رسیدن:  28.10.2011 ؛ نشر : 31.10.2011
 

نوشته و نقاشی پروین پژواک

ابر، باران، دریا
۲

 

تاریک است و صدای توله یی از دور روحم را پریشان می سازد.
نه خوابی نیست، خوابی نیست. صدای توله مرا به خویش می خواند.
آه چه نوای دلپروری! هم دلم را به درد می آورد و هم آن را به نرمی می نوازد.
ای نوای دور که هر شب مرا از خواب بر می انگیزی! چراغی ندارم و گر رو به سوی تو آرم و تو ناگهان خاموش گردی، در تاریکی گمراه خواهم ماند.
*
با امید به عشق تو دلم از اطمینانی کامل برخوردار است و دانم تو مرا در هر مشکل یاری خواهی رساند.
دلیلی به این مهر تو نمی بینم جز آن که دانم تو معبودی و من عابدم و اگر عابدی را باوری اینچنین باشد، معبود را نیز مهری بیکران خواهد بود.
*
خدایا دلم از سپاس لبریز است و نمی دانم اینهمه سپاس را چی گونه بیان دارم.
همچون گلی کوچک که کاسهء دلش لبالب باران گشته بود و او نه می دانست چی گونه از ابر بزرگ و پاک سپاسگزاری نماید و عاقبت بر آن شد تا قطره ها را هر چه بیشتر در دل بفشارد و دیرتر نگهدارد.
من نیز ای آگاه از دلها!
سپاسم را در دل نگهمیدارم.
*
شبنم را بر نوک انگشتم روبروی نور آفتاب گرفتم.
روشن درخشید. دلم گفت: حقیقت همین است.
شبنم از انگشتم فرو چکید و ناپدید شد. گفتم: حقیقت پایدار است.
گفت: درخشش این شبنم نیز پایدار است و در تلالوی همه شبنم های که در دل گل ها خواهد تپید، ادامه خواهد یافت.
همچنان که اندیشهء بشری جاویدان است و در امتداد نسل ها جاری خواهد بود.
*
گاهی چون سر از کتاب بر می دارم، می بینم در بیرون باران آهسته می بارد.
اوه باران باران! طراوت این کلمه را در کتاب می توان یافت؟
کتاب ها به اطرافم پراگنده می شوند و من زیر باران می روم. قطره های آب آسمانی با نرمش بر پیشانی گیجم فرو می ریزند و اندیشه های خواب رفته را در آن بیدار می کنند. برخی هم بوسه زنان بر پلک های خسته ام فرود می آیند و غنچه های بسته چشمانم در لب های لرزان باران مرتعش باز می گردد...
چون باران می ایستد، آخرین قطره از پلک های بارانی ام چون قطره ای اشک می ریزد تا لحظاتی بر گونه ام بدرخشد و من ناچار مرطوب به میان کتاب هایم باز می گردم.
*
باران می بارید.
برگی که اندک خمیده بود، دست خود را سوی من دراز کرد. برگ در گودی دستش گوهری درخشان از باران را نگهداشته بود.
شگفتزده ازین محبت اندکی درنگ کردم. از ضربه قطرهء دیگر، گوهر از برگ فرو غلتید.
نادم از درنگ خود شدم. صبر کردم تا بار دیگر دست برگ از گوهر باران لبریز گردد.
شد.
تا دست سویش بردم، برگ با وزش نسیم دست خود را از من دور کرد.
این گوهر مال من نبود. مال من به زمین ریخته بود.
*
همچون برگ گل نتیسر که بالایش قطره آب چکیده باشد، بر خویش لرزانم و هر آن می هراسم این گوهر لغزنده را از بدهم.
نمی خواهم بگویم از چه چنین روحم مضطرب و قلبم لرزان است. نمی خواهم بگویم چه می ترسم با کوچکترین تلنگر اشاره این گوهر لغزنده را از دست بدهم.
خاموش خاموشم و از اینکه بر قلب لرزانم چنین گوهری رخشنده نور می پاشد، بر خویش می بالم و می هراسم.
*
شبی در کودکی ستارهء کوچک از آسمان میان دستانم سقوط کرد و من آن را در باغچه حویلی خود کاشتم.
ستاره را کسی ندید چه روز در نور آفتاب پنهان بود و شب که بر باغچه نور می پاشید جز من کسی بیدار نبود.
اکنون آن ستاره بزرگ گشته و شگوفه نموده است. شگوفه های با رنگ گرما و با عطر نور.
چون شگوفه ها به ثمر رسند، هر رهگذری را میوه یی از نور خواهم بخشید تا هسته اش را در خاک بکارد و باغی از ستاره در زمین بروید.
*
از عشقی جاویدانی لبریزم.
مدام در جستجوی گمشدهء خود هستم که دانه اش به من میوهء نور خواهد داد.
شاید از همین سبب است که عشق پی در پی در دل من بیدار می شود و چون گل هایی که یکی پس از دیگری می شگفد، هر یک با عطر و رنگ جداگانه دل می رباید.
با شگفتن هر گل دلم می شگفد: این هم گمشدهء تو!
ولی گل می پژمرد، عطر خود را به یادگار می گذارد و چون چندی می گریم می بینم آنسوتر گلی با شکوه تر روییده است.
من با بال این عشق های کوچک پی در پی به سوی تو ای عشق جاویدان پرواز می کنم و در تو گمشده ام را می یابم که دانه اش به من میوهء نور را خواهد بخشید.
*
شگفته بر گلدان برکه تصویر درختی سبز، کهن، درهم، چون شگفته تصویری سبز بر آب های خیال من.
آی مرموز! اگر هستی کجایی؟
و اگر نیستی پس این تصویر از کجاست؟
*
تمام روز لب هایم چون گلسرخ عطر خنده می باشد، گویی گل همیشه خندان باشد.
چون شب می شود، چشمانم در تاریکی چون دو مهتاب می شگفد و به قدر ناتمامی ستاره های کهکشان اشک می ریزد.
*
مادر قصه می کند:
زمانی پدر آسمان بود، مادر خورشیدی بزرگ.
شبی آسمان خورشید را در خود فشرد. خورشید هزار تکه گشت، کهکشان شد و ما ستاره گشتیم...
*
هر ستاره در کهکشان خورشیدی است، عظیم تر و با شکوه تر از یگانه آفتابی که می شناسیم.
چه بسی انسان های بزرگ که در میان ما خورشیدوار طلوع کرده اند و ما با بینش اندک خود ستاره اش پنداشته ایم.
*
درود بر آنانیکه چون در آسمان ستاره ها دیده برهم می نهند، آنها در زمین ستارهء چشمان خود را می گشایند، تا زمین بی ستاره نماند.
*
زمین به آسمان گفت:
من مدام به تو می بینم و این ترا مغرور ساخته است، ولی در حقیقت من بالاتر از آنم که به تو بیندیشم!

***

بخش های قبلی:

- ابر، باران، دریا- بخش۱

- شناسنامه  ی   "ابر، باران، دریا"



www.ppazhwak.hozhaber.com