‌جا است‌. اما من نمیبینم‌. نه، نیست. دلتنگ میشوم‌. قفس خفقان‌آور است‌. اشکهایم را پاک میکنم‌. میخواهم بروم. چرا پدرم میگوید که نروم‌. نرو، نرو گفتنش مرا بیش‌تر به رفتن وامیدارد. از کوچه، از دوردستها، صدا‌هایی شنیده میشوند‌. صدا‌هایی عجیب و غریب‌. باز هم سوی کتابها مینگرم‌. سوی قلم طلایی‌رنگ میان تابوت مخملین‌... طوری که شاید دیگر هرگز این کتابها و این قلم را نخواهم دید‌، با یک نظر خداحافظی‌گویان به آنهامینگرم‌. مثل کسی که به یک سفر نامعلوم میرود‌. مثل جوان شانزده ساله‌یی که به زور به عسکری میبرندش، به جبهه‌ی جنگ، به جنگی ‌که نمیداند برای چیست؟ مثل کسی که سوی دارمیرود‌. از آن روز به بعد، از همان روز اول نوروز به بعد، یک نگرانی کشنده مرا در خودش میفشرد‌. رهایم نمیکند‌. میترسم، هر لحظه میترسم. هر لحظه فکر میکنم که از بین میروم‌. مرگ عقب سرم ایستاده است، به یک اشاره معطل است تا مرا ببلعد‌. بدون آن‌که هنوز من چیزی فهمیده باشم‌. همیشه فکر میکنم که یک روز آفتاب خیره و دل‌تنگ‌کننده‌یی از مغرب طلوع میکند و و برق‌آسا در مشرق غروب میکند‌. غروب نمیکند، میافتد و سقوط میکند‌و دنیا تاریک، ظلمات‌... و این نگرانی همیشه مرا وارخطا میسازد‌. حس میکنم وقت کمی ‌در اختیار دارم‌. باید عجله کنم‌. بلند میشوم. از اتاق بیرون میروم‌. میکوشم پدر و مادرم متوجه نشوند‌. ناگهان میبینم که گربه‌ی زرد‌رنگ در کنج حویلی چیزی را میخورد‌. با عجله، وارخطا‌، مشوش و نگران است‌. آهسته نزدیکش میشوم‌. میبینم که گربه‌چوچه‌اش را میخورد، چوچه‌اش‌را... چند روز پیش مادرم گفته بود که گربه در تهخانه چوچه کرده است‌. گربه سرگرم خوردن است‌. با احتیاط بر‌میگردم‌. بوجی‌یی را که در گوشه‌ی دیگر است برمیدارم‌. دزدانه و با احتیاط و بایک حرکت سریع گربه را میان بوجی میافگنم‌. دست و پا میزند. خشمگین میشود‌. پِخ میزند‌. میو‌میو میکند‌. لب و دهانش پرخون است. پنجالهایش دستهایم را میخراشند . مادرم از خانه بیرو ن میدود‌:

«آی خدا جان، تو پِشَکم را چه میکنی؟ پشکم، آی پشکم‌...»

میدوم سوی کوچه. صدای پدرم را م‌شنوم که دنبالم میدود‌:

«کجامیروی؟ وقت جای رفتن نیست‌. مگر نمیبینی که محشر برپا کرده‌اند. کشته میشوی، به ‌‌ناحق کشته میشوی‌.»

و بعد میگوید‌: «این راستی دیوانه است، چه‌کار کنیم؟»

دمی ‌میاندیشم‌. منظور پدرم چیست ؟ آیا د‌ر بیرون از چهار ‌دیواری خانه ی ما، د‌ر همه‌جا گرگها و حیوانهای درنده و آدمخوار و آدمکشان ریخته‌اند تا مرا بکشند؟ نگاه‌های پدرم به نظرم میایند‌. نگاه‌هایش غضب‌آلود‌اند‌. ترحم برانگیزند‌. نگاه‌هایش این معنی را میدهند که پدرم به آن‌چه میگوید، باور ندارد‌. یعنی میخواهد بگوید‌: «برو، برو‌. کشته نمیشوی.»

پشک درون خریطه، خودش را آرام گرفته است‌. گاه‌گاهی دست و پا میزند و دوباره آرام میشود‌. شاید فهمیده است که من غالب شده‌ام و او مغلوب. به دو طرف کوچه م‌نگرم‌‌. مثل این‌که شام رسیده است‌. کوچه خلوت است و کسی دیده نمیشود‌. کسی نیست، رهرویی نیست‌. کوچه در غم تنهایی دردناکی انگا‌ر میگرید‌. سوگوار است‌. گویی‌طوری میگرید تا خانه‌ها متوجه گریه‌ی او نشوند‌. شاید از گریه کردن م‌شرمد‌. صدای هیق‌هیق گریه‌ی خانه‌ها را م‌شنوم‌. چرا میگریند؟ نمیدانم‌. در خفا میگریند‌. شاید آنهاهم از گریستن میترسند‌. از کوچه‌ها میترسند که مبادا از گریه‌ی آنهاآگاه شوند. کوچه‌ها از خانه‌ها، خانه‌ها از کوچه‌ها هراس دارند و همه‌ی‌شان پنهان از یک دیگر میگریند‌. چرا میگریند؟ شاید از کدام گپ غمناکی خبر شده‌اند‌. شاید کسی به آنهاگفته است که فردا آفتاب مثل یک توپ آتشین و دیوانه از مغرب طلوع میکند و برق‌آسا در مشرق سقوط میکند. شاید کسی به آنهاگفته است که نیمه‌شب، سیلاب وحشت‌ناکی از سوی شمال میاید و همه‌جا را میروبد و با خود میبرد و چند روز بعد به عوض این‌همه خانه و سرک و کوچه و آبادانی، ریگزاری زاده میشود که گویی سالهای سال این‌جا ریگزاری بیش نبوده است‌. آدمیزادی دیده نمیشود‌. صدای آدمها هم شنیده نمیشود‌. مثل آن است که آدمها در بیشه‌ها و گوشه‌ها پنهان شده‌اند و گپهای‌شان را پیچ‌پیچ‌کنا‌ن زیر گوش هم‌دیگر میگویند و شاید هم آنهاحتا پیچ‌پیچ‌کنان هم با هم گپ نمیزنند‌. شاید آنهاهم د‌ر تنهایی خوفناک خانه‌ها، به گوشه‌هایی خزیده‌اند و م‌گریند و شاید آنهاهم پنهان از یکدیگر م‌گریند و آنهاهم از همدیگر در هراسند‌. صدای موسیقی از هیچ خانه‌یی شنیده نمیشود‌. کسی آواز هم نمیخواند‌. شام است‌. شام فرو رفته‌در سکوت و ماتم‌. چرا سکوت و ماتم؟ نمیدانم‌. خانه‌ها به نظرم مثل محکومان به اعدام میایند که روی کله‌ها و صورت‌شان کلاه‌ها‌ی نارنجی کشیده‌اند و صورت اعدام شونده‌گان را پنهان کرده‌اند و خانه‌ها منتظر اعدام استند‌. آنهایی که در این خانه‌ها استند، همه محکوم به اعدامند و به انتظار لحظه‌هایی که آنهارا به زیر دار ببرند‌. اما ابتدا نوبت کیست؟ نمیدانند‌. من هم نمیدانم‌. همه‌چیز هولناک به نظر میاید‌. تصمیم میگیرم ا‌ز راهم برنگردم‌. وقت کافی ندارم‌. باید بروم‌. او را پیدا کنم‌. برایش بگویم‌. یادم میرود که با یافتن او کدام گپها را باید بگویم‌. بگویم که فاجعه‌یی زاده شده است‌. فاجعه، فاجعه‌تر از خودش را در بطنش پروریده است و امشب زاده میشود‌. فردا آفتاب دیوانه‌وار با سرعت از مغرب طلوع میکند و د‌ر مشرق سقوط میکند‌. شاید فردا زمین میکفد و از میان آن صد‌ها و هزارها اژدها سر میکشند که از دهان‌شان آتش و خون فواره میزند‌. آنهاهمه‌چیز را میبلعند و تو باید بروی که سُرنای دیگری نواخته شده است و در خانه ها همه در گریه و ماتمند.

گربه درون خریطه تکان میخورد‌. حس میکنم که او موفق شده است‌. احساس حقارت میکنم‌. خودم را در برابر گربه مغلوب مییابم‌. به خیالم میاید که گربه درون خریطه با غرور و فخر نشسته است و به من میگوید‌: «دیدی؟ من گفته بودم که ناکام میشوی‌. دیدی که ریشخند‌دو عالَم شدی؟»

به سرعت قدمهایم میافزایم‌. در دلم م‌گویم‌: هر چه شود، شود‌. من تو را غرغره میکنم‌. اما در کجا؟ از این کار سخت هراس دارم‌. میخواهم به یک محل خارج شهر بروم و این گربه را به راحتی حلق‌آویز کنم و بعد برگردم‌. اما کار مهم‌تر از آن این است که باید به همان خانه هم بروم، بار دیگر، توکل به خدا، بار دیگر درِ همان خانه را‌بکوبم‌. شاید باز هم او را ببینم‌. آن‌گاه برایش خواهم گفت‌. چه چیزی را؟ میخواستم چه چیزی را، چه چیز مهمی‌را به او بگویم‌. یادم نمیاید‌. شاید همان دمی که او را ببینم، یادم بیاید‌. یا‌... مثلن خواهم گفت که فردا آفتاب سقوط میکند و تو با‌خبر باش‌. دیگر چه چیزی داشتم تا به او بگویم؟ یادم نمیاید‌. اما این‌بار فرصت خوبی میسر می‌شد تا تمام راز‌های دلم را برایش بگویم و از او به خاطر اشتباهی که از من سر زده بود، پوزش بخواهم‌.‌

هر‌چند پیش میروم، کوچه‌ها را دگرگونه مییابم‌. فضا را دگر‌گونه مییابم. صدای بهم خوردن دانه‌های باران روی برگهای درختان و ناوه‌های فلزی خانه‌های محکوم به اعدام را میشنوم‌. اینهاهمه به نظرم مرموز و خوفناک میایند‌. به خیالم میشود که این صدا‌ها، از وحشت، ترس و ماتم در حال انفجار کوچه‌ها انباشته شده‌اند و این صدا‌ها به من میگویند‌: «نرو‌دیوانه!‌میکشندت‌.»‌

به راهم ادامه میدهم‌. افکار و احساسات گوناگونی ‌در ذهنم میایند. احساس میکنم که همه‌چیز پایان یافته است‌. احساس میکنم که زنده‌گی ندارم‌. زنده‌گی در من خشکیده است‌. اگر مرا میخواهند بکشند، چه چیز مرا میکشند‌. پدرم گاهی میگفت‌: «تو خودت را کشته‌ای، تو خودت را کشته‌ای‌.»

نمیدانستم ‌که‌منظورش چیست‌. آیا به‌راستی خودم را کشته بودم؟ نمیدانم. فقط میدانستم که هر روز اندام خسته‌ام را به هر سو بکشانم‌. از این‌سو به آن‌سو، از این‌جا به آن‌جا‌. مثل پدرم، مثل دیگران، مثل همه‌. فقط حس میکردم که اسارت د‌ر طول زمانه‌های دراز برای ما به زنده‌گی مبدل شده است و سیمای اصلی زنده‌گی‌مان را و سیمای اصلی شخصیت‌مان را فراموش کرده‌ایم‌. و اگر گاهی این درخشش را در افقهای دور روان‌مان در آن‌سوی مه و غبار میبینیم، آن را نادیده میگیریم، آن را جدی نمیگیریم و ا‌ز کنارش به راحتی رد میشویم‌. حتا شجاعت آن را نداریم که بپذیریم که دمی این درخشش را دیده‌ایم‌. شخصیت‌مان چنان ذلیل و ناتوان شده است که تاب تحمل تماشای آن را در آینه‌ی واقعیت نداریم‌. در بندیم، چنان در بندیم که نمیخواهیم باور کنیم‌. ترس، ترس و باز ترس عنصر اساسی و سازنده‌ی بودن ما شده است‌.

کوچه‌ها را یکی پی دیگری طی میکنم‌. صدا‌هایی میشنوم. صدا‌ها تکراری استند‌. برادرم که همیشه سرش را خم کرده و گوشش را به رادیوی کوچکش میچسپاند،‌با شنیدن این صدا‌ها تکان میخورد، با چشمهای از حدقه برآمده و وحشت‌زده میگوید‌: «طیاره‌ها به جنگ میروند، تانکها هم میروند‌... و این توپها استند که فیر میکنند و این صدا، صدای راکت است، راکت سَکَر‌.»

حالا هم این صدا‌ها را میشنوم‌. خوب دیگر، طیاره‌ها به جنگ میروند، توپ‌ها فیر میکنند و این صدای دیگر، راکت است، راکت سکر، چه دیگر؟ از هم پاشیده شدن و پارچه‌پارچه شدن آهن‌پاره‌های سوزنده و آتشفشانی از باروت به نظرم میایند‌. د‌ر تاریکی پیش میروم‌. دانه‌های باران، یک‌تا‌یک ‌تا به سر و رویم میخورند‌. به آن‌سویی که ‌میروم تاریکی است؛ تاریک است و از آن‌‌سویی که میایم هم تاریکی است‌. از ظلماتی میایم، سوی ظلمات دیگری میروم‌. دانه‌های باران ترسناک و خوف‌انگیز‌ند‌. از دانه‌های باران بدم میاید‌. تسلسل فکری‌ام را برهم میزنند‌. دانه‌های باران، مثل نگاه‌های گربه اذیتم میکنند‌. نه درست میبارد و نه توقف میکند‌. فقط آن‌قدر میبارد که مرا اذیت کند‌.

یادم میاید که باید بروم‌. همین‌که پشت همان در رسیدم، در بزنم‌. فکر میکنم شب گذشته خوابش را هم دیده‌ام‌. در که باز میشود، آن‌سوی در خودش، او ایستاده است‌. پیش از این‌که من لب به سخن بگشایم، او با کمی ‌خشونت میگوید‌: «بگذارید این آهنگ دوام کند، بگذارید‌...»

و در را محکم می‌زند و به رویم میبندد‌. حیران میمانم‌. او چه گفت؟ هر‌چند فکر میکنم، چیزی دستیابم نمیشود‌. نمیدانم چه‌طور با او روبه‌رو شده بودم‌، تصادفی ‌و گفت که این آهنگ دوام کند، بگذارم‌. منظورش همین آهنگ سرو روان بود؟ فریاد آن سرو روان‌... مقصدش از این گپ چه بود؟ من میخواستم بپرسم که چرا یکبار دیگر به سراغ درخواستش نیامد؟ اما نتوانستم‌. در دلم ماند، گپم‌. شاید من گفتم و او به جای این‌که به گپ من توجهی کند، از آهنگ گفت و در را با خشم بست‌. یا او دیوانه شده بو‌د یا من‌. اما من نگفته‌ام این آهنگ دوام نکند‌. چگونه میتوانم قطع کنم؟ آیا ممکن بود که من توانایی قطع این آهنگ ‌عظیم را داشته باشم‌؟‌

به راهم، به راهم ادامه میدهم‌. ناگهان صحنه‌های عجیبی مقابل نظرم مجسم میشوند‌. در تاریکی میبینم، همه‌چیز از هم میپاشد‌. خانه‌ها منفجر میشوند‌. درختها به هوا پرتاب میشوند و میافتند‌. دیوار‌ها منهدم میشوند‌. قبر‌های متورم خاکی میکفند‌. استخوان مرده‌ها، اسکلتهای‌شان به هر سو پاشیده میشوند‌. آدمهای پندیده انفجار میکنند و ا‌ز هر گوشه و کنار دود‌های سیاه به فضا میروند‌. میترسم‌، از این صحنه‌های وحشتناک میترسم‌. برادرم را میبینم که گوشش را بیشتر به رادیو‌ی کوچکش چسپانده است‌. مادرم به کودکی که پهلویش است، چیز‌هایی میگوید‌. کودک میپرسد: «فقیر‌ها و گداها چرا فقیر و گدا شده‌اند؟»

مادرم میگوید‌: «خدا آنهارا همین‌طور خلق کرده است‌.»

و کودک باز میپرسد‌: «چرا؟»

و مادر می‌گوید‌: «به خاطر این‌که ما و شما را امتحان کند که به آنهاکمک میکنیم یا نی‌.»

و کودک میپرسد‌: «امتحان چه وقت خلاص میشود؟»

مادر با بیحوصله‌گی جواب میدهد‌: «نمیدانم، روز قیامت‌.»

و همین‌طور قصه‌های دیگر‌: حضرت آدم، پدر‌کلان همه‌ی انسانهابا بی‌بی حوا در بهشت خدا زنده‌گی میکردند‌. یک روز ا‌ز جانب خدا به همه‌ی فرشته‌ها حکم آمد که در مقابل آدم سجده کنند‌. همه سجده کردند، یکی از فرشته‌ها که از آتش بود، حاضر نشد که در برابر آدم که ا‌ز خاک ساخته شده بود، سجده کند‌. او گفت که من ا‌ز نور، از آتش ساخته شده‌ام‌. چرا باید به موجودی که از خاک و آب ساخته شده است، سجده کنم‌. همان بود که خداوند غضبناک شد، طوق لعنت بر گردن این فرشته افگند و از بهشت به بیرون پرتاب کرد و نامش شیطان شد‌. او همان‌دم قسم خورد که هر جا باشد،از نبرد با خدا و ساخته‌ی او که آدم بود، دست نبردارد و انتقامش را از آدم و خدا بگیرد‌و نگذارد که شأن و شوکتش د‌ر نزد خدا پایدار بماند‌. همان بود که شیطان با فریفتن حوا و آدم آنهارا وادار ساخت تا از میوه‌ی درخت ممنوع بخورند‌. آنهابا انجام این کار مورد خشم خداوند قرار گرفتند و از بهشت رانده شدند‌. بعد از آن دنیای ما به دنیا آمد و این‌قدر آدم پیدا شد‌... خداوند ما را آفرید تا امتحان کند‌. تا ما به کار‌های بد رو نیاوریم و خدا را، نیکی را پرستش کنیم. سزایش همان است که در آخرت به بهشت میرویم و گنه‌کاران به دوزخ... همه‌چیز د‌ر روز ازل در پیشانی ما نوشته میشوند‌. از همان روز ازل نوشته شده است‌. خوب میکنیم، بد میکنیم، چور میکنیم، بیمار میشویم‌. از بام میافتیم، همه اش در تقدیر ما نوشته میباشند‌. اگر پول‌دار میشویم، اگر نادار میشویم، اگر زشت و بدرنگ میشویم‌. اگر قشنگ و زیبا استیم، از تقدیر ما است و از تقدیر گریزی نیست‌... خداوند به آدم عقل داده است، هوش داده است تا خودش خوب و بد را از هم تفکیک بدهد و برود سوی کار‌های نیک‌.‌اگر ما در این دنیای فانی خداوند را پرستش نکنیم و به کار‌های بد رو بیاوریم، فردا روز قیامت از ما پرسیده میشود‌. همین حالا دو فرشته در دو شانه‌ی ما نشسته‌اند و اعمال ما را مینویسند. گنه‌کار د‌ر روز قیامت به دوزخ میرود و بیگناه به بهشت‌. آدم باید نماز بخواند، روزه بگیرد، زکات بدهد، حج برود‌. دربار خداوند بسیار بزرگ است‌. هر کس خانه‌ی خدا را که در عربستان است، زیارت کند، تمام گناه‌هایش پاک میشود و‌...‌

و ناگهان صحنه‌ها عوض میشوند‌. مزرعه‌ی بزرگی مقابلم پیدا میشود‌. کشتزار‌های بزرگ، تا چشم کار میکند، سر‌سبز است‌. باد ملایمی‌سبزه‌ها را آرام‌آرام به اهتزاز در‌میاورد‌. آفتاب و باد ملایم آنهارا نوازش میکنند. هوای تازه و خنکی را احساس میکنم‌. نسیم بهاری رو‌حبخشی را احساس میکنم که گویی از شَرشَره‌ها‌ی دره‌ی زیبایی آمده است‌. خنکم میشود و هوای سرد بهاری تنم را نوازش میکند‌. خودم را میان کشتزار‌های بزرگ و گسترده و سبز میبینم‌. آسمان شفاف و آبی است‌. میبینم که همه‌ی مزرعه‌ی بزرگ و سبز کشتزار‌های کوکنار و چَرس استند‌. چقد‌ر بزرگ، تا آن سر دنیا، مثل این‌که همه‌ی آدمهای دنیا فقط کوکنار و چرس کاشته‌اند‌.

در این اثنا کسی پیش رویم میاید‌. پیرمردی را میبینم که لباس سپیدی بر تن دارد‌. ریشش دراز و سپید و سرش تاس و سرخ‌رنگ است‌. غمگین و افسرده، مثل پدرکلانم است، خودش است‌؛ خودش‌. نزدیک که میرسد، با لحن اندوه‌باری میگوید‌: «ببین پسرم، تمام دنیا را کوکنار کاشته‌اند، تمام دنیا را، تمام دنیا را‌...»

من وارخطا استم‌. میخواهم بسیار چیز‌ها را از او بپرسم‌. زبانم بند‌بند میشود‌. پدرکلانم سوی کشتزارها مینگرد و میگرید و به راه میافتد. من هم دنبالش به راه میافتم‌. اما دمی ‌بعد پدرکلانم میان سبزه‌های بلند کش‌زار‌نا‌پدید میشود‌. یک‌دم، در یک پلک زدن ناپدید میشود. بار دیگر در تاریکی قرار میگیرم‌. تاریکی است‌، ظلمات است و خانه‌ها و کوچه‌ها‌ی محکوم به اعدام خفته در تاریکی و سیاهی‌.

واهمه‌یی از این تاریکی به دلم نیش ‌نیش میزند‌. نشود که من در این تاریکی راهم را گم کنم‌‌و نتوانم راه خانه را پیدا کنم‌. به سرعت قدمهایم میافزایم‌. کوچه‌ها خالی و خلوت استند‌. همه‌ی خانه‌ها خاموش و تاریک، مثل این‌که همه مرده باشند‌. آدمها در درون خانه ها مرده باشند؛ کرخت شده باشند، و ‌یا همه یخ‌‌بسته باشند‌.‌

برادرم که همیشه گوشش را به رادیوی کوچکش چسپانده است، میگفت‌: ‌وقتی که بم ذَروی استفاده شد، همه‌ی دنیا، همه‌ی آدمهای دنیا، در خانه‌ها، در کوچه‌ها و بازار‌ها میافتند و میمیرند‌. آرام، مثل این‌که به خواب رفته باشند‌. گپهای او یادم میایند‌. شاید بم ذروی استعمال شده است. پس چرا من هنوز سالم استم و نیفتاده‌ام؟ در این لحظه، ناگهان احساس میکنم که من تنهانیستم‌. کس دیگری هم با من است‌. کسی با من همراه است که با من گپ میزند‌. وارخطا میشوم‌. در کنارم، در اطرافم کسی را یا شبحی را نمییابم، نمیبینم‌. اما کسی با من است که پیوسته با من گپ میزند‌. میپرسم‌: «تو کی استی؟»

اما پاسخ نمیدهد‌. در این دم یادم میاید که من همیشه دو تا بوده‌ام. همیشه دو تا، غیر خودم، کس دیگری هم با من بوده است و حالا هم او است که با من گپ میزند‌. از کودکی با او بزرگ شده‌ام‌؛ از کودکی با او همگپ و همصحبت بوده‌ام‌. هر گپم را با او در میان گذاشته‌ام‌. او به سوالهایم پاسخ داده است‌. من به پرسشهای او جواب داده‌ام‌. ما هر دو یکی بوده‌ایم و او در درون من بوده است ‌و من همیشه گپهای او را پذیرفته‌ام و او همیشه گپهای مرا پذیرفته است‌. ما دوستان بسیار قدیمی استیم و حالا هم او همراه من است‌، او با من است‌. وقتی وجود خودم را در این دنیا احساس کردم، او را هم احساس کردم‌. ما هر دو در یک زمان، یک‌دیگر را احساس کردیم و آن‌گاه با کنجکاوی به شناسایی ماحول و میحط‌مان شروع کردیم‌. آن گاهی‌که دیدم مرا مانند چوچه‌ی مرغی که تازه از میان تخم برآمده باشد، گرفتند و به‌این دنیای پر از آشوب و فتنه افگندند و گفتند‌: «این است دنیا، برو دانه پیدا کن‌.»

دانه برای خوردن، برای سد جوع، برای باقی ماندن و باقی ماندن در خدمت دیگران بودن‌؛ در خدمت کسانی که دانه‌های انبار شده را در تصاحب و انحصار خویش در‌آورده‌اند و من آن‌گاه، تنهاو تنهانابلد و بیگانه؛ نا‌شناس و درمانده‌؛ به این آشوب‌سرای‌؛ میان این ازدحام وحشتناک گام گذاشته‌ام‌. بی آن‌که بدانم دست راستم کدام است و دست چپم کدام یک بوده است‌. از همان لحظه که در این اضطراب و دلهره و درمانده‌گی وحشتناک افتادم، به او پناه بردم‌. به منِ دومی‌، که در درونم بوده است و آغاز کردم چگونه دانه چیدن را‌؛ دانه یافتن را‌؛ پیش رفتن و زیستن را در این سرای وحشتناک‌. با هر گامی که میگذاشتم‌؛ میترسیدم‌. پایم میان گل و گندیده‌گیها فرو میرفت‌. با هر گامی ‌که به هر سو‌میگذاشتم‌؛ میشنیدم که به من هوشدار‌میدادند‌:

«نرو که کشته میشوی‌.»

و میترسیدم‌. درمانده میشدم‌. میافتادم‌. برمیخاستم‌. میگریستم از تنهایی‌؛ از بی‌‌دست‌و‌پایی و با او درد دل و راز و نیاز میکردم‌. از بس میکشندت، کشته میشوی، شنیده‌ام که بعد جرأ‌‌ت گذاشتن یک گام را نداشتم و این ندا‌های کشته میشوی، کشته میشویها از من موجود دیگری ساختند. او هم میداند‌؛ او هم که همیشه با من بوده است‌.‌میشنوم‌:

«تو، تو از کودکی تنهابودی‌. احساس تنهایی میکردی‌. خودت را تنهاحس میکردی‌. این تنهاییت را آدمهای دور و پیشت نمیتوانستند جبران کنند. تو دنبال چیزی بودی که نمییافتی‌. میخواستی چیزی را به غیر از دانه پیدا کنی‌. هراسان هر سو میشتافتی تا خودت را از این درمانده‌گی و تنهایی نجات دهی‌. اما میترسیدی و میدیدی آن‌چه که میجویی، پیدا شدنی نیست‌. خلایی را در زنده‌گی حس میکردی‌. میخواستی به چیزی برسی که تو را از این خلا نجات دهد‌. اما همین‌که به جایی میرسیدی‌؛ میدیدی که نیافته‌ای‌. هر‌چند بزرگ و بزرگتر میشدی، احساس میکردی که تنهاییت و درمانده‌گیهایت هم گسترده‌تر میشوند‌. تو به هر پارچه‌چوبی دست میانداختی که شاید نجات ‌یابی و در دریای دیوانه و خروشان غرق نشوی. اما پارچه‌چوبها هیچگاه قایقهای نجات نبودند‌. پارچه‌های شکسته‌ی قایقهای نجات بودند‌. لجنزار‌ها قویتر از تو ساخته شده بودند‌. برای تو ساخته شده بودند و مثل اژدها تو را به کام خویش فرو میکشیدند. احساس میکردی که از چیزی جدا شده‌ای‌. از چیزی که ا‌ز آن تو بود و با تو بود‌. احساس میکردی، اندکی احساس میکردی از چیزی جدایت کرده‌اند و به این‌جا افگنده‌اند و تو با همه‌ی تپ و تلاش، او را نمییافتی و حتا نمیشناختی، نمیتوانستی بشناسی‌. دنبال هر کس و هر چیزی میشتافتی، میدویدی‌؛ هیجانزده فریاد میکشید‌ی‌:

«او است، یافتمش‌.»

اما همین‌که به او میرسیدی، میدیدی که او نیست‌. از او معذرت میخواستی و میگفتی: «ببخشید، خیال کس دیگری کردم‌.»

تو همیشه در جست‌وجوی چیزی و یا کسی بودی‌؛ دنبال چشمها و نگاه‌های بسیاری دویدی‌؛ اما دیدی که باز اشتباه کرده‌ای و آن‌گاه حسابهای دنیا ر‌ا یکی پی دیگری آموختی‌. دو جمع دو، مساوی‌است به چهار‌. ضربِ زبانی را یاد گرفتی‌؛ یک ـ دو، دو، دوـ دو، چهار‌؛ سه ـ دو، شش، چهار‌ـ دو، هشت‌؛ پنج‌ـ دو، ده‌؛ آفتاب از مشرق طلوع میکند، در مغرب غروب میکند. زمین جسم کروی‌است و آفتاب کره‌ی گداخته و مشتعل و منظومه‌ی شمسی جزو بسیار کوچک کاینات و خدا آفریده‌گار این کاینات لایتناهی است‌. هست‌کننده‌ی این هستی و آن‌گاه حسابهای دنیا را یکی پی دیگری آموختی‌. اما دیدی از آن‌چه که تو را منع میکردند، خود به آن میگراییدند و به آن‌چه که تو را تشویق میکردند، خود به آن عمل نمیکردند و آنهااین‌گونه تعالیم خداپرستی را به تو آموختند‌.‌

با خدا بودن سعادت بزرگی است‌. اما در طول قرنهاتعداد بسیار اندکی شاید تا حدی با خدا بوده‌اند و دیگران هیچ‌. چرا انسانهاخداپذیر و نیکی‌پذیر نیستند؟ همواره از سرکشی خوش‌شان میاید و بعد با چرا چرا‌های‌بیشمار دیگر‌ی خود را مواجه یافتی و شاید به خاطر گریز از همه‌ی این سیلابهای چرا چرا‌ها، سرانجام به بیخیالی و به بیخودی پناه بردی.

آری، او همیشه همین‌طور با من گپ میزند و من با او گپ میزنم‌. او راست میگوید‌، او هم مانند من است، دیوانه‌. در گوشهای او هم همیشه آهنگ مبهم و مرموزی در طنین است که هیچگاه بر روی آب ظاهر نمیشود و‌خودش را نمینمایاند‌. او راست میگوید‌. شاید من به خاطر گریز از ماحول تلخ دهشتناکم به بیهوده‌گی پناه برده‌ام‌. از‌کجا معلوم در دنیایی که در همه جایش بیهوده‌گی و پوچی حکم فرما باشد‌؛ پناه بردن به رازِ احساس شده‌ی مبهم نگاه‌هایی‌؛ سفر به سوی حقیقت گنگ نباشد‌؟

***

‌بیدار میشوم‌. فکر میکنم به حال آمده‌ام‌. نمیدانم، درست نمیدانم‌. شاید به خواب میروم‌. شاید بیدار میشوم‌. میبینم، خودم را د‌ر محل عجیبی میبینم‌. زیر پایه‌ی برق، چه کسی مرا به این‌جا آورده است؟ من به کجا آمده‌ام و این‌جا کجا است؟ نمیدانم‌.‌با سراسیمه‌گی به اطرافم مینگرم. فضا سربی‌رنگ است و شاید هم تاریک‌تر از آن‌. مثل نزدیکهای شام و شاید شام ناپخته‌. مثل آن‌که شب آرام‌آرام در همه‌جا و همه‌چیز نفوذ میکرد. در چنین فضایی خودم را میبینم‌. فضا پر از گرد و غبار است‌. به نظر میاید که گرد‌ها و غبار‌ها د‌ر فضا معلق مانده‌اند‌. خودم را پرتاب شده در چنین محل و فضایی مییابم‌. در یک فضای خفقان‌آور سربی‌رنگ‌؛ به خیالم میاید که ذره‌های مه آلودی به فضا پاشیده شده‌اند که تنفس را برایم کشنده ساخته‌اند‌. فکرم به درستی کار نمیکند‌؛ گیج و منگ استم‌. نمیدانم چه میخواستم؟ این بوجی در دست من چه میکند؟ چیزهایی هم که یادم میایند‌؛ لحظه‌یی بعد از یادم میروند‌. برای چه منظوری به این‌جا آمده‌ام و میخواستم کجا بروم؟ حتا چه بودنم، کجا بودنم، خودم را فراموش کرده‌ام و لحظه‌های درازی خودم را در ذهنم، کجا بودن و کی بودنم را در ذهنم میجویم‌. تمرکز فکر‌یم را نمیتوانم حفظ کنم‌. همه‌چیز از من میگریزند، همه‌چیز مبهم، لغزنده و گریزان استند‌. گذشته‌هایم را از من میگیرند‌. اشیای ماحولم را نم‌توانم درست تشخیص دهم‌. هر لحظه مثل مسافر گم کرده راه که به محل بیگانه‌یی آمده باشد، مردد و هراسان به هر سو نگاه میکنم‌. گذشته‌هایم‌؛ حتا لحظه‌های چند لحظه قبل به صورت منظم و کامل یادم نمیایند‌. از دیدن فضای سربی‌رنگ و میحط گرد‌آلود و ناشناس حیران میشوم‌، از دیدن فضای سرکها، ساختمانها، دکانهاو همه‌ی چیزهایی که در اطرافم استند‌. اینهاگاهی به نظرم آشنا میایند و گاهی بیگانه‌. گاهی نمیتوانم آنهارا ببینم‌. در گرد و غبار سربی‌رنگ محو میشوند و حالت سرگیجی و سردرگمیم را فزونی میبخشند‌.‌

دلهره‌یی از این حالت سردرگمیم و از محلی که در آن افتاده‌ام، برایم پیدا میشود‌. به ذهنم فشار میاورم تا بدانم که مرا چه شده است و این‌جا کجا است‌. فکرم به کمکم نمیرسد‌. حافظه به من مدد نمیرساند‌. چشمهایم را میبندم‌. به پایه‌ی برق تکیه میکنم‌. خسته و بی‌حال استم‌. دستها‌و پاهایم بیجان استند‌. به خودم میاندیشم‌:‌خدای من، مرا چه شده است؟

به خودم میگویم که این بهم خورده‌گی حال من چیز تازه‌یی نیست‌. مدتها بود‌؛ مدتها بود که احساس میکردم حالم بهم خورده است‌. حساب روز و هفته و ماه را نمیفهمیدم‌. مدتها بود که خواب و بیداریم باهم‌آمیخته بودند‌. به خیالم میامد که در پیاله‌ی ذهنم رنگهای گوناگونی را ریخته‌اند و این حالت سردرگمیم به میان آمده است‌. خواب و بیداری‌؛ گذشته‌ها، حال‌؛ خوانده‌گیها‌؛ شنیده‌گیها‌؛ دیده‌گیها و قصه‌های شنیده‌گیم همه با هم در‌آمیخته‌اند‌. مدت‌ها بود که نمیتوانستم تشخیص دهم که کدام یک را در خواب دیده‌ام و کدام یک را در بیداری و کدام یک را خوانده‌ام ‌یا شنیده‌ام‌. همه‌چیز زنده‌گی، شب و روز، خواب و بیداری و کابوسهای مبهم و خوف‌ناک با هم گره میخوردند و من توانایی تفکیک آنهارا نداشتم.

صبح بود‌یا ظهر، شب بود‌یا شام‌؛ غروب بود ‌یا طلوع‌؛ میخواستم به همان منزل مقصود باز سر بزنم و با گفتن یک جمله خودم را ا‌ز یک عذاب کشنده نجات دهم‌. راستش از این رازم کسی خبر نداشت‌. نمیتوانستم به کسی بگویم که من به خاطر همین گپ سرگردان و حیران و دیوانه گشته‌ام‌. اگر به کسی میگفتم‌؛ باور نمیکرد‌. شاید تعبیر‌های دیگری هم میکرد‌. شاید به من میخندید و مطمین میشد که من مبتلا به بیماری روانی استم‌. به همین علت نمیتوانستم به کسی از این درد جانکاه درونم چیزی بگویم‌. این پِشک لعنتی چه شد؟ با عجله درون بوجی را میپالم‌. پشک تکان میخورد، درون بوجی است، بار دیگر دست و پا میزند‌. با ناخنهایش میخواهد تار و پود بوجی را پاره کند و بیرون شود‌. ‌ها، نگریخته است‌. هنوز است. خوب است‌. میخواستم بروم بیرون از آبادانیها و او را غَرغَره کنم ‌و بعد برگردم‌. بیایم پشت دروازه‌ی خانه‌ی او‌و درخواستیش را برایش برگردانم که در آن امر مقرریش نوشته شده بود و صد دل را یک دل کرده دروازه را تک‌ تک کنم‌. اگر آمد، خودش آمد‌، برایش خواهم گفت که فردا آفتاب از مغرب طلوع‌میکند و د‌ر مشرق غروب میکند‌. فردا سیلابها سرازیر میشوند‌. نه، اصلن این گپها چه استند‌. همان گپی را باید برایش میگفتم که میخواستم ‌بگویم‌. اگر خودش نبود، همان پیرزن عصبانی بود، باز خواهد گفت‌:‌«تو دیوانه استی، صد دفعه آمدی، گفتم او را که تو میخواهی، ما نمیشناسیم‌.»

اگر بسیار عصبانی شد، آن پشک زرد‌ش را به سویم پرتاب خواهد کرد و ناخنهای پشک چند جای صورتم را خواهد خراشید و صورتم را خون‌آلود خواهد کرد‌.‌

به اطرافم نگاه میکنم‌. به نظرم میاید که راه بسیار درازی را پیموده‌ام‌. سرکها را پیموده‌ام‌؛ کوچه‌ها را پیموده‌ام‌. به نظرم میاید که حساب سرکها را گم کرده‌ام‌. شاید راهم را هم گم کرده‌باشم ‌و مثل مسافر گمکرده راه در این محلات خوف‌انگیز و ماتمزا مانده‌ام و نمیدانم حالا به کدام سمت بروم‌.‌

صدای پدرم را میشنوم‌: «نرو، کشه میشوی‌؛ کشته میشوی‌.»

و تکان میخورم‌. احساس میکنم مهتاب گذشته‌هایم آرام‌آرام از عقب کو‌ه‌های سیاه ذهن تاریکم بالا میشود‌. از عقب گرد و غباری که فضای ذهنم را فراگرفته‌اند، درروشنایی غم‌انگیز مهتاب گذشته‌هایم را میبینم‌. ناگهان چشمهایی را میبینم‌؛ نگاه‌های زنی را که گویا زمانی مرا سویش میکشاند و در دلم همهمه‌ی گنگ و مبهمی ‌را ایجاد میکرد‌. در این لحظه باز صدایی را میشنوم، صدای غور‌ترسناک‌:

«بوی‌ بوی‌ آدمیزاد، بوی‌ بوی آدمیزاد‌.»

خیال میکنم آن چشمها از آن پری‌یی بوده است‌؛ از آن پری‌هایی که در قید دیوها استند‌. دیوهای آدمخوار که از فرسنگها دور بوی آدمی‌را تشخیص میدهند و نمیخواهند آدمها و پریها به‌هم برسند و یا پری‌ها از قید دیو‌ها رهایی یابند و یا آد‌مها پریها را از سیطره‌ی آنهابرهانند.‌فکر میکنم که باز هم افکار مسموم‌کننده به من حمله‌ور شده‌اند‌. متوجه میشوم که باید بروم‌. باز هم ناگزیر استم برخیزم و به راهم ادامه دهم‌. اما به کجا رسیده‌ام؟ احساس میکنم که دیگر توان یک قدم راه رفتن را ندارم‌. جسمم را مثل جسم مرده‌یی احساس میکنم‌. شاید کشته شده‌ام. به گفته‌ی پدرم شاید مرا کشته‌اند و شاید هم خودم را کشته‌ام‌. پدرم همیشه که بر من قهر میشد‌؛ غضبناک میگفت‌: «تو خودت را کشته‌ای، تو خودت را کشته‌ای‌.»

اما خسته‌ام‌. دلم میخواهد به همان چیز‌هایی پناه ببرم که دلم میخواهد. آن خیالها و رؤیاهای مرموز مرا دمی ‌آرامش میبخشد‌. میخواهم در دنیای نامعلوم ذهنم فرو بروم‌. فکر میکنم گمشده‌هایم را تنهاو تنهادر آن ‌دنیای ناشناخته پیدا ‌میکنم‌. دلم میخواهد خدایی داشته باشم‌؛ پرستشش کنم و این همه شگوفه‌های رنگین و پر از صفای روح و روانم را در برابر، درپشگاه او بریزم و به این‌گونه احساس خوشبختی کنم‌. آیا انسانهادر همه حالت از یک تنهایی و از یک جدایی دردناک؛ ولی نامعلوم در رنج نیستند؟ آیا نیاز عبادت و داشتن معبودی برای آنهاحتمی‌نیست؟ و آیا کسی که همچو چیزی را گم کرده باشد، رنجش مانند رنجهای من نیست؟

سوی آسمان نگاه میکنم‌. شاید آسمان ذهنم است‌. مهتاب گذشته‌های نزدیکم در فضای مه آلود ذهنم بالا میاید‌. صحنه‌هایی مقابل چشمهایم تجسم مییابند‌. یادم نیست اینهارا د‌ر کجا دیده‌ام‌. شاید در مسیر راه‌هایی که از آنهاگذشته‌ام‌؛ شاید نزدیک خانه‌ی خودمان بودند و شاید هم در سرک‌... د‌ر خواب‌؛ در بیداری‌؛ نمیدانم‌.

رسته‌ی دکانهایِ قصابیِ کوچه‌ی خودمان بود‌. در این رسته، قصابی بود که من او را میشناختم‌. با آن‌که از او بسیار بدم میامد، اما هر بار که از آن‌جا میگذشتم، ناگزیر بودم با او احوالپرسی مختصری کنم‌. نمیدانم چرا؟ اما ناگزیر بودم‌؛ از او میترسیدم‌. هر بار که او را میدیدم‌؛ دلم را غم سنگینی فرا میگرفت‌. به یاد نگاه‌های حیله‌گرانه‌ی گربه‌ی زرد‌رنگ میافتادم‌. برایم احوالپرسی‌با او مثل یک مصیبت بود، دردناک و تحمیلی‌. از چشمهایش میترسیدم‌. از طرز گپ زدنش میترسیدم و از صدایش میلرزیدم‌. ناخود‌آگاه به یاد چشمهای گربه‌ی زرد‌رنگ حویلی خودمان میافتادم‌. خیال میکردم این قصاب و آن گربه با هم رابطه‌هایی دارند. خیال میکردم هر دو در دلهای‌شان نیات شومی ‌دارند تا دنیای درون و پرصفای مرا متلاشی سازند‌.‌

باز از آن‌جا میگذشتم‌. هرچند میکوشیدم که سوی دکانش نگاه ناکرده بگذرم، نمیشد‌. به دکانش نگاه کردم‌. همیشه در آرزوی روزی بودم که او را در دکانش نبینم‌. نگاه کردم‌. حیرتزده شدم‌. دیدم که نیست‌. او در دکانش نبود‌. بعد از شاید چهارده سال میدیدم که او در دکانش نیست. در جایش کس دیگری بود‌. مردی که ریش دراز و انبوهی داشت‌. ریش سیاهی داشت‌. حیران شدم‌. نزدیکتر رفتم و از او پرسیدم‌: «قصاب کجا است؟»

او خندید‌. در حالی‌که با تبرچه گوشتها را قطعه‌قطعه میکرد، به سویم دید‌. خنده‌اش، دندانهای زرد و چشمهایش مثل همان قصاب بود‌. خنده‌کنان گفت‌: «تا قیامت خُو یک نفر نمیباشد، آسیاب هم به نوبت است، لالاجان!»

تکان خوردم‌. خوش شدم، ترسیدم‌؛ پرسیدم‌: «او چه شد؟»

با بی‌اعتنایی گفت‌: «مُرد، وقتش پوره شده بود‌.»

و باز هم خندید. بر سر نوک بینیش چیز خون‌آلودی چسپیده بود‌. سویم نگریست و گفت‌: «یک قصاب مرد، ده قصاب، صد قصاب دیگر پیدا میشود‌. چه رأی میزنی جوان، دنیا پر ا‌ز قصاب است‌؛‌پر از قصاب‌...»

به نظرم آمد که او با تبرچه‌اش، دنیای رنگین رؤیا‌ها و خیالهای مرا تکه‌تکه میکند‌. به نظرم آمد که این دیگر خیلی قصی‌القلب است‌. از حرکات تبرچه زدنش‌؛ از لحن کلامش معلوم میشد‌. دیگر نفهمیدم که او چه گفت. قصابها با هم میگفتند و قهقهه‌کنان میخندیدند‌. حیران‌حیران سوی دکانهای دیگر نگاه کردم‌. بازار رنگ و رو‌نق دیگر‌ی گرفته بود‌. همان رسته‌ی قصابی کوچه‌ی خودمان بود‌. اما شمار دکانهای قصابی بیشتر شده بود‌. اولها اگر ده، پانزده تا بودند، حال به هفتاد و هشتاد تا رسیده بودند‌. نه، تا چشم کار میکرد، دکان قصابی بود‌. همه‌ی دکانهابه دکان‌های قصابی تبدیل شده بودند‌. حتا آن کتاب‌فروشی که من گاهی ا‌ز آن‌کتاب‌هایی میخریدم‌. مثل آن بود که همه‌ی آدمهای دنیا قصاب شده باشند‌.‌

ناگهان متوجه چیز‌هایی میشوم که باور‌کردنی نیستند‌. صحنه‌هایی را که حتا نمیشود آنهارا د‌ر خواب هم دید‌. غیر قابل باور بودند‌. در چنگکهای قصابی به عوض ‌گوشت مواشی‌؛ آدمهای لخت و سر بریده را از لنگهای‌شان آویخته بودند‌. ازدحام عجیبی در مقابل دکانهادیده میشد‌. کله‌ها، پاچه‌ها‌، دل و جگر آدمها در دکا‌نهاچیده شده بودند‌. گوشت آدم خرید و فروش میشد‌. کارد‌ها گوشت آدمها ر‌ا میبریدند‌. ساتور‌ها و تبرچه‌های قصابی استخوان آدمها را قطعه‌قطعه میکردند‌. صدای مبهمی‌تکانم میدهد‌. چشمهایم را میگشایم‌. میخواهم به یاد بیاورم که صدایی که تکانم داد‌. صدای چه بود؟ یادم نمیاید‌. میبینم، همان‌جا استم‌؛ زیر پایه‌ی برق. به بوجی نگاه میکنم‌. گربه در بین خریطه تکانی میخورد‌. شاید او هم احساس خطر میکند‌. به دور و پیش نگاه میکنم‌. احساس میکنم بدنم بسیار سنگین شده است‌. فضا خفقان‌آور است‌. فکر میکنم که دیگر راه رفتن برایم بسیار دشوار خواهد بود‌. روی جاده‌‌ها کسانی را میبینم که مصروف کاری استند‌. آدمهایی مثل عمله‌های بلدیه، مثل پیرمرد‌هایی که صبحگاهان سرکهای اسفالت شهر را جارو میکنند‌. اما حالا چرا؟ در این شامگاه دلگیر چرا؟