رهنورد زریاب

 

گلنار و آیینه

چهار

 

مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادر من كه گلنار نام داشت، در شهرِ لكنهو در هندوستان زنده گي مي كرد. او رقاصة در بارِ يك مهاراجه بود. اين مهاراجه به رقص و شراب و ساز عشق مي ورزيد. هيچ شب را بدون رقص و شراب و ساز نمي توانست به سر بَرَد. او شيفتة رقصِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ من بود كه گلنار نام داشت.

در آن زمان، گلنار بيست و پنج ساله بود و رقصي مي كرد كه سِحرانگيز بود. وقتي او مي رقصيد، شيشه هاي چلچراغ ها تكان مي خوردند و به صدا در مي آمدند. پرده ها مي جنبيدند و به هوا مي شدند. پروانه ها به تالار هجوم مي آوردند و عطر گل هاي باغ هاي دور و نزديك، فضاي تالار را پُر مي كرد. در آن لحظه ها، مهاراجه، در حالي كه جام شرابش را در دست مي داشت، بر تخت جواهرنشانش مي نشست و حيران و شيفته وار رقص گلنار را تماشا مي كرد.

او به هم خوردن شيشه هاي چلچراغ ها را مي ديد و آواز شرنگ شرنگِ آن ها را مي شنيد. او با شِگِفتي و حيرت، به پرواز پرده ها چشم مي دوخت و پروانه ها را مي ديد كه به درون تالار هجوم مي آوردند و عطر گل ها را مي شنيد كه فضاي تالار را مي انباشت. و صداي زنگ هاي پاهاي گلنار جادويش مي كرد.

هنگامي كه رقص گلنار به پايان مي رسيد، مهاراجه ـ كه مست و مدهوش مي بود ـ چند بار پيهم مي گفت: "هري كرشنا... هري كرشنا... هري كرشنا..." آن گاه چند تا از زنان مي دويدند. زير بازوهايش را مي گرفتند و او را به خوابگاهش مي بردند.

اين مهاراجه كه آدم مهربان و دلسوزي بود، پسانترها عقلش را از دست داد و كارش به ديوانه گي كشيد. به آدمِ ناراحت كننده يي مُبدل شد و به اذيت و آزار ديگران شروع كرد. با اين همه، هنوز هـم با گلـنار مهربان بود و ـ مانند گذشته هاـ هر شب رقص او را تماشا مي كرد و از آن لذت مي برد.

و امّا يك شب، كارِ عجيبي از او سر زد و گلنار را سخت آزرده ساخت. آن شب، مهاراجه بسيار مست بود. در آن تالار آيينة بزرگي بود كه بخش وسيعي از تالار در آن منعكس مي شد. آن شب مهاراجه، در حالي كه از مستي كژ و مژ مي شد، دستِ گلنار را گرفت و به ميانة تالار برد. آن وقت، به او گفت: "تو امشب با يك رقاصة ديگر مسابقه داري!" و بعد، به حاضران گفت: "با يك رقاصة ديگر مسابقه دارد!"

همه درمانده و حيران شده بودند و نمي دانستند كه منظورِ مهاراجه كيست و چيست.

گلنار پرسيد: "اين رقاصه كيست... كجاست؟"

مهاراجه قهقهه خنديد. خنديد و باز هم خنديد. بعد، تصوير گلنار را در آيينة بزرگ به او نشان داد و گفت: "با اين رقاصه مسابقه داري. او رقاصة زبردستي است. بايد او را از پاي درآوري... بايد او را از پاي درآوري!"

و پيش از آن كه گلنار بتواند چيزي بگويد، مهاراجه سرِ نوازنده گان فرياد كشيد: "شروع كنيد!"

آوازِ سازها بُلند شد. آن شب، يكي از بزرگترين استادان هندوستان كه پندت نيمن داس نام داشت، طبله مي زد. آن شب، هنگام نواختن طبله، انگشت هاي او را نمي شد ديد. حاضران، تنها خط هايي را كه در حال اهتزاز و جنبش پيهم بودند، مي ديدند.

گلنار به تصويرش در آيينه نگريست. تصويرش هم به او نگريست. در چشم ها و صورت گلنار خشم زبانه كشيد. در چشم ها و صورت تصوير او در آيينه نيز خشم زبانه كشيد. گلنار مي خواست با آتش چشم هايش، رقاصه يي را كه در آيينه بود، بسوزاند. و آن رقاصه هم مي خواست با آتش چشم هاي خودش گلنار را بسوزاند.

و بعد، پاها و دست هاي گلنار به حركت در آمدند و آواز زنگ هاي پاهاي گلنار در تالار پيچيد: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

پاها و دست هاي تصوير او در آيينه، نيز به حركت در آمدند و آواز زنگ هاي پاهاي تصوير هم در تالار پيچيد: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

و آن گاه، گلنار زيباترين رقصش را در زنده گي آغاز كرد. و تصوير او در آيينه نيز زيـباترين رقصش را در زنده گي آغاز كرد. گلنار فضاي آن تالار را پُركرده بود. مثل اين بود كه در هركُنج و كنار و در هرگوشة تالار مي رقصيد. سراسر بدن او مي رقصيد. انگشت هايش مي رقصيدند. گردنش مي رقصيد. چشم هايش مي رقصيدند. بازوهايش مي رقصيدند.كمر و سينه و ساق و شانه و شكمش مي رقصيدند. اصلاً او خودش به رقص مبدل شده بود. خودش يك پارچه رقص شده بود. گلنار ديگر وجود نداشت. تنها رقص بود و رقص بود. چرخيدن بود و پايكوبي بود و جنبش و تموج اندام ها بود. انگشت هاي آن استاد طبله نواز، مثل باران هاي موسم برسات، يك ريز و پيهم، روي پرده هاي طبله ها فرود مي آمدند و مي رقصيدند و گلنار ناگزير بود كه حركت هاي پاهايش را، با صدا هايي كه از طبله ها بر مي خاستند، هماهنگ سازد.

مهاراجه، جام شراب در دست، بر تختش نشسته بود و شِگِفتي زده و افسون شده، اين رقص شِگِفت و ديوانه وار را تماشا مي كرد. شيشه هاي چلچراغ ها به حركت درآمده بودند و شرنگ شرنگ صدا مي كردند. با حركت چلچراغ ها، سايه هاي آدم ها و اشياء نيز مي جنبيدند و تكان مي خوردند. به نظر مي آمد كه آن تالار مي جنبيد و تكان مي خورد. پرده هاي حرير، مثل ابرهاي سپيد، به هوا شده بودند و بوي خوش گل ها، از دور و نزديك، به تالار هجوم آورده بود. پروانه هاي رنگين، درفضاي تالار مي رقصيدند و مي چرخيدند. انگار رقص گلنار آنان را مست كرده بود.

گلنار مي رقصيد و با خشم ديوانه واري تصويرش را در آيينه مي نگريست. و آن تصوير هم مي رقصيد و مي رقصيد. در چشم هاي گلنار، آتش كينه و غضب زبانه مي كشيد. وقتي مي چرخيد، دامنش كه از حرير سرخ بود، شكل گل سرخ بزرگي را به خود مي گرفت ـ گل سرخ بزرگي كه مي چرخيد.

گلنار رقصيد و رقصيد و رقصيد. تصويرش در آيينه نيز رقصيد و رقصيد و رقصيد. مهاراجه به پاهاي حنايي رنگ گلنار و زنگ هاي طلايي آن ها كه نور چلچراغ ها را منعكس مي ساختند، خيره خيره مي نگريست.

شب كم كم به پايان مي رسيد و سپيده مي خواست بدمد. در همين هنگام، گلنار رقص كنان به سوي آيينه رفت و در برابر تصويرش و خيلي نزديك به آن، رقصيدن را گرفت. شعلة كينه و خشم، در چشم هايش بيشتر زبانه كشيد. به چشم هاي تصويرش نگريست. تصويرش نيز به چشم هاي او نگريست.

و آن گاه، گلنار به چرخيدن شروع كرد. مثل آن كه به گردابي افتاده باشد، با شدت مي چرخيد. دامن حرير سرخش، به گل سرخِ بزرگي مبدل شده بود ـ به يك گل سرخِ بزرگِ چرخان. دامن حرير سرخ رنگ تصويرش در آيينه، نيز به يك گل سرخ بزرگ چرخان مبدل شده بود. گلنار چرخيد و چرخيد و چرخيد. تصويرش در آيينه هم چرخيد و چرخيد و چرخيد. گلنار باز هم چرخيد و چرخيد و چرخيد. و ناگهان... همه گان ديدند در حالي كه گلنار همچنان مي چرخيد و تاب مي خورد و پاي مي كوبيد، تصوير او در آيينه، تعادل خودش را از دست داد. كژ شد و مژ شد و بر زمين افتاد و همان جا، بي حركت ماند.

همهمة حيرت آلودي از حاضران بُلند شد. مهاراجه كه ديد تصوير گلنار در آيينه بر زمين افتاد، برخاست و تلو تلو خوران به سوي گلنار رفت. نزديك او بر زمين زانو زد. سرش را خم كرد. كف هاي دست هايش را به هم چسپانيد و به پيشاني گذاشت و زاري كنان گفت: "هري كرشنا... هري كرشنا..."

و امّا گلنار، بي توجه به مهاراجه و بي توجه به هركس ديگري، همچنان مي رقصيد و مي چرخيد و مي جنبيد. او ديگر خودش نبود. به خود نبود. نيروي مرموزي در وجود او داخل شده بود و فوران مي كرد. از سيمايش نوري مي تراويد و اين نور، در شيشه هاي چلچراغ ها و در پياله ها و جام ها منعكس مي شد. و در همين لحظات بود كه چهرة استاد پير طبله نواز را، چهرة پندت نيمن داس را، ترس و وحشت فرا گرفت. او با چشم هايش از گلنار چيزي مي خواست. التماس مي كرد. اشك در چشم هايش جوشيده بود.

گلنار، بي اعتنا به همه چيز و همه كس، مي رقصيد و مي رقصيد. در همين حال بود كه يك بار با دست راستش به پرده هاي در حال پرواز اشاره كرد. و ناگهان، همه گان ديدند كه پرده ها آتش گرفتند. فرياد ترس و حيرت از حاضران برخاست. گلنار، همچنان مي رقصيد و مي رقصيد. و بعد، با دست چپش پنجرة بزرگي را نشان داد. آن پنجره هم آتش گرفت. بعد، گلنار به آيينة بزرگ ـ كه تصويرش در آن بي حركت روي زمين افتاده بود  ـ  اشاره كرد. آيينه با صداي هولناك شكست و ريزه ريزه شد. آن تصوير بر زمين افتادة گلنار هم پارچه پارچه شد و ناپديد گشت و چارچوب آيينة بزرگ آتش گرفت.

حاضران، سراسيمه و هراسان، از تالار گريختند. نوازنده گان نيز گريختند. تنها آن استاد پير، پندت نيمن داس، همچنان طبله مي نواخت و گلنار با ضربه هاي طبلة او مي رقصيد. مهاراجه، در حالي كه دو دست به هم چسپيده اش را به پيشاني داشت، با سر خميده، روي دو زانو بر زمين نشسته بود و آهسته آهسته و زاري كنان مي گفت: "هري كرشنا... هري كرشنا... هري كرشنا!"

گلنار، همچنان كه مي رقصيد، به هر سو اشاره مي كرد و همه چيز آتش مي گرفت: تخت مهاراجه آتش گرفت، كرسي هاي زيبا آتش گرفتند، چوب هاي كنده كاري شده، همه آتش گرفتند، پنجره ها آتش گرفتند، فرش ها و بالشت ها و مخده هاي اطلس و ديبا، همه آتش گرفتند.

سرانجام، استادِ پير طبله نواز، نواختن را بس كرد. فريادي بُلند كشيد. بعد، برخاست. بازوي گلنار را گرفت و او را كشان كشان از تالار بيرون برد. آن دو از كاخ بيرون شدند. استاد مي دويد و گلنار را با خودش مي كشيد.

هنگامي كه از كاخ خوب دور شدند، ايستادند. گلنار نفس نفس مي زد و سراسر بدنش غرقِ عرق بود. هر دو، خسته و بي حال، بر زمين نشستند. گلنار به شانة استاد تكيه داد و به سوي كاخ نگريست. كاخ در آتش مي سوخت و خدمتگاران، بيهوده تلاش داشتند كه آن آتش سركش جنون زده را خاموش سازند.

گلنار آهي كشيد. لبخند پيروزمندانه يي بر لب هايش دويد. بعد، دست ها و انگشتان استاد پير را به چشم هايش ماليد و بوسيد. و آن استاد پير بر زمين افتاد و بركف هاي پاهاي گلنار بوسه زد. او به گلنار گفت كه در آخرين لحظه هاي رقص، كرشنا را ديده بود كه ايستاده است و با خشم به مهاراجه مي نگرد. و آن خشم كرشنا، استاد پير را سخت ترسانيده بود. و گلنار به استاد گفت: "من هم او را ديدم... كرشنا را ديدم كه با نگاهي مهر آميز مرا مي نگريست و به سويم لبخند مي زد!"