رهنورد زریاب

 

گلنار و آیینه

 

هشت

 

روز سه شنبه، هنوز ساعتِ پنج نشده بود كه در برابر گور امير بخارا بودم. بعدتر، ربابه آمد.

رويش را كه باز كرد، ديدم كه در چهره اش حزن و اندوهي سايه انداخته است. مثل روزهاي ديگر، خندان و شادمانه به چشم هايم نديد. ديده گانش زمين را مي نگريستند. بر آن دو دسته گلِ رنگارنگ پردة غم افتاده بود. سخني نگفت. دريافتم كه چيزي، حادثه يي، رخ داده است.

 آرام آرام به راه افتاديم. نخواستم، مثل هر بار ديگر، بپرسم كه به كدام سو برويم. چند قدم ديگر كه رفتيم، او خودش گفت: "برويم طرف چشمة خضر."

گفتم: "درست است."

و رفتيم. در آن جا، آن شيفته گانِ دود، مانند روز هاي ديگر، زير آن درخت پُر شاخ و برگ، به گِرد چلمِ بزرگ حلقه زده بودند و بي خبر از دنيا و اهلِ دنيا، حال و هواي خود شان را داشتند:

"هو هو هو

بابه قوي مستان..."

دُور از آن حلقة دودكشان، بر دامنة كوه، سرِ سنگي نشستيم كه هموار بود و به تخت كوچكي مي ماند. ربابه ديگر به حركت هاي مستانة آن دودكشان نمي خنديد. خاموش بود و چشم هاي غمزده اش دور دست ها را مي نگريستند.

احساس مي كردم كه حزن و اندوه او، لحظه به لحظه، بيشتر به من سرايت مي كنند. دلم گرفته و گرفته تر مي شد. سنگين تر مي شد. به نظرم مي آمد كه آن فضاي گسترده، تنگ و تنگتر مي شود. فشار سنگ ها و صخره ها را بر دلم احساس مي كردم. ربابه هم دلتنگ بود. احساس مي كردم كه چيزي در دل دارد و مي خواهد بگويد.

سرانجام پرسيدمش: "ربابه، چه گپ شده؟"

لختي خاموش ماند. بعد، بي آن كه به سؤال من جواب گويد، گفت: "دست راستت را بده كه ببينم."

دستم را دادم. مثل شيرين بركف دستم دست كشيد ـ انگار مي خواست صاف و هموارش كند يا گَرد و خاكش را بزدايد. دست هايش چه گرم بودند و خوشايند. چيزي از آن دست ها بيرون مي آمد و در سراسر وجود من مي دويد و پخش مي شد. نوعي سُكرِ دلپذير بود. تخديرم مي كرد. سُست و بي اراده مي شدم. مي خواستم كه دستم جاويدانه در ميان دست هاي او باشد. حناي كف هاي دست ها و انگشت هايش، چه جاذبة سحرانگيزي داشت. مي خواستم كف هاي دست ها و انگشت هايش را ببوسم و به ديده گانم بمالم.

در اين حال، شنيدم كه گفت: "چه كف دستي داري!"

پنداشتم كه تمسخرم مي كند. به چهره اش كه نگريستم، هيچ نشاني از تمسخر نبود. در سيمايش تلخي و حزني را خواندم و نيز حيرتي را. پرسيدم: "چرا، كف دستم چگونه است؟"

جواب داد : "اين خط را ببين كه كف دستت را دو نيم كرده است."

انگشت حناييش را بر كف دستم كشيد و خطي را نشان داد كه برعرض كف دست راستم دويده بود و كف دستم را از ميانه نيم مي كرد.

پرسيد: "كف دست ديگري، مثل اين كف دست خودت، ديده اي؟"

گفتم: "ني، هيچ وقت نديده ام. ديگران اين جا دو خط دارند؛ حتّا سه خط. امّا در دست من، اين خط ها يكي شده اند. اصلاً همين يك خط است و اين خط، كف دستم را نيم كرده است... مي بيني؟"

ربابه باز هم پرسيد: "پس كف دستي، مثل كف دست خودت، هيچ نديده اي؟"

جواب دادم: "ني، هيچ نديده ام."

گفت: "حالا كف دست مرا ببين."

آن وقت، كف دست راستش را در برابر چشم هايم گرفت و من كف دست او را ديدم. شِگِفتي زده شده بودم: بر عرض كف دست راست او نيز، يك خط كشيده شده بود و اين خط، كف دست او را نيم مي كرد. براي نخستين بار، كف دستي ـ مثل كف دست خودم ـ مي ديدم.

شادمانه گفتم: "عجيب است... بسيار عجيب است. بار اول است كه كف دستي ـ مثل كف دست خودم ـ مي بينم. خط هاي دست هاي ما بيخي شبيه هم هستند... عجيب است!"

ربابه كمي درنگ كرد. بعد، آهسته و با لحن شِگِفت و اسرارآميزي گفت: "مي داني، يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم!"

براي لحظه يي خشك ماندم. بعد، زوركي خنديدم و گفتم: "چه مي گويي... ما چه وقت خواهر و برادر بوديم؟"

با آواز آرام و مطميني گفت: "شيرين همين طور مي گويد. آن شب كه تو در خانة ما بودي، يادت هست كه شيرين كف دستت را ديد و ناراحت شد؟"

گفتم: "ها، يادم هست."

 گفت: "فرداي آن شب كه من و شيرين در خانه تنها بوديم، او دست مرا گرفت. يك بار ديگر كف دستم را با دقت ديد. بعد، گفت كه من و تو يك وقتي خواهر و برادر بوديم."

با دلتنگي و درمانده گي گفتم: "تو چه مي گويي؟"

ربابه، شِمُرده شِمُرده و با لحني خشك و سنگين، تكرار كرد: "يك وقتي، من و تو، خواهر و برادر بوديم!"

شانه هايم را بالا انداختم و با نوعي بي پروايي گفتم: "من به اين خط ها باور ندارم. هيچ باور ندارم. ما چه وقت خواهر و برادر بوديم؟ چه مضحكه يي!"

ربابه ـ بي آن كه به اين سخن من اعتنايي كند ـ در حالي كه دستم را همچنان در ميان دست هايش گرفته بود و بر كف دستم خيره خيره مي نگريست، آرام آرام زمزمه كرد: "حالا مي فهمم كه چرا وقتي بار اول ترا از پشت شيشة پنجره ديدم، در همان يك نگاه، در دلم جا گرفتي و شيرين شدي و به نظرم آمد كه سال هاست ترا مي شناسم."

بعد، ناگهان، دستم را غرق بوسه كرد. بوسيد و بوسيد و بوسيد. ديدم گريه مي كند. كف دستم از اشك هاي او تر شد. شانه هايش از گريه تكان مي خوردند و در اين حال پيهم مي گفت: "برادركم... برادرك شيرينم!"

حالت عجيب و وصف ناشدنيي داشتم. به نظرم مي آمد كه كوه ها و صخره ها صدا مي زدند: "برادركم... برادرك شيرينم!" به نظرم مي آمد كه مُرده گانِ خُفته در گور ها و تك درخت هاي ايستاده بر سر قبرها، نجواگونه مي گویند: "برادركم... برادرك شيرينم!"

از همه جا، از فضاي گستردة آسمان آبي هم، مي شنيدم: "برادركم... برادرك شيرينم!" به نظرم مي آمد كه آن شيفته گان حلقة دود، بر گرد آن چلم بزرگ و در زير آن درخت، مي جنبيدند وتكان مي خوردند و مستانه و بُلند بُلند مي گفتند: "هو هو هو... برادركم... برادرك شيرينم!"

غم خوشه هاي ناشناخته و تلخي در دلم جوانه زدند و در يك لحظة كوتاه رشد يافتند، پخته شدند و سنگيني كردند. ديدم كه ديگر دلم توانِ برداشت اين غم خوشه هاي مُبهم و ناشناخته و تلخ را ندارد. و ناگهان... منفجر شدم و به گريه در آمدم. به شدت گريستن را گرفتم. و در اين حال، بي اختيار، دست هاي حنايي ربابه را مي بوسيدم و به چشم هايم مي ماليدم. ربابه بر موهايم دست كشيد. سرم را نوازش داد. بعد، موهايم را بوسيد و لحظه يي هم، گونه اش را بر سرم گذاشت.

بعد، دستش را زير زنخم گرفت. سرم را بُلند نمود. با گوشة چادر زردوزيش اشك هايم را پاك كرد. به چشم هايم نگريست و ملامت آميز گفت: "بس كن... مرد ها كه گريه نمي كنند!"

خجل شدم. اندوهم را فرو خوردم. استوار نشستم و كوشيدم كه نگاهم به ربابه نيفتد. و امّا، آواز او را هنوز هم مي شنيدم: "يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم... يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم..." و به نظرم مي آمد كه انعكاس صدايش را از كوه و صخره ها مي شنوم: "برادركم... برادرك شيرينم!"

و ربابه، ناگهان، گفت: "مي فهمي كه شيرين ترا بسيار دوست دارد؟"

از اين كه موضوع صحبت مان تغيير كرد، كمي راحت شدم و پرسيدم: "شوهر شيرين كجاست؟"

جواب داد: "مُرده است."

باز پُرسيدم: "چه وقت مُرد؟"

گفت: "او را كُشتند."

گفتم: "چرا... كي كُشت؟"

گفت: "شوهر شيرين كفترباز بود. يك خيل كفتر داشت. سي يا چهل تا بودند. او عاشق كفترهايش بود. يك روز، يكي از اين كفترها، با خيل يك كفترباز ديگر كوچة ما گَد شد و با آن خيل رفت. آن شب، از غم اين كفتر، شوهر شيرين را خواب نبرد. صبح وقت رفت كه كفترش را پس بگيرد. بين شان جنگ شد. آن كفترباز ديگر، با چاقو زد و شوهر شيرين را كُشت. آن وقت ها، شيرين بسيار جوان بود. سه سال مي شد كه عروسي كرده بود. پس از آن، ديگر شوهر نكرد. خوستگاراني پيدا شدند؛ امّا او هيچ كدام را قبول نكرد و آمد پيش مادرم ماند."

پرسيدم: "شيرين فرزندي ندارد؟ "

گفت: "دارد، يك پسر جوان دارد. بيست ساله است و تكسي راني مي كند. پسر خوبي است. آن روز كه در زيارت مارا ديدي، با تكسي همو آمده بوديم. هر جا كه برويم، با تكسي قاش مي رويم. قاش پارسال زن گرفت. حالا در خانة پدر زنش زنده گي مي كند؛ امّا هر روز به ديدن ما مي آيد."

پرسيدم: "چرا قاش... اين چگونه نامي است؟"

تبسم تلخ وكمرنگي بر لب هاي ربابه دويد: "نامش قاسم است. من كه خُرد بودم، او را قاش مي گفتم. بعد، ديگران هم شروع كردند كه او را قاش بگويند. حالا در خانه همة مان او را قاش مي گوييم."

من لب هاي گرم و نفس شيرين را به رويم احساس كردم. چيز خوشايندي در دلم جوشيد. آواز هارمونية شيرين را شنيدم و ديدم كه نقش هاي قالين و كاسه هاي جانان و فغفور و قرمز روي تاقچه هاي اتاق جان گرفته اند و شادماني مي كنند.

ربابه گفت: "دو سه روز پيش، شنيدم كه شيرين به تنهايي هارمونيه مي زند. و بعد هم، شنيدم كه خواند. چند بار سرفه، آوازش را قطع كرد و او هر بار خواندن را از سرگرفت. آخر توانست بخواند. بسيار خوب خواند. رفتم و گفتمش كه مبارك باشد. سرش را تكان داد و گفت كه هنوز آوازش صاف نيست. نفسش مي سوزد. گفت كه مي خواهد يك شب براي تو بخواند."

لحظاتي هر دو خاموش بوديم. نمي دانم چرا در آن دم مي خواستم همه چيز را در بارة ربابه بفهمم. گفتم: "ربابه!"

گفت: "چي؟"

پرسيدم: "پدر تو كيست...  كجاست؟"

آهي كشيد: "من پدرم را درست به ياد ندارم. بسيار كوچك بودم كه او مُرد. مادرم مي گفت كه پدرم در نواختن دلربا استاد بود. چندين شاگرد داشت. حتّا كسي از خاندان شاهي هم شاگرد او بود. پدرم در گوشه يي از همين حويليي كه ديدي، اتاقي را براي خودش تيار كرده بود. شب ها كه همه مي خوابيدند، او به آن اتاق مي رفت. شمعي روشن مي كرد. دلربايش را مي گرفت و در روشنايي آن شمع، به تنهايي دلربا مي زد. مي نواخت و مي نواخت و مي نواخت تا هوا روشن مي شد.

"يك شب كه مادرم رفته بود تا از پدرم خبر بگيرد، ديده بود كه دلربا مي زند و شر شر گريه مي كند. مادرم از او پرسيده بود كه گريه اش از براي چيست. پدرم جواب داده بود:

ـ نمي بيني كه اين دلربا ناله مي كند. دل اين دلربا كباب شده!

"پس از آن، پدرم شب ها در را از درون مي بست تا كسي به ديدنش نرود.

"بعد، يك شب سرد زمستان كه برف مي باريد، نيمه هاي شب، پدرم مادرم را از خواب بيدار كرده بود و به او گفته بود:

ـ ديگر نمي توانم ناله هاي اين دلربا را بشنوم... ديگر نمي توانم!

"و مادرم با شوخي به اوگفته بود:

ـ دلربايت را ببر به پاية برق آويزان كن و بگذار كه همان جا به تنهايي ناله كند!

"صبح كه مادرم برخاسته بود، رفته بود كه حال پدرم را بپرسد؛ امّا او در آن اتاق نبود. مادرم همه جا را گشته بود و او را نيافته بود. سرانجام، رفته بود به بام و ديده بود كه دلرباي پدرم از پاية برق آويزان است و از برف سفيد مي زند. پدرم، رو به روي آن پاية برق، روي دو پا نشسته و بر ديواري تكيه داده بود. در اين حال، سرش روي سينه اش خم شده بود و تقريباً در زيرِ برف پنهان بود. مادرم، ترسيده و سراسيمه، تكانش داده بود و گفته بود:

ـ چرا اين جا نشسته اي؟

" امّا پدرم به پهلو غلتيده بود. پدرم اين طور مُرده بود."

سؤال احمقانه يي از دهنم برآمد: "آن دلربا چه شد؟"

ربابه ـ مثل اين كه منتظر همين سؤال باشد ـ جواب داد: "پس از مرگ پدرم، مادرم آن دلربا را بُرد و در همان اتاقي گذاشت كه پدرم شب ها در آن جا دلربا مي نواخت. شيرين مي گويد كه زمستان سال ديگر، يك شب كه برف مي باريد، نيمه هاي شب بود كه ناله هاي اين دلربا بُلند شد. آن سال، هفت شبانه روز پيهم برف باريد و دلربا، هر شب پس از نيمه شب، تا صبح آوازش بُلند مي بود و مي ناليد. شب هفتم، مادرم به آن اتاق رفت و تا صبح، همراه با آن دلربا، گريست و به دلربا گفت كه سبب مرگ پدرم او بوده است و از دلربا پوزش خواست. آن وقت دلربا ناليدن را بس كرد و خاموش شد."

باز پرسيدم: "خوب، آن دلربا را چه كردند؟"

ربابه گفت: "يك روز شام، مادرم دلربا را بُرد و نزديك خانقاه گذاشت و خودش برگشت."

چشم هاي ربابه پر از اشك بودند. آن دسته هاي گل رنگارنگ؛ در پشت پردة بلوريني پنهان شده بودند. لب هايش مي لرزيدند. در اين حال گفت: "مادرم، بارها به من گفته بود كه پدرم از دست او مُرده است. اگر مادرم نمي گفت كه پدرم دلبربايش را از پاية برق بياويزد، شايد پدرم در زير برف نمي مُرد. شايد حالا زنده مي بود."

ربابه خاموش شد. صدايي در گوشم طنين انداخت: "برادركم... برادرك شيرينم!" و از او پرسيدم: " خوب، تو در بارة اين خواهر و برادر بودن مان شوخي كردي، ني؟"

انگشت هاي حنايي رنگش را برلب هايم گذاشت كه گپ نزنم. در اين حال، به چشم هايم نگريست. در ديده گانش همان مهر و نكوهشي را ديدم كه در آن شب، در آن محفل قمار، ديده بودم. خيلي آهسته گفت: "حالا ديگر چيزي نگو!"

و من خاموش ماندم.

*     *     *

آن شب، حال بدي داشتم. چيز ناشناخته و ناخوشايندي بر دلم سنگيني مي كرد. تصورات و افكار گنگ، ناآشنا، و مبهمي در ذهنم بال و پر مي زدند. دلهره و اضطرابي آزارم مي داد. هر لحظه، اين گفته هاي ربابه در گوش هايم طنين مي انداختند: "يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم... يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم! " و بعد: "برادركم... برادرك شيرينم... برادركم... برادرك شيرينم!"

خواب هاي آن شبم، همه در هم برهم و كابوس مانند بودند. يك بار كه به خواب رفتم، ديدم كه روي زينه هاي مرمرين زيارت تميمِ انصار نشسته ام. در همين حال، ربابه كه جلو چادريش را بالا زده است، مي آيد. نوزادي را در آغوش دارد. پهلويم مي نشيند و شادمانه مي گويد: "ببين، اين دختر شيرين است. گلنار نام دارد. همين امروز تولد شده. او هم خواهر من و تو است!"

با ناراحتي به نوزاد مي نگرم. نوزاد لبخند مي زند. بعد، دست راستش را از قنداق بيرون مي كشد. كف دستش را به من نشان مي دهد و مي گويد: "ببين... كف دستم را ببين!"

در همين هنگام، درويشي از سوي چشمة خضر مي آيد. درويش چپن درازي پوشيده است و تبرزيني بر شانه دارد. موهاي سر و ريش او بيخي سياه هستند. نزديك كه مي رسد، سوي نوزاد اشاره مي كند و به من مي گويد: "دستش را ببين... كف دستش را ببين. درست مثل كف دست تو است!"

مي بينم كه از چشم هاي درويش خون جاري است و قطره هاي خون از موهاي ريشش بر زمين مي چكد. مي خندد و مصرانه مي گويد: "كف دستش را ببين... خط كف دستش را ببين!" و بعد، تبرزينش را به حركت در مي آورد و شادمانه مي گويد: "هو هو هو... برادركم... برادرك شيرينم!"

ترسيده و ناراحت بيدار شدم. ساعت سه پس از نيمه شب بود. غرقِ عرق شده بودم و قلبم به شدت مي زد.