رهنورد زریاب

گلنار و آیینه

 

سه

 

همان روز، هنگامي كه خورشيد مي خواست غروب كند، پول هاي ربابه را، با پول هايي كه بُرده بودم، گرفتم و به سوي خانة ربابه رفتم. هوا تاريك شده بود كه به آن جا رسيدم. با رسيدن به آن كوچه، ناگهان، دلم تپيدن گرفت. و با چه شِدّتي مي تپيد. انگار دلم مي خواست بتركد. مي خواست از قفس سينه ام بيرون شود و منفجر گردد. پاهايم توان رفتن نداشتند. مي لرزيدند. سراسر بدنم مي لرزيد. متوجه هيچ چيزي نبودم. هيچ آوازي را نمي شنيدم. چراغ هاي سرِ دروازه هاي كوچه ها بل بل مي كردند و آسمان در قاب مستطيل ديوارهاي دو سوي كوچه، سرمه يي رنگ به نظر مي آمد و بر اين زمينة سُرمه يي رنگ، ستاره ها چشمك مي زدند.

سرانجام، نزديك آن دروازه رسيدم. پنجرة بالاي در، بسته بود و چراغ آن اتاق هم خاموش بود. از كوچه به ندرت رهگذري مي گذشت. از جايي آواز ساز شنيده مي شد. در واقع، از دو جا آواز ساز مي آمد. اين آوازها با هم گد مي شدند. از آن دو تا توله سگ، يكي شان نبود. چوچه گك سپيدرنگ ديده نمي شد و توله سگ سياه، زير ديواري، غمگين و افسرده خوابيده بود. شايد جدايي و فراق را تجربه مي كرد.

از خانه كه برآمدم، تصميم گرفته بودم كه يك راست بروم و دروازة خانة ربابه را تك تك بزنم و هر كس كه برامد، به او بگويم كه مي خواهم ربابه را ببينم. و وقتي كه ربابه آمد، پول ها را به او بدهم. همين و بس.

و امّا، هنگامي كه به آن كوچه رسيدم، جرأتم يك سره از ميان رفت. هر قدر پيشتر مي رفتم، بيشتر درمي يافتم كه توان اين كار را ندارم كه بروم و آن دروازه را بزنم.

همين كه نزديك آن در رسيدم، ديدم كه پاهايم ياري نمي كنند كه حتّا بايستم. ناچار رفتم و رو به روي آن دروازه، بر زمين نشستم و به ديوار تكيه دادم. توله سگ سياه رنگ برخاست و آرام آرام سوي من آمد. پاها و لباس هايم را بوييد. بعد، همان جا كنارم نشست و مثل من، عاجز و درمانده، به آن در خيره شد. بر سرش دست كشيدم. آوازي كشيد. شايد سپاسگزاري مي كرد. شايد مرا دلداري مي داد.

دلم به توله گك سوخت. آهسته گفتم: "آن سگك سفيد چه شد؟"

گردنش را كج كرد و به چشم هايم خيره گشت. مثل اين كه مي گفت: "به خدا نمي دانم!"

دلم همچنان مي تپيد. نمي دانستم چه كار كنم. نه توان آن را داشتم كه برخيزم و در را بزنم و نه مي توانستم را، هم بگيرم و بروم. به سگك گفتم: "تو بگو كه چه كار كنم؟"

خاموشانه و با گردن كج، همچنان، به چشمانم مي نگريست. شايد هم مي گفت: "من بيچاره چه مي دانم!"

و در همين لحظه ـ ناگهان ـ معجزه يي رخ داد. دروازه صدايي كرد و آهسته باز شد. و من، ربابه را ديدم. خودش بود. باريك و بُلندبالا. آن نوار سپيد به دور سرش ديده مي شد. و خال پيشانيش، ستارة كوچك سبزرنگي بود كه آدمي را افسون باران مي كرد.

توله سگ، شادمانه، به سوي او دويد. و من، به سنگ بيجاني مبدل شده بودم. و يك بار متوجه شدم كه ربابه با انگشتش به سويم اشاره مي كند كه نزديكش بروم. نيروهاي گريخته به تنم بازگشتند. يك پارچه نيرو شدم. برخاستم و تقريباً، به سوي او دويدم.

نزديكش كه رسيدم، ربابه بي هيچ مقدمه يي گفت: "فردا ساعتِ پنج، نزديكِ قبرِ پادشاه بُخارا منتظرم باش!" و بعد، افزود: "مي تواني؟"

گفتم: "ها، البته كه مي توانم."

با آواز نجوا گونه يي گفت: "فردا... همان جا!"

گفتم: "درست است."

چشم هايش خنديدند. در را بست و رفت.

چه شوري در دلم راه يافت. مي خواستم پرواز كنم. مي خواستم فرياد بكشم. مي خواستم در آن كوچة نيمه تاريك شادمانه پايكوبي كنم. امّا، اين كارها را نكردم. رفتم كنار ديوار و دوباره بر زمين نشستم. توله سگ سياه هم آمد و پهلويم نشست. سگرتي در دادم و به آسمان خيره شدم. ستاره ها چشمك مي زدند.

فُرصت نيافته بودم كه پول ها را به ربابه بدهم. در دلم گفتم: "پروا ندارد. فردا مي دهم!"

سرانجام، برخاستم و به راه افتادم. توله سگ سياه چند  گامي همراهيم كرد. بعد، برگشت و در همان جايي كه من نشسته بودم، نشست و به آن دروازه خيره شد.

آرام آرام راه مي رفتم. آوازِ ساز هنوز هم از جايي شنيده مي شد. به ندرت رهگذري از كوچه مي گذشت. مصراعي از حافظ، ناگاه، بر زبانم دويد:

"...در كنج خراباتي، افتاده خراب اولي! در كنج خراباتي..."

در دلم گشت كه اين واژة "خرابات" چه واژة دلنشيني است. و نيز، ناگهان، دريافتم كه اين واژه را چقدر دوست دارم: خرابات... خرابات... خرابات...

*     *     *

فرداي آن روز، هنوز به ساعت پنج بسيار مانده بود كه نزديك آرامگاه امير سيد عالم خان، آخرين شاه دودمان مانغيت، رسيدم. كنار راه باريك، روي سنگي نشستم و به گنبد آن آرامگاه و ديوارهايش خيره شدم. از اين ديوارها و از اين گنبد، كه در زير آن اميري خفته بود، هيچ مواظبتي نمي شد. امّا، مصالح اصيل و خشت هاي محكم آن بنا، در برابر برف و باران و گذشت زمان خوب مقاومت كرده بودند.

من، بارها به درون اين گنبد رفته بودم و نبشته هاي سنگِ مزار را از بر داشتم: "اين حظيرة پُراَلم حاملِ قبضة خاكِ امّارت و فخامت بنيان سيادت پناه پادشاه هفتم و اخير سلسلة مانغيتة بخاراي شريف... كه در سال دهم سلطنت آن مرحوم امّارت بخاراي شريف از طرف كفارِ روس استيلا و خودش به صورت مهاجر في سبيل الله به خاكِ همساية محسن و مسلم خود... پناهنده شد..."

و سال مرگ اين امير را هم فراموش نمي كنم؛ زيرا او در همان سالي مُرده است كه من به جهان آمده ام ـ سال 1323 هجري خورشيدي  ـ آن سال ها، هر وقت چشمم به اين گنبد مي افتاد و حال زارش را مي ديدم، نوعي احساس بيهوده گي نسبت به زنده گي و جهان، در دلم پديد مي آمد و اندوهگين مي شدم.

درست ساعت پنج بود كه ديدم زن چادري پوشي از دور نمايان شد. چادريش رنگ نقرابي داشت. باريك و بُلندبالا بود. راست و استوار راه مي رفت. سَروِ روان... سَروِ روان. مطمين بودم كه خود اوست. آن دو پسر نوجواني كه آن شب با او بودند و مي خواندند و مي نواختند، همراهش بودند. برخاستم. چند قدمي به سويش رفتم. نزديك كه رسيد، چادريش را بُلند كرد. چهرة مُدَوَّر و گندميش را ديدم. تبسمي برلب داشت. همة صورتش تبسم بود. لب هاي كوشتالويش تبسم مي كردند. چشم هاي رنگينش تبسم مي كردند و خال سبزرنگ پيشانيش تبسم مي كرد.

گفت: "دير منتظر ماندي؟"

گفتم: "ني..."

آن وقت، به دو پسرِ نوجوان گفت: "شما برويد... من خودم مي آيم."

و آن دو، بي آن كه چيزي بگويند، برگشتند و رفتند.

به راه افتاديم. بي خيال و راحت گام برمي داشت. آن كفش هاي پاشنه بُلندش را نپوشيده بود. كفش هايي به پاداشت كه براي پياده گردي مناسب بودند. چند قدم كه رفتيم، پرسيد: "كدام سو برويم؟"

گفتم: "هر سو كه دل تو بخواهد."

گفت: "برويم پنجة شاه."

گفتم: "درست است."

بعد، پرسيدم: "چرا چادري پوشيده اي؟"

جواب داد: "گاه گاهي مي پوشم."

در راه خاموش بوديم. و من احساس مي كردم كه پس از هر چند گامي، از گوشة چشم به سويم مي نگرد و با شيطنت لبخند مي زند. در واقع، مطمين بودم كه اين كار را مي كند.

يك بار ايستاد. با دستش گِرد و پيش مان را نشان داد و گفت: "چه جايي! هر طرف كه ببيني، قبر است... همه جا مُرده ها خوابيده اند."

و پس از كمي درنگ افزود: "يك روز ما هم همين جا خواهيم خوابيد!"

دلم فروريخت. اندوهگين شدم و بي اختيار به سوي آرامگاه شاه بخارا نگريستم و به نظرم آمد كه آن آرامگاه كهنه و زمانديده، آهسته زمزمه مي كند: "راست مي گويد... يك روز شما هم..."

راه را خاموشانه پيموديم. در پنجة شاه كسي نبود. بر دامنة كوه، روي تخته سنگي نشستيم. ربابه چادريش را كشيد و كنارش گذاشت و نفس عميقي برآورد. بعد، با آواز دلنشيني پرسيد: "چرا به سوي من نمي بيني؟"

و من به سوي او، به چشم هايش، ديدم. چشم هايش نمي خنديدند. چهره اش آرام بود. مثل يك شب خاموش و مهتابي. و امّا، از چشم هايش چيزي مي تراويد كه آدمي را آب مي كرد. نتوانستم دير به اين چشم ها بنگرم. سگرتي روشن كردم و گفتم: "تو آن روز، در زيارت، چرا آن طور سوي من نگاه كردي؟"

پرسيد: "چگونه نگاه كردم؟"

گفتم: "با قهرو پرخاش."

سرش را پايين انداخت و با لحني شرمگنانه گفت: "من از تو آزرده بودم!"

شِگِفتي زده پرسيدم: "آزرده؟ چرا... من چه كرده بودم؟"

سرش همان طور پايين بود. گفت: "تو مي فهمي كه من از بسيار پيش ترا مي شناسم؟"

گفتم: "از بسيار پيش... يعني چه؟"

گفت: "شش ماه مي شود... شايد هم بيشتر كه ترا مي شناسم."

پرسيدم: "تو مرا در كجا ديده بودي؟"

گفت: "بارِ اول، يك روز ترا در زيارت ديدم. تو هيچ متوجه من نشدي. بعد، فهميدم كه هر سه شنبه از كوچة مان مي گذري و به زيارت مي روي. و من، هر سه شنبه، در اتاق خودم كنار پنجره مي نشستم و انتظار مي كشيدم كه تو بيايي و من ترا ببينم. و تو مي آمدي و از برابر خانة ما مي گذشتي. از لباس هايت خوشم مي آمد. از پيراهن و تنبانت، از واسكتي كه به رنگ پيراهن و تنبانت مي بود، از سليپرهاي سياهت، از ساعت طلاييت. روز هايي كه پيراهن هاي خامك دوزي مي پوشيدي، چقدر خوشم مي آمد. تو هميشه دست هايت را پُشت سرت مي گرفتي. سرت هم بُلند مي بود. هيچ زمين را نمي ديدي. گاهي مي ترسيدم كه مبادا پيش پايت سنگي، چيزي، بيايد و تو بيفتي..."

به خنده افتاد. از تة دل و شادمانه مي خنديد. بعد، سرش را بُلند كرد و به سويم ديد. من هم به چشم هايش نگريستم. اين بار چشم هايش مي خنديدند. لب هاي گوشتالويش هم مي خنديدند. خال سبزرنگش نيز مي خنديد. آن دو دسته گل رنگارنگ در چشم هايش موج مي زدند. من افسون شده بودم. آب شده بودم.

گفت: "مي فهميدم كه از كوچة ما نيستي و از جاي ديگري مي آيي. و من باز هم روزهاي سه شنبه، پُشتِ پردة پنجره، در انتظارت مي ماندم كه بيايي و با آن لباس هاي زيبا و پاكيزه و ساعت طلايي و موهاي سياهت، از برابر خانة ما بگذري و بِروي به سوي زيارت. نمي فهمم كه چرا مي خواستم آن قدر پشت پردة پنجره منتظر بمانم و از چاك پرده به كوچه چشم بدوزم كه تو بيايي و بي پروا از پيش خانة مان بگذري. يك روز هم به سوي پنجرة خانة ما نظر نينداختي. بارها در دلم مي گفتم كه غرور اين بچة احمق از خاطر چيست!"

لختي خاموش شد. لبخند شيريني بر لب هايش دويد و ادامه داد: "يك روز زمستان كه تو در زيارت بودي، برف به باريدن شروع كرد. چه برفي بود. دلم آب شد كه تو زير برف مانده اي. دلتنگ و غمزده پشت پنجره ماندم تا اين كه ديدم آمدي. شالت را بر سرت انداخته بودي. بر سر و شانه هايت برف نشسته بود. چقدر دلم مي خواست صدايت كنم كه بيايي و خودت را گرم كني؛ امّا، نتوانستم."

شِگِفتي زده شده بودم. مثل اين كه افسانة عجيب و شيريني را مي شنيدم. در دلم احساس دلپذير و خوشايندي مي جوشيد و اين احساس در سراسر بدنم مي دويد و پخش مي شد. احساس شيرين و نشاط بخشي بود.

ربابه گفت: "روزها آمدند و رفتند، آمدند و رفتند. و من هر هفته انتظار روز سه شنبه را مي كشيدم. و بالآخر... آن شب كه پنجره را باز كردم، مي خواستم به تو دشنامي بدهم. از تو آزرده بودم. بسيار آزرده بودم."

با تعجب وَجد آميزي پرسيدم: "چرا، من چه كرده بودم؟"

بي آن كه به پرسشم جوابي بدهد، گفت: "امّا وقتي به سويم ديدي، از چشم هايت شرميدم. نتوانستم چيزي بگويم. قهر خودم را خوردم و پنجره را بستم. و بعد، ديدم كه تو مدتي به پنجرة خانة مان نگريستي و آخر هم رفتي و كنار آن ديوار رو به رو نشستي. من در تمام اين مدت، در اتاق تاريك نشسته بودم و از چاك پرده ترا مي نگريستم و دلم باغ باغ مي شد. و از خوشحالي مي مُردم."

باز پرسيدم: "آخر اين خشم تو، اين قهر تو به خاطر چه بود؟"

ربابه خنديد. از تة دل خنديد و گفت: " من احمق شدم. بيخي احمق شدم. آن روز كه مي رفتي به سوي زيارت، پيراهن و تنبان سفيدي به تن داشتي. واسكتت هم سفيد و از همان پارچة پيراهن و تنبانت بود. امّا ديدم كه موهايت را بسيار كوتاه كرده اي. وقتي كه به اين حال، با آن موهاي بسيار كوتاه ديدمت، دلم فرو ريخت. جگرم كباب شد. با خودم گفتم كه حيف اين موهاي سياه. آخر اين احمق چرا اين كار را كرده است؟ قهر بودم. مي خواستم سرت صدا كنم و دشنامت بدهم و بگويم كه چرا اين كار را كرده اي. آن موهاي سياه نازنين را چرا دور انداخته اي؟ كدام ظالم اين موها را قيچي زده؟ دست هايش بشكنند، خشك شوند! امّا تو گذشتي و همان طور بي پروا و بي آن كه پيشِ پايت را ببيني، رفتي. و من، باز هم با خودم گفتم كه مبادا سنگي، چيزي، پيش پاي اين بچة احمق و مغرور بيايد و او بيفتد."

لحظه يي سكوت كرد. بي اختيار بر سرم دست كشيدم. ديدم كه موهايم را براستي هم خيلي كوتاه كرده ام. هنوز هم كوتاه بودند. حيرتزده بودم. در دلم نوعي از سعادت و شادماني پاشيده مي شد. شيريني و صفاي زنده گي را تجربه مي كردم. پس از آن سكوت كوتاه، ربابه ادامه داد: "تصميم گرفتم كه وقتي از زيارت برگردي، دشنامت بدهم. امّا نمي فهميدم كه چه بگويم و چطور بگويم. بسيار فكر كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه وقتي نزديك خانة مان برسي، اگر در كوچه كسي نباشد، پنجره را باز كنم و سر تو صدا بزنم كه احمق هستي، يك بچة بسيار احمق و مغرور هستي و بعد، پنجره را ببندم."

آهي كشيد و افزود: "وقتي كه آمدي، پنجره را باز كردم. به دو طرف نظرانداختم. در كوچه كسي نبود و تو مرا ديدي. همين كه به چشم هايت نگريستم، ديگر نتوانستم چيزي بگويم... پنجره را با شدت بستم."

گفتم: "و آن شب، بار اول بود كه من ترا ديدم؛ ولي نفهميدم كه تو به سويم لبخند زدي يا چهره درهم كشيدي. حالا مي فهمم كه تو اصلاً خشمگين بودي. حالا مي فهمم."

ربابه گفت: "و همان شب تصميم گرفتم كه سه شنبة ديگر بيايم به زيارت و ترا ببينم و دلم را سرت خالي كنم؛ امّا..."

رويش را با دست هايش پوشانيد و ذوقزده خنديد: "امّا، باز هم نتوانستم چيزي بگويم. ديدي كه نتوانستم. همين كه ترا ديدم، دلم سبك شد و خشم را فراموش كردم و حتّا وقتِ سوار شدن به تكسي، به طرفت خنديدم. تكسي مرا بُرد؛ امّا دلم پيش تو ماند."

لختي، خيره خيره به من ديد و بعد، همان طور ذوقزده ادامه داد: "ولي هنگامي که ترا در آن شب شش ديدم، چه خوشحالي شدم. يك لحظه بيخود گشتم. قلبم ايستاد. و بعد، بي اختيار به رقص در آمدم. مي خواستم تنها براي تو برقصم. اصلاً مي فهمي كه آن شب تنها براي تو مي رقصيدم. تنها براي تو مي رقصيدم. هيچ كس ديگر را نمي ديدم. هيچ صدايي را نمي شنيدم. تنها ترا مي ديدم و تنها براي تو مي رقصيدم. وقتي هم كه با گوشة چادرم به رويت زدم، اين كار از آزرده گي من بود، به خاطر كوتاه كردن موهايت. و آن وقت كه دست هايم را به سويت دراز كردم، مي خواستم با تو آشتي كنم. پشيمان شده بودم. از خشم خودم پشيمان شده بودم؛ امّا، تو گريختي و رفتي. بعد هم، خواستم پيدايت كنم. آهسته به آن اتاق بچه ها آمدم. كسي متوجه نشد و من بالاي سرت ايستادم. ديدم كه هي مي بازي و مي بازي. دلم كباب شد."

پرسيدم: "تو چرا به من پول دادي؟"

گفت: "آخر تو باخته بودي. ديدم كه ديگر هيچ چيزي در جيب نداري."

گفتم: "وقتي تو رفتي، من بسيار بُردم."

گفت: "من دعا كردم كه ببري!"

گفتم: "پول هايت را آورده ام."

پول هاي او را، همراه با پول هايي كه بُرده بودم، كشيدم و به سوي او پيش كردم. با گونه يي از بيخبري پرسيد: "اين چيست؟"

گفتم: "پول هايي كه به من دادي."

با دو دستش دست هايم را گرفت و در حالي كه چشم هايش چشم هاي را مي كشتند، با لحن عيارانه يي گفت: "خراباتي ها چيزي را كه به كسي دادند، پس نمي گيرند!"

دست هايم را فشار داد و افزود: "اين پول ها را در جيبت كن."

و سپس آهسته زمزمه كرد: "فداي سرت!"

وه كه چه حالي داشتم. مي خواستم دست ها و پاهايش را ببوسم. مي خواستم در برابرش زانو بزنم، سجده كنم. مي خواستم خاك پايش را به ديده بمالم. مي خواستم، همان لحظه، پيش روي او جان بدهم و بميرم.

پرسيدم: "دست هاي تو هميشه حنايي هستند؟"

گفت: "از وقتي كه خودم را شناخته ام، پاها و دست هايم حنايي بوده اند. اول ها، مادرم دست ها و پاهايم را حنا مي بست. حالا خاله ام اين كار را مي كند. از رنگ حنا خوشم مي آيد. تو خوشت نمي آيد؟"

گفتم: "بسيار... بسيار خوشم مي آيد."

ماه هفت شبه در سينة آسمان بود و گورستان در زير اين مهتاب كمرنگ هو مي زد. هيچ كسي در آن دَور و بَر ها ديده نمي شد. در دور دست ها، در دامنة كوه، چراغ هاي خانه ها بل بل مي كردند. چراغ هاي زيارت تميمِ انصار هم روشن شده بودند.

پرسيدم: "ناوقت نشده؟"

با همان لحنِ عيارانه كه رنگي هم از تمسخر داشت، گفت: "مي ترسي؟"

بي آن كه بِرَنجم، گفتم: "از خاطر تو مي گويم."

به سويي اشاره كرد و گفت: "گورِ مادرم آن جاست. يك روز ترا مي برم سر قبرش." بعد، آهي كشيد و افزود: "خوب، برويم!"

دستش را گرفتم كه از روي تخته سنگ پايين شود. چادريش را به سر كرد؛ امّا چهره اش را نپوشانيد.

شب آرام بود. از سوي شهر آوازهاي مُبهمي به گوش مي رسيدند. مُرده گان بي سرو صدا در زير خاك و سنگ ها خوابيده بودند. ماه هفت شبه، نورِكمرنگش را همه جا مي پاشيد و تك درخت هايي، اين جا و آن جا، آرام آرام نور ماه مي نوشيدند. در آسمان، ستاره هايي كه زمين را نظاره مي كردند، دختر و پسر جواني را مي ديدند كه در يك گورستانِ دور افتاده، بي آن كه سخني گويند، كنار هم راه مي روند. هر چند نخستين ملاقات شان بود، چنان به نظر مي رسيد كه سال هاست همديگر را مي شناسند. آن پسر، از حضور آن دختر، سخت لذت مي برد و شادمان بود. و سعادت بزرگي را تجربه مي كرد ـ شيريني زنده گي را مي مكيد.

هنگامي كه نزديك دروازة خانة شان رسيديم، كوچه خلوت بود. آن توله سگ سياه، دوان دوان آمد و با دو دستش به پاهاي ربابه چسپيد. ربابه گفت: "از آن روزي كه تو اين ها را نوازش كردي، من هر روز به اين سگك نان مي دهم."

پرسيدم: "آن چوچه گك سفيد چه شد؟"

درد آلوده گفت: "نمي دانم...كسي آن را بُرده است."

لختي به چشم هايم نگريست. من هم به چشم هايش نگريستم. در نورِ كمرنگِ چراغ ديدم كه چشم هايش ديگر نمي خندند. لب هايش هم نمي خنديدند. خالِ سبز رنگش نيز نمي خنديد. در چهره اش غصه يي خوانده مي شد.

گفت: "سه شنبة ديگر، همان جا... نزديك قبر پادشاه بخارا." و باز هم افزود: "مي تواني بيايي؟"

گفتم: "ها، درست است..."

ربابه سوي در رفت. در را فشار داد. باز بود. به درون رفت و شنيدم كه زنجير دروازه را انداخت.

رويداد آن روز، برايم تجربة شِگِفتي بود. شِگِفت، دوست داشتني و خوشايند. اين تجربه زنده گيم را دگرگون ساخته بود. به نظرم مي آمد كه وارد مرحلة تازه يي از زنده گي شده ام و با جهان نَوِي آشنا گشته ام. اين جهانِ نو چه بود؟ ربابه، ربابه، ربابه. اين جهان نو و شِگِفت و دل انگيز، ربابه بود. آن چشم ها، آن لب ها، آن خال سبز رنگ، آن دست ها و پاهاي حنايي و آن آواز دلكش و آن لحن عيارانه كه مي گفت: "خراباتي ها چيزي را كه به كسي دادند، پس نمي گيرند!" و: "تنها براي تو مي رقصيدم... تنها براي تو!" و آن زمزمة دلنشين و ديوانه كننده: "فداي سرت!" خداي بزرگ، اين چه جهاني بود! چه جهان شيرين و دل انگيزي!

آرام آرام راه مي رفتم و باز هم آن مصراع حافظ ذهنم را انباشته بود:

 "دركنج خراباتي، افتاده خراب اولي! دركنج خراباتي..."

و بازهم در طلسم واژه يي گير مانده بودم: "خرابات... خرابات... خرابات..." و بعد، واژه هاي "ربابه" و "خرابات" با هم درآميختند و يكي شدند. شيرينتر و دلرباتر گشتند. در سعادت بيكراني غرق شده بودم.

كوچه هاي قديمي كابل خاموش و آرام بودند و كتاب سياه شب، با واژه هاي ستاره يي، همچنان گشوده و باز بود.

*     *     *

نمي دانستم كه آن يك هفته را چگونه سپري كنم. اين يك هفته، به نظرم مثل ابديت مي آمد. به نظرم مي آمد كه اين سه شنبه آينده، چنان دور و ناپيداست كه هرگز بدان دست نخواهم يافت. به نظرم مي آمد كه فردا نيامدني است.

آن سال ها، شاگردِ دانشگاه كابل بودم. در دانشگاه، دختران بسياري را مي ديدم كه مي خنديدند، تبسم مي كردند، ناز و عشوه مي فروختند و دلبري نشان مي دادند. امّا، هيچ كدام شان با ربابه برابري نمي توانست كرد. ربابه چيز ديگري بود. تا آن روز نمي دانستم كه سواد دارد ياني، نپرسيده بودمش و البته مهم هم نبود كه سواد داشته باشد يا نداشته باشد.

فرداي آن شب كه به دانشگاه رفتم، مثل اين كه آشكارا حالم دگرگون شده بود. الياس كه مرا ديد، با نگراني پرسيد: "چه گپ شده؟"

گفتم: "هيچ... هيچ گپ نشده."

گفت: "تو تغيير كرده اي."

گفتم: "ني، سرم درد مي كند."

دلتنگ و بي حوصله شده بودم. مي خواستم تنها باشم و با كِلكِ خيال سيماي دل انگيز ربابه را در ذهنم نقش كنم. مي خواستم آوازِ دوست داشتني او را بشنوم ـ آن آوازِ دلنشين و عيارانه را كه مي گفت: " خراباتي ها چيزي را كه به كسي دادند، پس نمي گيرند!"

ربابه، ربابه، ربابه... دنيا براي من پُر از همين نام شده بود و آسمان و زمين آيينه هايي بودند كه صورت زيباي ربابه را منعكس مي ساختند. همه جا ربابه را مي ديدم. آن روي مُدَوَّر و گندمي، آن چشم هايي كه مثل دو دسته گلِ رنگارنگ بودند، آن لب هاي گوشتالو و دهن نسبتاً بزرگ، آن موهاي سياه، آن نوار سپيدي كه بر سر بسته بود. ربابه... ربابه... ربابه.. براي من جهان در همين نام خلاصه شده بود: ربابه... ربابه...

*     *     *

همان گونه كه همه چيز به پايان مي رسد، سرانجام آن انتظار جانكاهِ من هم به پايان رسيد. روز سه شنبه، بازهم، هنوز خيلي به ساعتِ پنج مانده بودكه نزديك آرامگاه پادشاه بُخارا رسيدم. راه خلوت بود. رهگذري ديده نمي شد. كمي دورتر، دو كودك خاك آلود و سراپا برهنه، ميان قبرها مي گشتند. شايد بازي مي كردند. شايد تفريح شان همين بود. از كودكان گورستان ها بودند.

ديوارهاي گنبد گور شاه بخارا، همچنان آرام و شكيبا ايستاده بودند. و آن پادشاه زير آن گنبد خوابيده بود. روي سنگي نشستم. سگرتي روشن كردم و در حالي كه به گنبد چشم دوخته بودم، آهسته زمزمه كردم: "بخواب... بخواب،  اي امير سيد عالم خان بن امير سيد عبدالاحد خان بن امير سيد مظفر خان بن امير سيد نصرالله خان بن... بخواب! آيا مادرت مي دانست كه تو در اين جا، فرسخ ها دور از بخاراي خودت، زيرِ خاك خواهي رفت و روزگاري هم، گورِ تو در كابل، وعده گاه پسر و دختر جواني خواهد شد؟ بخواب، اي امير... آرام بخواب!"

امير آرام خوابيده بود. مُرده گان ديگر نيز خاموش بودند. همه جا خاموشي و آرامش بود. صدايي شنيده نمي شد.

و بعد، ديدم كه ربابه آمد. دلم لرزيد و دهانم خشكيد. همان چادري نقرابي را به سر داشت. قدش راست و كشيده بود. سَروِ روان... سَروِ روان. و آن دو پسر نوجوان بازهم همراهيش مي كردند.

برخاستم و به سوي او رفتم. اين بار، بچه ها با من دست دادند و بي آن كه چيز ديگري بگويند، خدا حافظي كردند و رفتند. ربابه جلو چادريش را بُلند كرد و من رويش را ديدم. جلوة بهار را داشت. هيچ چيز نگفت. تنها به چشم هايم خيره شد. و چشم هايش چه چيزها كه نگفتند: قصه كردند، شكوه و شكايت سر دادند، خشم نمودند، خنديدند، از غصه و اندوه سخن گفتند و شادماني كردند.

نتوانستم ديگر به آن چشم ها نگاه كنم. به زمين نگريستم و گفتم: "كجا برويم؟"

ذوقزده پرسيد: "مي خواهي سر قبر مادرم برويم؟"

گفتم: "خوب است... برويم."

همان راه پنجة شاه را درپيش گرفتيم. پس از پيمودن مقداري راه، به راست گشتيم و به سوي تك درخت توتي كه درميان گورها ايستاده بود، روان شديم. برگ هاي درخت، خاك آلود و پژمُرده بودند. درخت غمزده و دلتنگ به نظر مي آمد. ربابه، گوري را كه زير آن درخت توت بود، نشان داد و گفت: "قبر مادرم آن جاست!"

وقتي نزديك قبر رسيديم، ربابه كنار آن زانو زد. روي قبر با محبت دست كشيد. مثل آن كه نوازشش كند. روي قبر را سنگ ريزه هاي سپيد پوشانيده بودند. قبر ساده يي بود ـ مثل قبرهاي ديگر.

در كنار ديگر قبر، رو به روي ربابه، نشستم. ربابه، سنگ پولادي رنگ بالاي قبر را بوسيد. سنگ ريزه هاي سپيد را مشتاقانه از نظر گذرانيد و آرام گفت: " گلنار... گلنار من!"

پرسيدم: "نامش گلنار بود؟"

جواب داد: "ها، گلنار."

گفتم: "چه نام زيبايي!"

گفت: "خودش هم بسيار زيبا بود. همين دو سال پيش مُرد."

پرسيدم: "بيمار بود؟"

ربابه سرش را تكان داد و با تلخي گفت: "ني، هيچ بيمار نبود. بسيار ناگهاني مُرد." سكوت كرد. لحظاتي هنچنان خاموش ماند. من هم خاموش بودم و زيبايي غم آلود چهرة ربابه را مزه مي كردم.

بعد، سوي من ديد. نگاهش آبم كرد و گفت: "مي فهمي، همين دو سال پيش بود كه يك شب ـ نيمه هاي شب بود ـ مادرم مرا از خواب بيدار كرد. برادرانم را هم از خواب بيدار كرد. ما، در خانه آيينة قدنماي بزرگي داشتيم. مادرم گفت كه آن آيينه را بياوريم و به ديوار اتاق تكيه بدهيمش. آن وقت، زنگ هايش را به پا بست و در برابر آيينه ايستاد. خودش را در آيينه ديد. جوان بود. هنوز چهل ساله نشده بود. تصويرش در آيينه هم زيبا و جوان بود. باريك و بُلند بالا. مادرم در برابر تصوير خودش در آيينه، تعظيمي كرد و به برادرانم گفت كه بنوازند. خودش شروع به رقصيدن كرد. رقص آن شب مادرم را هرگز نديده بودم. با حركت هاي پاهايش، چنان آوازهايي از زنگ ها مي كشيد كه آدم را ديوانه مي كرد. برادرانم نيز حيرت كرده بودند.

"مادرم در برابر آيينه مي رقصيد و هر چند لحظه بعد، به تصوير خودش در آيينه مي نگريست. با خشم و غضب مي نگريست. و تصويرش در آيينه نيز مي رقصيد و با خشم و غضب به سوي مادرم مي ديد.

"در آن نيمه شب، برادرانم نواختند و نواختند. و مادرم، گلنار، رقصيد و رقصيد. از سر و رويش عرق مي ريخت؛ ولي باز هم مي رقصيد. تصويرش در آيينه هم عرق كرده بود و مي رقصيد. انگشت هاي برادرانم خسته شده بودند؛ امّا باز هم مي نواختند و مي نواختند.

"آن شب، من هنر پاهاي مادرم را ديدم. به نظرم مي آمد كه پاهايش بر زمين نيستند. سه چار انگشت از زمين بُلند تر بودند. مثل اين كه مادرم در هوا حركت مي كرد. مي چرخيد. مثل يك چرخك مي چرخيد. موهايش پريشان شده بودند. پيراهنش از عرق به تنش چسپيده بود. پاهايش را بركف اتاق مي كوبيد و زنگ ها صدا مي دادند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

"مادرم آن قدر رقصيد كه تاريكي شب رفت و هوا رو به روشن شدن گذاشت. يكي از زنگ ها از بند پايش گسست و به گوشه يي پرتاب شد. مادرم در حالي كه تنها به يك پايش زنگ داشت، چند دقيقة ديگر هم رقصيد و رقصيد. بعد، مثل اين كه سرش گيچ رفت. توازنش را از دست داد. كژ شد و مژ شد و بر زمين افتاد.

"برادرانم از نواختن دست كشيدند و هراسان به سوي مادرم دويدند. من سر مادرم را بر زانويم گذاشتم. تن او غرقِ عرق بود. نفس نفس مي زد و قلبش به شدت مي تپيد. در همين حال، با سختي سرش را بُلند كرد و تصوير خودش را در آيينه ديد. با خشم و غضب به تصوير خودش نگريست و تصويرش هم با خشم و غضب به سوي او ديد. بعد، لبخند تلخي برلب هاي مادرم نقش بست و به تصويرش گفت: "امّا تو هم افتادي!" و تصوير نيز گفت: "امّا تو هم افتادي!" مادرم گفت: "ها، من افتادم!" و تصويرش هم گفت: "ها، من افتادم!" بعد، مادرم سرش را بر زانوي من گذاشت و به خواب عميقي فرو رفت.

"پس از ساعتي بيدار شد. او را به بسترش برديم. روي بسترش نشست. دو تا بالشت را پشت سرش گذاشتم كه تكيه كند. برادرانم را گفت كه بروند و بخوابند. آن وقت، دست هاي مرا ميان دو دستش گرفت و آرام آرام گفت:

ـ بايد اين داستان را به تو بگويم. اين داستان، نسل به نسل آمده است و به من رسيده است. حالا به تو مي سپارمش. تو آن را به ياد داشته باش و نگهش دار!

گفتم:

ـ بگو... بگو. به ياد مي داشته باشم و نگهش مي دارم!

"آن وقت، مادرم قصة مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرش را كه گلنار نام داشت، به من گفت"

به ربابه گفتم: "امّا گلنار كه نام خودِ مادرت بود!"

گفت: "ها، درست است؛ ولي نام مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرم نيز گلنار بود. و مادرم داستان حيرت انگيز او را آن روز به من گفت. قصة حيرت آوري است. مي خواهم تو هم بشنوي."