رهنورد زریاب

 

گلنار و آیینه

 

يك

 

در آن سال ها، در آن سال هايِ دور، من بيست ويك ساله بودم و عادت كرده بودم كه هفتة يك بار بروم به زيارت تميمِ انصار. روزهاي سه شنبه مي رفتم. و هر بار پياده مي رفتم. از كوچه هاي آهنگري و هندوگذر مي گذشتم و به گذرِ خرابات مي رسيدم. بعد، از كنار آرامگاه شاه طاووس عبور مي كردم و به گردنة بالاحصار مي رسيدم. پس از آن، راه باريكي را در پيش مي گرفتم كه در دامنة كوه امتداد داشت و به سوي زيارت تميم مي رفت.

هميشه عصرها به راه مي افتادم. پس از زيارتِ تميم، سري مي زدم به"پنجة شاه" يا مي رفتم به "نظر گاه" نزديك "چشمة خضر" و دمي چند در بزم دود كشان مي نشستم كه شور و حالي مي داشت و هر گاه و بيگاه، يكي از آن ميان بر مي خاست. خميده خميده گامي چند بر مي داشت. چرخي مي زد. صدايي مي كشيد و شايد هم دردي را از دلش بيرون مي ريخت:

"هو هو هو

بابه قُويِ مستان

دورِ قبرت گلستان

هم بهار و هم زمستان

هو هو هو..."

و چند تاي ديگر از دنبالش تكرار مي كردند:

"هو هو هو

بابه قُويِ مستان..."

هميشه، وقتي هوا رو به تاريكي مي گذاشت، آن وادي خاموشان را ترك مي گفتم و از همان راهي كه آمده بودم، پياده به سوي خانه مي رفتم. گردنة بالاحصار را عبور مي كردم، از برابرِ زيارتِ شاه طاووس مي گذشتم و به گذر خرابات و كوچة آهنگري مي رسيدم.

*     *     *

يك شب، همين راه را مي پيمودم و سوي خانه مي رفتم. به گذر خرابات كه رسيدم، هوا بيخي تاريك بود. چراغ هايي، اين جا و آن جا، بر سر دروازه هاي خانه ها، بل بل مي كردند. مثل اين كه كوچه را آب پاشي كرده بودند. بوي خوشايندِ خاكِ مرطوب شنيده مي شد. از گِرد و پيش ـ شايد از خانه يي ـ آواز ساز مي آمد. در دو سوي كوچه، ديوارهاي بُلند قد افراشته بودند. بر آسمان مستطيل شكلي كه بر فراز ديوارها نمايان بود، ستاره ها، بر زمينة سرمه يي رنگ، مي درخشيدند. در كوچه رهگذري ديده نمي شد. تنها دو تا توله سگِ سياه و سپيد، زير نور چراغي بازي مي كردند.

در همين هنگام، ديدم كه پنجره يي باز شد و من چهرة دختري را ديدم. دختر روي گِرد و مُدَوَّري داشت. رنگِ صورتش گندمي بود و خالي بر پيشانيش ديده مي شد. نوارِ سپيدي دور سرش بسته بود و خرمن موهاي سياهش، از كنار چپ گردنش به جلو ريخته بود. و من چشم هايش را ديدم. يا شايد هم تصور كردم كه ديدم. هرچه بود، اين چشم ها افسونم كردند. از رفتار باز ماندم. ايستادم و به آن دختر چشم دوختم.

دختر به دو سوي كوچه نظر انداخت و بعد، مرا ديد. يك لحظه به من خيره شد. نمي دانم لبخندي زد يا چهره درهم كشيد. سپس، با سر و صدا، پنجره را بست و ناپديد شد. چراغ آن اتاق هم خاموش گشت. اين حادثة خوشايند، مثل يك رؤياي زود گذر بود.

لحظات درازي آن جا ايستاده ماندم. بر جايم ميخكوب شده بودم. ياراي رفتن را در خود نمي ديدم. و سرانجام، بي اختيار از خودم پرسيدم: "اين دختر لبخند زد يا چهره درهم كشيد؟" و خودم جواب دادم: "نمي دانم... نمي دانم!"

كنار ديواري، رو به روي همان پنجره، بر زمين نشستم و به آن پنجره چشم دوختم. مي خواستم يك بار ديگر چهرة آن دختر را ببينم. لحظات درازي آن جا نشستم. امّا، پنجره ديگر باز نشد. مثل چهرة يك آدم خاموش و خشمگين بود. اصلاً چراغ آن اتاق هم ديگر روشن نشد.

سرانجام، خسته و دل گران، برخاستم و به راه افتادم. غصة ناشناسي بر دلم سنگيني مي كرد و مي ديدم كه تحمل سياهي شب بسيار دشوار است.

*     *     *

هفتة ديگر، باز هم هوا تاريك شده بود كه به آن جا رسيدم. باز هم كنار ديوار، رو به روي همان پنجره، بر زمين نشستم و به آن پنجره چشم دوختم. دير زماني نشستم. از جايي ـ شايد هم از خانه يي ـ آواز ساز مي آمد. در آسمان سرمه يي رنگ، ستاره ها مي درخشيدند.

آن دو تا توله سگ نزديكم آمدند. خيلي زود با من اُنس گرفتند و به بازي پرداختند. سرهاي شان را نوازش دادم. توله سگ ها نشاط و شادماني كردند. امّا آن پنجره باز نشد و آن دختر را نديدم. چراغ آن اتاق همچنان خاموش بود.

چقدر آرزو داشتم كه آن پنجره، يك بار ديگر باز شود و من باز هم آن دختر را ببينم. آن صورت مُدَوَّر گندمي و آن خالِ پيشاني، در ذهنم نقش بسته بودند. آن نوار سپيد دورِ سر و آن خرمن موهاي سياه را كه از كنار چپِ گردن به پايين افتاده بود، در خيال مي ديدم و پيهم از خودم مي پرسيدم: "لبخند زد يا چهره درهم كشيد؟" و جوابي نداشتم و زمزمه مي كردم: "نمي دانم... نمي دانم!"

*     *     *

و امّا، هفتة ديگر ـ ناگهان ـ او را ديدم. نه در چارچوب آن پنجره، بل، در داخل زيارت ديدمش. در گوشة جنوبغربي ايستاده بود. راست، باريك و بُلندبالا. و من، براي نخستين بار، دريافتم كه چرا شاعران ما به قد و قامت معشوق بسيار پرداخته اند و غالباً قدِ رساي معشوقه را همانندِ سرو گفته اند:

"قامت برجسته ات، مصرع ديوان كيست؟"

پيراهن آبي رنگي، با گُل هاي سياه، به تن داشت. تنبانش سفيد بود. موهايش را نمي شد ديد؛ چون كه دستمال سپيدي به سر بسته بود و چادري به رنگِ همان دستمال روي آن كشيده بود. اين چادرِ سپيد، موها و گردن و نيم تنه اش را مي پوشانيد. آن نوار سفيدرنگ هم ديده نمي شد. امّا خال، آن خال سبزرنگ مُدَوَّر، بر پيشانيش جلوه مي فروخت. دست ها بر سينه ايستاده بود. دست هايش نيز زير چادر نهان بودند. پاهاي حنا بسته اش برهنه بودند. انگشت ها و كناره هاي كف هاي پاها، رنگِ آتشين حنا را داشتند. چشم هايش را بسته بود و زير لب دعا مي خواند.

سخت افسون شده بودم. در طلسم شِگِفتي گير مانده بودم. يقين داشتم كه خود اوست. براستي هم خود او بود. همان دختري مي بود كه در چارچوب پنجره ديده بودمش: همان رويِ مُدَوَّر و گندمي رنگ، همان خالِ پيشاني و همان لب هاي گوشتالو و دهن نسبتاً بزرگ.

به گِرد و پيشم نظر انداختم: دو مرد رو به روي هم نشسته بودند و قرآن مي خواندند. زني ميان سال، سنگ هاي قبر را عاشِقانه و مهرآميز مي بوسيد و پسر خُرد سالي ـ شايد فرزندش ـ همين كارِ مادر را تقليد مي كرد. پير مردي پيشانيش را بر ديوارة قبر نهاده بود و آرام آرام ـ نجواكنان ـ چيزي مي گفت ـ انگار رازي را با حضرتِ تميم در ميان مي گذاشت. گاهي هم پيشانيش را بر سنگ مي فشرد و سر تكان مي داد. شايد هم راز ناخوشايندي را افشاء مي كرد. زن ميان سالي، در كُنج جنوبشرقي، دست به دعا ايستاده بود. سكوت سنگين و مقدسي همه جا حكمفرما بود.

بوي شمع هاي سوخته شنيده مي شد. پُشتِ شيشة پنجرة شمالي زيارت، دو تا كبوترِ سفيد نشسته بودند و به همديگر نول مي زدند.

دوباره به دختر چشم دوختم. پستان هاي برجسته اش، از زيرِ چادر نمايان بودند و با تنفس منظم او بالا و پايين مي رفتند. چشم هايش همچنان بسته بودند و زيرِ لب دعايش را مي خواند. از سرا پايش افسون مي باريد.

بعد، دعايش پايان يافت. دست هايش را به روي كشيد. كف دست هايش نيز رنگِ آتشين داشتند ـ رنگ حنا. و پشت دست هايش نيز با حنا نقش كاري شده بودند ـ نقطه هاي خُرد و بزرگ آتشين رنگ.

و در همين لحظه، چشم هايش باز شدند. اين چشم ها، سياه نبودند. كبود نبودند. سبز نبودند. آبي نبودند. خرمايي نبودند. اصلاً رنگ به خصوصي نداشتند. به نظرم آمد كه اين چشم ها، آميزه يي بودند از همه رنگ هاي جهان. براستي هم، همة رنگ ها را مي شد در اين چشم ها ديد.

كرخت و مُنجمِد شده بودم. آن طلسم و آن افسون، مَسحُورم كرده بودند. و بعد، يك بار ديگر چشم هاي او مرا ديدند. اين بار، خيلي روشن ديدم كه نگاهش پرخاشگر بود. مثل اين كه چشم هايش با خشم و پرخاش به من چيزي مي گفتند. سرزنشم مي كردند. به خاطر كارِ بدي سرزنشم مي كردند. چه كارِ بدي از من سرزده بود؟

و او رفت به سوي آن زني كه دست به دعا ايستاده بود: سَروِ روان، سَروِ روان. و من باز هم دريافتم كه سَروِ روان يعني چه.

زن ميان سال هم دعايش تمام شد. هر دو، خاموش و آرام، قبر را دَور زدند و از دَر بيرون رفتند. شتابزده دعايي كردم و از دُنبالِ شان بر آمدم.

در بيرون، ديدم كه به دريوزه گران پول مي دهند. به چندين زن و مرد و كودك پول دادند. كفش هاي پاشنه بُلندي كه به پا داشت، قدش را بُلند تر نشان مي دادند. سَرو تر شده بود. سَروِ روانتر شده بود. آرام آرام از دنبالِ شان رفتم. در بيرون محوطة زيارت، كنار جادة باريك، يك تكسي در انتظار شان بود. وقتي مي خواست سوار شود، يك بارِ ديگر چشمش به من افتاد. اين بار در نگاهش پرخاش و سرزنش نبود. فكر مي كنم كه با چشم هايش خنديد. و در اثر اين خنده، آن رنگ هاي گونه گون چشم هايش، به تموج در آمدند. چشم هايش، مانند دو دسته گل رنگارنگ شدند: سفيد و بنفش و زرد و سرخ و آبي و كبود و... و در همين حال، احساس كردم كه دركُنج لبش نيز حركتي پديدار گشت. يك لبخند بود. لبخندي بسيار مُبهم كه رنگي هم از شيطنت و تمسخر داشت. سوار شدند و رفتند.

و من، افسون زده و طلسم شده، همان جا، سرِ ديوارة كنار جاده، نشستم و به آخر جاده ـ به آن راهي كه او رفته بود ـ چشم دوختم. نشستم و نشستم. و بعد، يك بار ديدم كه هوا تاريك شده است و در محوطة زيارت هيچ كسي نيست. در ميان آن تاريكيِ شامگاهي و در آن فضايِ خاموش و راز آلود، من تنها بودم.