برگرفته از شمارهء 14 مجلهء آسمایی- مارچ سال  2000

دکتورماهره رشيدي هاروني

عنعنات یا خرافات؟!



فرق بين عنعنات و خرافات ، خصوصاً در محيط غرب [ براي ما افغانها ] كاري است بس دشوار.  متأسفانه گروهي از هموطنان عزيز ، خرافات را عنعنات تلقي كرده و براي اين كه به عقايد خود مهر اصليت زده باشند دين و مذهب را منبع و سند مي آورند.  گروه ديگر كه دست از كلتور و عنعنهء خود شسته و خود را چون ميكروب به كلتور بيگانه چسپانده اند. .. اينان كساني اند كه عيد و برات كلتور و مذهب خود را فراموش نموده و عيد ميلاد مسيح را با همهء شور ، شكوه و ولوله اش جشن ميگيرند ، درخت تزيين ميكنند ، هديه رد و بدل ميكنند و با اطفال خود به زبان غير مادري شان حرف ميزنند.  اين گروه هيچگاهي به متن هيچ كلتوري تعلق نخواهند داشت و هميشه در حاشيه خواهند بود.  اطفال اين گروه وقتي به سنين بلوغ ميرسند ، حس تعلق به دين و كلتور در آنان بيدار شده و خلاي تعلق نداشتن به متن را در خويش احساس ميكنند.  اينجاست كه اين تازه نوجوانان از راههاي غير معمولي به عمل يا گروهي تعلق ميگيرند.

جاي تأسف است كه گروه تحصيلكرده به جاي آن كه به اصليت و افغانيت خود مغرور باشند ، از آن شرم ميكنند. من بسياري از هموطنان را ديده ام كه از مليت خود شرم داشته و وقتي يك امريكايي غير افغان از آنان سوال كرده كه اهل كدام مملكت اند ، هيچگاهي جواب صريح و قاطع به سوال كننده نداده و بالاخره يا با سوال كننده بازي بيست سوالي را آغاز نموده و يا به ترتيبي از جواب شانه خالي كرده اند.  همچنين عدهء زيادي از برادران و خواهران افغان ما وقتي با خواهران و برادران ايراني به فارسي حرف ميزنند سعي ميكنند كه فارسي را به لهجهء آنان صحبت كنند.  چرا ما فكر ميكنيم كه لهجهء فارسي دري ما يك لهجهء عاميانه است ؟! و اين ماييم كه كوشش به خرچ داده و زبان مادري خود را به لهجهء ديگران تطبيق ميدهيم.  ما بايد به ديگران بفهمانيم كه اين زبان و لهجهء مادري ما است.  اين اصليت ما است و ما به افتخار هرچه تمامتر به اين لهجه حرف ميزنيم.
گرچه در مدت چند سال اخير افغانستان دستخوش جنگ و تباهي بوده ، اما گذشتهء پرافتخار آن را نبايد از ياد برد.  ما نبايد اطفال خود را از تاريخ اين گذشتهء باشكوه و مردم غيوري كه زير بار هيچ فرهنگ و لشكر نرفته ، محروم بداريم.
مدرن بودن ، لباس آخرين مود پوشيدن و موتر آخرين مود راندن نيست.  مدرن بودن يعني روشنفكر بودن ، تازه بودن و خود را آراستن به جوهر دانش و محبت به همنوع است.  مدرن بودن ، اصليت خود را گـُم كردن نيست.  زن مدرن اين قرن پايبند خرافات ، حسادت و همچشمي نيست.  زن مدرن اين قرن مسإـوليتهاي فراواني دارد.
اين كه مدرن بودن ، اصليت خود را گـُم كردن نيست مرا به ياد زماني ميندازد كه در يك مهماني به سبب تنگي جاي و نداشتن چوكيها براي همه ، مهماندار از همه خواهش كرد كه بر زمين نشسته و بر سر دسترخوان نان بخورند.  همه قبول كردند ، جز يك زن و شوهر.  دليل شان اين بود كه مدتي است ما بر زمين ننشسته ايم و عادت نداريم.  غذاي آنان جداگانه بالاي ميز براي شان گذاشته شد و جدا از همه غذاي خود را صرف كردند.  كساني كه بر دسترخوان نشسته بودند ، قاشق و پنجهء خود را كنار گذاشته و با دست شروع به خوردن نمودند.  اين سر دسترخوان نشستن و با دست نان خوردن ، يكي از عنعنات ما است.  در اديان زرتشتي و اسلام ، رابطهء انسان با خاك يك رابطهء مقدس است.  براي مسلمان هر گوشهء زمين عبادتگاه مقدس است.  پيشاني خود را روي خاك گذاشتن و با خاك تيمم ، روي زمين نشستن و غذا خوردن رابطهء نزديك انسان با خاكِ مقدس است.  همچنين با دست نان خوردن رابطهء دست انسان با دهان او است - دستي كه غذا ميكارد و زنده گي ميدهد. زنده گي غرب بين رابطهء انسان با خاك واسطه اختراع ميكند.  اين عمل بيشتر و بيشتر انسان را از طبيعت و از رابطه با خود جدا ميسازد.  پس غذا خوردن پدران ما با دست و بر سر دسترخوان دليل بر حقارت و حيوانيت نيست.  اين كار مفهوم و فلسفه دارد. 
ما از يك خاكيم و استخوانهاي اجداد ما با هم عجين شده اند.  از اين كه چه كسي هزاره ، فارسي زبان يا پشتون است ، ديگر مفهوم خود را از دست داده است.  همهء ما افغانيم. 
حسادت و همچشمي و بي اتفاقي نمودهاي مرضي است كه در سالهاي بحران در رگ و خون ما ريشه دوانيده است.
اكنون كه براي عدهء زيادي از افغانها ، افغانستان جز خاطره يي بيش نيست.  ما حالا بايد به كلتور خود ارج قايل شويم و به خود و ديگران بفهمانيم كه ما خس سر آب نبوده ، بل اصل و ريشه داريم.
قوم آوارهء يهود سالهاي سال زير يوغ اين و آن و تحت شرايط و قيودات طاقت فرسا در هرگوشه يي از دنيا كه بوده بازهم همه عنعنات كلتوري و مذهبي خود را حفظ كرده است.  شكنجه ، رسيدن به رتبه هاي عالي و قدرت پولي نتوانست عقيدهء راسخ يهوديان را به دين ، مذهب و كلتور شان از هم بپاشند و هيچگاهي كلتور بيگانه را قبول نكردند.  چرا ما افغانيت و اسلاميت خود را قرباني كلتور بيگانه كنيم ؟!...
در مدت سالهاي اقامتم در امريكا عدهء زيادي از هموطنان وقتي پرسيده اند كه من چه وقتي به امريكا آمده ام و چرا آمده ام ، و وقتي كه جوابم را شنيده اند كه من در سال 1970 به غرض فراگرفتن تحصيلات آمده ام و متأسفانه نظر به شرايط در افغانستان نتوانسته ام كه دوباره برگردم ، اولين حرف شان اين است كه " اينهمه سالها ؟!... تو بايد به كلي امريكايي شده باشي ، آفرينت كه فارسي هنوز هم يادت نرفته. .. " اين گفتهء شان هميشه جگرم را خون ميسازد ؛ چون اينان از خود توقع دارند كه گذشت سالها آنان را بيشتر و بيشتر از اصليت ملي ، كلتوري و مذهبي و حتي از زبان مادري شان دور خواهد ساخت.  از اينرو بندهاي مقاومت را گسسته و هرچه زودتر خود را به كلتور غرب موافقت ‏[ تطابق] ميدهند.  اطفال و نوجوانان شان چون قيودات حفظ كلتور ندارند ، زودتر جذب كلتورو عنعنات غرب شده و به زودي از حرف زدن به فارسي و يا پشتو ابأ ميوزند. 
عدهء زيادي از جواناني كه در اينجا تولد شده اند و دين و مذهبي را تعقيب نكرده اند ، وقتي به سني ميرسند كه احتياج به تعلقات روحي و پناه به يك قدرت بزرگتر در دل شان شور مي افگند به اصليت دين ، مذهب و كلتور خود رو مينمايند.  بسياري اوقات در آخر سخنرانيهايم عدهء زيادي از اين جوانان دورم جمع ميشوند و با افتخار ميگويند كه روزه ميگيرند ، لباس افغاني فرمايش داده اند و يا اين كه ترجمهء قرآن را خوانده اند.  در ضمن از من ميخواهند كه ترجمهء بهتري را براي شان معرفي كنم.  وقتي از اين جوانان ميپرسم كه از چوقت اين علاقه را پيدا كرده اند ، در جواب ميگويند: از يك يا دوسال قبل.  اينان هميشه از پدارن و مادران خود ميبنالند كه چرا در اوايل زنده گي شان دين و كلتور شرقي را ضميمهء تعليم و تربيه شان نكرده اند و حالا بايد مثل يك امريكايي غير افغان و غير مسلمان ، فهميدن و دانستن دين و كلتور خود را از ابتدا شروع كنند.  اينان جوانان خوشبختي اند كه با رابطهء ديني خود را متعلق به گروهي ميدانند ، واي به حال گمگشته هايي كه راههاي زيان آوري را انتخاب ميكنند.
اگر خوب بينديشيم ، باوجود شرايط نامناسب براي بسياري از هموطنان در افغانستان ، ما همه خوشبخت هستيم كه اقلاً پاره يي از عمر ما در آغوش پرمحبت اين سرزمين[ افغانستان ] رشد نموده و نـتـنها خاطرات خوب ، بل تخم يك كلتور قديمي و پرمعني را در ذات ما كاشته است.  هيچگاهي فراموشم نخواهد شد روزي كه شديداً دل درد شدم و مرا به شفاخانه بردند.  البته بعد از معاينات فهميديم كه سبب دردم خوراك ارجل بوده ، ولي در مدت چند ساعتي كه من در شفاخانه بودم ، ديدم كه كم كم شفاخانه پر از خويش و قوم من شد.  يادم مي آيد كه چقدر خودم را مهم و دوستداشتني حس ميكردم.  وقتي به خانه برگشتيم هر كسي كه در شفاخانه آمده بود همراه ما خانه آمده و در راه تبنگهاي نان تازه را كه فرمايش داده بودند ، با خود آورده ، بالاي سرم شكستانده و خيرات ميدادند. .. اينكار براي دوهفتهء ديگر ادامه پيدا كرد ، چون آناني كه بعدها از رفتن من به شفاخانه خبر شده بودند يكه يكه با تبنگ نان و حلوا مي آمدند و خدا را شكر ميكردند كه همه چيز به خير گذشته بود.  در آنوقت ده سال از عمرم ميگذشت.  اگر بعضيها خيرات نان و آمدن خويش و قوم را تنها پاره يي از كلتور ميديدند ، براي من ، تنها و تنها محبت بود كه نـثارم ميشد و به من قدرت اتكأ به نفس ميداد و مجبور نبودم كه به جستجوي محبت به هر طرفي دست بيندازم و در هر عملي گرفتار شوم.  و اين اتكأ مرا در سالهاي كه خطرناكترين سالهاي جوانيست در يك مملكت بيگانه و آزاد به مرام اصليم كه تحصيل بود پايدار نگهداشت. 
من زنده گيم را مديون پدر و مادر روشنفكر ، خويش و قوم پرمحبت و عنعنات غني كشورم ميدانم.  حس افتخار به افغان بودن آنقدر در من زنده است كه حتي عدهء زيادي از همكاران و دوستان غير افغان را تحت تأثير قرار داده است.  اين همكاران و دوستان غذاي افغاني ميپزند و ترجمهء مولانا و بيدل ميخوانند ، كورسهاي فارسي ميگيرند و ميدانند كه معني عيد چيست.
خلاصه بايد ياد آور شوم كه منظورم اين نيست كه كلتور غرب بد است و از ما خوب ، اما نبايد فراموش كرد كه كلتور ما قدامت دارد و هر عنعنه مفهومي دارد.  آناني كه پي به اين مفهوم نميبرند يا به خرافات ميپيوندند و يا اين كه كلتور غير را جانشين آن ميسازند.