رهنورد زریاب

گلنار و آیینه

آغازِ ماجرا

 

 

گورستانِ خاموش، در زيرِ مهتابِ چارده شبه آرميده بود. به نظر مي رسيد كه مهي ـ همرنگ نورِ ماه ـ همه جا را فرا گرفته است. قبرها، مثل آدم هاي خستة به خواب رفته، كنار هم دراز كشيده بودند و سنگ هاي قبرها، بعضي راست و بعضي خميده، بالاي سر و پايينِ پاي قبرها، ايستاده بودند. كوه ها و صخره ها، در ميان آن مه همرنگ نورِ ماه، مُبهم و ناشناخته به نظر مي آمدند. بوي دلاويز و خوشايندي همه جا پراگنده بود. شايد بوي گل های  ارغوان بود. فضاي شِگِفت و اسرار آميزي بود ـ مثل فضاي رؤیاها. به هر سو كه مي ديدم، قبر بود و قبر بود و قبر بود.

ماه در آسمان به تنهايي جلوه مي فروخت؛ مثل اين كه ستاره ها را گذاشته بود كه بروند و بخوابند. با اين هم، در پهناي سرمه يي رنگِ آسمان، شش يا هفت تا ستاره، چشـمك زنان و بي پروا، هي مي درخشيدند و مي درخشيدند.

و در همين حال بود كه من آوازِ شنگ شنگ شنگِ زنگ هاي پاها را شنيدم. چه طنينِ سِحرانگيزي داشت! آدمي را بيخود مي كرد: شنگ شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ...

بيدرنگ دريافتم كه آواز زنگ هاي پاها از سوي آن تك درخت توتي مي آيد كه آن سوتر، در ميانِ قبر ها، مغموم و خواب آلود، ايستاده بود.

آهسته آهسته به سوي آن تك درختِ خسته و غمگين رفتم. ديدم كه زير آن درخت توت، كنار قبري، دختري ايستاده است و آرام آرام مي خواهد پايكوبيي را آغاز كند. برگ هاي انبوه و خاك آلود درختِ توت، نورِ ماه را نمي گذاشتند كه به چهرة دختر برسد. امّا زنگ هاي طلايي رنگي كه به پا داشت، به گونة كمرنگي مي درخشيدند و مهتاب را منعكس مي كردند. زنگ هاي كوچك طلايي رنگ تكان مي خوردند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

و بعد، يك باره و ناگهاني، پايكوبي آن دختر آغاز شد: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ... شنگ شنگ...

و در يك لحظه، همه جا را، سراسرِ گورستان را، آوازِ زنگ هاي پاها فرا گرفت و پُر كرد. سنگ ها و صخره هاي كوه ها، اين آواز را بازتاب مي دادند. پژواكِ زنگ ها كه از سوي سنگ ها و صخره ها مي آمد، با آواز هايي كه تازه از زنگ ها بر مي خاستند، مي آميخت و همه جا را تسخير مي كرد و مي انباشت: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ... شنگ شنگ...

و در همين هنگام، دختر پايكوبان از زيرِ ساية درختِ توت بيرون آمد. در نورِ ماه او را ديدم. موهايش خاكستري بودند. چادر سپيدش را به كمر بسته بود. پيراهنش چه رنگي داشت؟ درست معلوم نمي شد؛ امّا تنبانش هم سپيدرنگ بود.

دختر پاهاي برهنه اش را بر زمين مي كوبيد و از اين كوبِش پاهاي برهنة او با زمين، گَرد و خاكِ كمرنگ به هوا بُلند مي شد.

و بعد، چشم هاي او را ديدم كه مانند چشم هاي گُربه يي مي درخشيدند. اين چشم ها، رنگِ سُرخ داشتند. مانند دو تا ياقوت، درخشان بودند. در آن لحظه، من تنها آن چشم ها را مي ديدم: سرخ، سرخ، سرخِ درخشان. و آن آواز زنگ هاي پاها را مي شنيدم: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ... شنگ شنگ...

گورستان از آوازِ زنگ هاي پاها آگنده شده بود. به نظر مي رسيد كه فضاي گستردة گورستان، ديگر براي آن آواز جا نداشت. به نظر مي رسيد كه گورستان مي خواست بتركد. مي خواست منفجر شود. در همين حال، ترس و تلوسه يي در دل من راه يافت. مي ترسيدم كه اين آوازها مُرده گان را بيدار كنند. مي ترسيدم كه تميمِ انصار برخيزد. مي ترسيدم كه شاهِ بُخارا برخيزد. مي  ترسيدم كه قاري ملك الشعراء برخيزد. مي ترسيدم كه استاد قاسم برخيزد. مي ترسيدم كه مير قصاب كوچه برخيزد. مي ترسيدم كه مُرده گان شِگِفتي زده و حيران بيايند و به دَور ما، به دَور آن تك درختِ توت، حلقه بزنند و به نظاره بايستند. دلم مي تپيد و اين تَپِش، دم به دم فزوني مي گرفت. و ناگهان، آن دختر يك راست به چشم هايم خيره شد و آن درخشش ياقوت رنگِ چشم هاي او، ديده گان مرا سوخت. آه، خدايا!

*     *     *

ترسيده و لرزان بيدار شدم. شايد فريادي هم كشيده بودم. بر بسترم نشستم. چراغ را روشن كردم. ساعت ديواري، سه پس از نيمه شب را نشان مي داد. دلم تُند تُند مي تپيد. عرق كرده بودم. آوازهايي را مي شنيدم. همان آواز زنگ هاي پاها، هنوز در گوش هايم طنين انداز بود: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ... شنگ شنگ...

يك بار احساس كردم كه قطره هاي عرق از شقيقه هايم پايين لغزيدند. به بيرون نظر انداختم. پشت شيشة پنجره، شبِ سياه خفته بود و بي صدا نفس مي كشيد. شب، چنان خاموش بود كه انگار مُرده بود. تنها ساعت ديواري، تك تك تك صدا مي كرد و از گذشت زمان خبر مي داد.

سرم روي سينه ام خميد. و بعد، به نظرم آمد كه آن دختر، با موهاي خاكستري و با چشم هاي ياقوت رنگش، در بيرون، پشت شيشة پنجره ايستاده است. به نظرم آمد كه اگر پنجره را باز كنم، او را در ميان تاريكي شب خواهم يافت و درخشش چشم هايش را خواهم ديد.

خواستم برخيزم و از پُشت شيشه بيرون را نگاه كنم؛ امّا، يك باره متوجه شدم كه آن دختر پايين تخت خوابم نشسته است. موهاي خاكستري رنگش پريشان بودند و چشم هايش ديگر نمي درخشيدند. لبخند محزوني بر لب داشت. از سرا پايش اندوه مي تراويد.

بي اختيار و شوقزده پرسيدم: "تو اين همه سال كجا بودي؟"

دختر خاموش بود. باز هم گفتم: "ربابه، سي و پنج سال مي شود كه ترا نديده ام. تو كجا بودي؟"

بي آن كه به پُرسشم جواب گويد، با نوعي التماس پُرسيد: "تو آن قصه را نوشتي؟"

صدايش مي لرزيد. با همين صداي لرزان افزود: "به ياد داري... وعده كرده بودي كه بنويسي؟"

مثل اين كه انتظار همين سخن را داشته باشم، به كاغذ هايي كه بركف اتاق پراگنده بودند، اشاره كردم و گفتم: "مي بيني كه شروع كرده ام!"

دختر خم شد. موهاي خاكستريش بيشتر پريشان گشتند. كاغذ سپيدى را برداشت و بر يگانه كلمه يي كه بر پيشاني آن نوشته شده بود، خيره شد و پرسيد: "اين چيست؟"

گفتم: "نام تو است... ربابه!"

و ذوقزده افزودم: "نام اين داستان هم ربابه است. مي خواهم نام داستان ربابه باشد!"

با ناخشنودي انگشتش را روي آن كلمه ماليد. انگار مي خواست آن واژه را، كلمة ربابه را، از روي كاغذ پاك كند. در اين حال، با گونه يي از دلتنگي و ناراحتي، گفت: "ني، ني... بنويس گلنار! من گلنار هستم. نام من گلنار است. آخر به تو كه گفته بودم!"

كاغذ ديگري برداشتم و بر پيشاني آن نوشتم: "گلنار."

دختر از تختِ خواب پايين شد و بر زمين نشست. ورق هاي سپيد كاغذ را يكي يكي نگريست و گفت: "امّا اين جا كه چيزي نيست. بر اين كاغذ ها هيچ نبشته يي نيست!"

شرميده و خجل گفتم: "هنوز نتوانسته ام شروع كنم... مي داني، سال هاست كه كوشيده ام شروع كنم؛ ولي نتوانسته ام."

دختر گفت: "همين حالا شروع كن!"

و زاري كنان افزود: "بنويس... بنويس!"

درمانده و ناتوان پرسيدم: "نمي دانم... آخر نمي دانم كه از كجا شروع كنم."

دختر گفت: "از همان اول شروع كن. از همان شبي كه من پنجره را باز كردم."

بعد، كاغذ ها را به دستم داد و مصرانه و پيهم گفت:

"بنويس... بنويس... بنويس!"

اتاق پُر از آواز او شد: "بنويس... بنويس... بنويس!"

از هجوم و فشار اين آواز، اتاق مي خواست بتركد، مي خواست منفجر شود. مي ترسيدم كه همسايه ها بيدار گردند و به ديوار ها بكوبند كه اين وقتِ شب چه خبر است، اين سرو صداها چيست.

ترسيده و شتابزده قلم را برداشتم و گفتم: "مي نويسم... همين لحظه مي نويسم..."

و نوشتم. شروع كردم به نوشتن. حالا ديگر مي دانستم كه از كجا آغاز كنم. همه چيز برايم روشن و ساده شده بود. آواز او را مي شنيدم: "از همان اول شروع كن... از همان شبي كه من پنجره را باز كردم..."

ها، درست است. از همين جا آغاز مي كنم... از همين جا آغاز مي كنم... از همين جا... از همين جا...