منگنه


رمان تازهء قدير حبيب
بخش چهارم

 

شام که سید مبین نمازش را تمام کرد و جانمازش را در تاقچۀ کتابهایش گذاشت، بر روی توشک کم پنبه چارزانو زد.چشمش برشیشۀ لمپه بخیه شد.سید مردی ساده دل بود. چشمانی ریزه ریزه داشت .گاهی که ازچیزی تعجب میکرد،چشمهای میشیش مانند دو سکۀ کوچک مسی،به آن چیز بخیه میشدند .یک پروانه گک بیقرار دور چراغ در حال چرخیدن بود.سید از کسی شنیده بود که صوفیان هنگام رقص وسماع، خدا را چون شعلۀ تابان درمیان میبینند و به دورش میرقصند.ازدیدن پروانۀ رقصان، دردل گفت« قربان خداییت شوم خدا ، پروانه هم همه چیز را میفهمد»
شیشۀ لمپه، دود زده بود.چشم سید دورادوراتاق را دیدزد.چیزی به نظرش نرسید.دهنش را سوی دروازه دور داد وصدا کرد :
ــ هاجره !
صدای دوم را حوصله نداشت .ازچپه یخن کُرتی شتری رنگش، تاروسوزن راگرفت اماچی راباید میدوخت ؟ چارگوشۀ اتاق رانگاه کرد،سوزن دردستش ماند. هاجره دسترخوان در دست وارد اتاق شد :
ــ چی میخواستی سید ؟
ــ یک دستمال بده،شیشۀ لمپه راپاک کنم.کجاست مرتضی ؟
ــ رفته تیل بیارد .
ــ چرا وقتتر روانش نمیکنی ؟وقت خراب است .
ــ وقتتر روانش کرده بودم،دکاندار گفته بود پسانتر بیا .
ــ وقت خراب است،به زمانه اعتبارنیست.بیجای نشیند،بیجای نخیزد،کدام گپ بیراه از دهنش نبرآید .
هاجره چارگوشۀ اتاق را دید، چیزی به نظرش نرسید.چادرخود را از سرگرفت و به دستش داد:
ــ همراه یک گوشه اش پاک کن .
ــ همراه چادرت؟
ــ تو چی کار داری همراه چادرم؟ صبح کالا میشویم .
ــ سرزن که لُچ باشد، به شمارتارهای مویش، دردوزخ غوطه میخورد.
خاله هاجره که سرشار وعده های زینب بود ، چندان اعتنایی به موعظه اش نکرد.دسترخوان را هموار کرد.روبه رویش نشست :
ــ نه بیجای میشیند نه بیجای میخیزد،حالا کلان بچه است،خوب وبد دنیا را میفهمد ، اگر رضای خدا بود به سال روانش میکنیم به حج.
ــ کی رامیگویی؟
ــ مرتضی را میگویم .
سید شیشۀ لمپه را مثل سُرنی،پیش دهن گرفت ،َتف گرمش را درآن دمید.فتیلۀ روشن چراغ ،دربرابر هوای اتاق، شور میخورد ، سایۀ لرزان سید درزاویۀ اتاق،ازین دیوار به آن دیوا،خیزک میزد. .صدای غژغژ شیشه شنیده میشد. ها جره ازگپهای دور و درازی که دردلش تا و بالا میرفت ، یکیش را بلند بر زبان آورد :
ــ مرتضی دیگر بچۀ خورد نیست که هرساعت پرسان کنی،چی شد،کجا رفت.اگر خدا قسمت کرده بود سال دیگر باید برود به حج.
سید سررا بلند گرفت.این همان وقتی بود که باید چشمهایش مثل دوسکۀ کوچک مسی درچهرۀ خاله هاجره بخیه میشدند وبخیه شدند .خاله هاجره گفت:.
ــ چرا حیران حیران طرفم میبینی سید؟
سید شیشه را در لمپه انداخت .فتیله را میزان کرد و حیرتزده گفت :
ــ جن لگد نکرده باشی زن!چی میگویی که من نمیفهمم ، مرتضی را به حج روان کنیم ؟!
خاله هاجره که لبریزگفتن بود، صندوقچۀ دلش را باز کردوآنچی را که زینب وعده داده بود ، یکایک برایش قصه کرد.
شب ناوقت شده بود.هوای گرم اتاق،بسترسید را به بیرون در زیربرنده کشانده بود.سید کلاه سپید نمازش را برسرداشت.بالای بستر نشسته بود ودعای پیش ازخواب را زیرزبانی مرور میکرد. آخور ویران کنج حویلی یگان بارهوشش را می ربودوسلسلۀ دعایش را میبرید اما بخش اعظم هوشش درمکه، میان جمعیت بیشمار زوار،به دورمکعب حجرالاسود سرگردان بود وسعی داشت تا نه از کسی عقب بماند و نه هم از ضعف نقش زمین و پایمال دونده گان وحشتزده شود. ها جره صراحی آب را کنار بسترش برصفه گذاشت و همانجا نشست.
شب دیرشده بود اما خواب ازچشمان زن و شوهر پریده بود. هاجره چون میدانست که دعای سید به آن زودیها پایان نمی یابد،به آخورکنج حویلی نگاه کرد وبا زمزمه با خود،گپش را به گوش سید رسانید :
ــ صبح نیکمحمد را روان کنیم که اول برود پیش کوچیها. کوچیها گاوهای پشاوری میداشته با شند . اگر یک گاو پشاوری پیدا شود ، شیرش تمام سال خشکی ندارد .
سید د عایش را پایا ن داد،.با دمیدن هوای تنفسی ،بر گرداگرد خود یک حصار نفوذ نا پذیر بر افراشت که از شر جنهای کافر در امان با شد . بعد لحاف را به دور خود پیچانید وگفت :
ــ اول باید پیسه را بیارد،بی پیسه که طرف خیمۀ کوچیها دوربخوری سگهای شان را به جانت یله میکنند .
ــ مال را که خوش کرد به بی بی حاجی میگوییم که پیسه اش را بیارد .
ــ گفتمت که بی پیسه یک کلمه گپ نمیزنند ،میگویند مال ما بیعزده میشود .
هاجره به چرت فرورفت ، سید گفت :
ــ گپ این زن هوایی نباشد . وعدۀ سر خرمن نداده باشد ؟
ــ چی میگویی سید ، دستش را بر سر قرآن ماند گفت،مرا دین به دنیا خواهرم استی .
سید گفت :
ــ نیک محمد را میخواهیم که اول بغل و بغول آخور را یک دست بزند ، زن بیاید ببیند ، بعد از آن راست و دروغ گپ معلوم میشود .حالا برو که من هم صبح وقت رفتنی استم .
کلاه نمازش را در کنارش گذاشت وبه زیر لحاف فرو رفت .
خاله هاجره از جا برخاست که به اتاق برود ولی پایش نمیرفت .از صفه پایین شد ،ناخواسته به سوی آخور ویران به راه افتاد.درخیالش یک ماد گاو وگوساله یی زرد رنگ تصویر کرد و کنار آخور جای شان داد.به کنار آخورکه رسید ،دلش می تپید . برگوشۀ دیوار ویران آخورنشست.ازچشم یک گاوشیری، به حویلی نگاه کرد.حویلی بوی شادیبخش شبدر و سرگین میداد.صدای گوساله یی درگوشش طنین انداخته بود دستها را جلو دهنش گرفت به طوری که تنها خودش میشنید،.آهسته ازدهن صدا برآورد :
ــ باااع.
نگاهش با اضطراب تا سر صفه دوید اما سید را خواب برده بود.پراز شادی،با لبهای پرخنده به بسترخوابش پناه برد.

فرداصبح که زینب دروازۀ حویلی سید را گشود،آفتاب داغ شده بود.از زیر برنده دود تنور بلند بود.درکنج حویلی نیکمحمد ومرتضی مشغول مرمت کاری آخور بودند . تاچشم مرتضی بر زینب افتاد،دستهای گل آلود خود را در سطل آب فرو برد،با عجله شست وشوی شان داد وسوی زینب شتابان شد.اینبارباصدایی بلند ترازدیروز، سلامش داد .زینب قد و قامتش را از نظر گذشتاند :
ــ ماشا الله آ قا مرتضی،گلکاری هم بلد استی ؟
مرتضی سر را خم انداخت و خندید.زینب گفت :
ــ کجاست مادرت ؟
مرتضی روبه خرچخانه صدا زد :
ــ ننه! بی بی حاجی آ مده !
خاله هاجره با دستهای آردآلود، از خرچخانه بیرون شد و صداکرد :
ــ قربان قدمهایت بی بی حاجی، خوش آمدی.ببخش دستهایم آرد پُراست ، در مهمانخانه بشین،می آیم ...هله مرتضی بی بی حاجی را به مهمانخانه ببر.
لبخندی بر لبان زینب نشست :
ــ به گمانم که سید آقا باز هم نیستند؟
ــ می آید،تا تو یک پیاله چای بخوری سید هم پیدا میشود .
زینب ازدنبال مرتضی به راه افتاد.ازکنار تنورکه میگذشت،چشمش برخمیردان افتاد که از لبه هایش خمیرسرریزه کرده بود .به پشت سر دید،خاله هاجره هنوز دم دروازۀ خرچخانه ایستاده بود.زینب گفت :
ــ خاله خمیرت بالا آمده ترش نکند.به گمانم که من بی وقت آمدم .
ــ نی با با،چرا بی وقت باشد،اگر درخانه گرمی باشد که همینجا در بیرون برایت توشک بیارم ؟
ــ نه،خانه خوبتراست.بگذار که آ ن مرد کارش را بکند .
ها جره با حا لتی شرمزده گفت :
ــ خواهر زادۀ سید است .گفتم آخور را یک دست بزند .ماکه در این چند سال گاو نداشتیم ،برف و باران خرابش کرده است .
ــ کار خوبی کردید .
و از دنبال مرتضی وارد کفشکن شد. مرتضی دروازۀ مهمانخانه را گشود و از همان دم دروازه گفت :
ــ چای بیارم یا آب؟
یک پیاله چای میخورم اما به شرطی که خودت بیاری.مادرت را بگذار که به کارش برسد.
مرتضی رفت .دمی بعد تر خاله ها جره با پکه یی دردست وارد اتاق شد.مگسهای دور و پیش زینب را فرار داد،رویش را هم پکه زد اما زینب پکه را از دستش گرفت :
ــ گناهکارم نساز خاله جان .
ــ برایت چای می آرم .بیا اینجا نزدیک ارسی بشین .امروز هوا بد نیست.اگر یک ساعت تنها ماندمت دق که نمی آ ری ؟
ــ چای هم اگر می آوردی بده به دست مرتضی.اگر تو آوردی نمی خورم . تو به کارت برس .به این خواهر زادۀ سید بگو اگرسید آقا از کارت راضی بود یک تحفه پیش من داری .
ــ صبح گفتمش که بی بی حاجی برای سید گاو میخرد،از خوشی درحویلی رقص کرد.دیوانۀ یک کاسه دوغ است.زن و بچه هایش را راکت برد.غیر ازهمین دروازه، دیگر هیچ جایی ندارد .
چشمها را از حدقه بیرون کرد،با انگشت بر شقیقۀ خود زد :
ــ مغزش هم چندان به جای نیست . سرسر خود گپ میزند .
ــ خدا خودش به داد این مردم عذاب دیده برسد .بروکه خمیرت ترش نکند،برو خاله جان .
هاجره در حال رفتن بود که زینب گفت:
ــ خاله جان چیزی اگر بپرسم ،آزرده که نمیشوی؟
خاله هاجره با سلی آ هسته بر روی خود زد:
ــ وای ! چی گپهایی میزنی بی بی حاجی .که آزرده شوم کور میشوم.
ــ بچۀ ما قُرآن خوانده میتواند ؟
آثارخوشحالی از چهرۀ خاله هاجره رخت بربست.از نگاه ولحن گفتارش،ترس و تملق میریخت:
ــ خوانده بود بی بی حاجی ،چطور نخوانده بود .اولاد پیغمبرکه قرآن نخواند ،بدتر از شمر ویزید است. چند سوره راهم از یاد کرده بود مگر.بچه است ، هوشپرک است از یادش رفته باشد.مادر مرده را سید آرام نمی ماند. آب می آورد. سودای بازار می آورد درون وبیرون میشود.از سر صبح تابه خفتن، کونش بر زمین نمیچسپد.به یک دَوِش است مادر مرده .
ــ خیر باشد خاله جان .میفهمم که تو هم تنها دست استی . هیچکس که نبود من خودم همراهش میخوانم .به زیارت خانۀ خدا که میرود چند دعایی است که باید یاد داشته باشد.
خاله هاجره ازچنبرۀ هراس رهیده بود.چشمهارا از حدقه بدر کرد:
ــ میفهمم بی بی حاجی،خوب میفهمم .حاجی که قرآن خوان نبود ، که دعا یاد نداشت ، حجش قبول نمیشود.
خندید ، مثل این که وجیبه یی را به یاد زینب بیاورد:
ــ بچه ات است .هرگلی که میزنی بر سر خود میزنی .اختیار دارش تو استی.
ترسید که مباد از خودش امتحان بگیرد:
ــ بروم که خمیرم ترش کرده.
ورفت.
.زینب در انتظارآمدن مرتضی با وسواسی نا شناخته ، چارگوشۀ اتاق را از نظر گذرانید. چشمش در دیوار مقابل به قاب کوچک عکسی افتاد .از جا برخاست و نزدیک ارسی نشست ،نگاهی به حویلی کرد.خاله هاجره نخستین نانش را برتنور زده بود که دروازۀ اتاق بازشدو مرتضی با پتنوس چای به درون آمد.پتنوس را جلو زینب بر زمین گذاشت .پیالۀ چپه را راست کرد :
ــ بوره میخوری یا یروم کشمش بیارم؟
ــ دو قاشق بوره میخورم ، فقط دو قاشق .
مرتضی یک زانو را خواباند،میان پیاله بوره ریخت وقتی پیاله را جلوزینب میگذاشت،نگاههای زینب را بر روی خود خیره یافت.با شرم سررا پایین انداخت.زینب گفت :
ـ کجاست پیالۀ خودت؟
ــ من نمیخورم.
ــ نمیخواهی با مادرت یک پیاله چای بخوری؟
نگاه پرسش آمیزمرتضی در چشم زینب گره خورد .زینب خندید :
ــ یادت رفت ؟ نگفتی که پسرم میشوی؟
مرتضی نیمی ازچهره را درپس زانوی ایستادۀ خود پنهان کرد.شرمخنده یی برلبهایش نشسته بود .زینب به خط نورستۀ پشت لبش نگاه کرد:
ــ چند ساله باشی جان مادر ؟
مرتضی ،چرتی زمین را نگاه کرد.هم به سایقۀ حجب روستایی وهم به دلیل مواعظ ملای مسجد ، ازتنها بودن با زینب میهراسید. نیمخیز شد که برود :
ــ من درست نمی فهمم.بروم از مادرم پرسان کنم ؟
ــ نه لازم نیست .بشین. باشی سیزده، چارده ساله .
مرتضی میفهمید که شانزده ساله است اما نمیخواست که گپی خلاف باور زینب بزند:
ــ ها، باشم سیزده یاچارده ساله .
ــ یعنی که هنوز جوان نشده ای،نه؟
مرتضی درزبان متعارف، معنای جوان شدن را میفهمید اما فکر نمیکرد که منظور بی بی حاجی هم همان معنای متداول باشد.نگاه پرسشگرش را درچشم زینب دوخت.زینب خندید :
ــ وقتی یک پسر بچه جوان میشود خیلی چیزهایش تغییر میکند .نزدیک بیا تا نشانت بدهم .
مرتضی دودل نگاهش میکرد.زینب گفت :
ــ گفتم نزدیک بیا.
مرتضی نزدیکتر نشست. زینب انگشتش را بر قانقورتک تازه برآمدۀ زیرگلویش گذاشت :
ــ اینجا بالا می آید.
مرتضی درحال گریز بود:
ــ من میروم که با نیکمحمد دست پیشی کنم .
زینب قاب عکسی را که از دیوار آویزان بود با نگاههای خیره برانداز کرد انگاردر همان لحظه چشمش بر آن افتاده باشد :
ــ این عکس ازکیست ؟
مرتضی سرش را سوی عکس دور داد :
ــ عکس سیدجان پیر .
ــ عمویت است ؟
مرتضی تبسم کرد :
ــ نی ، ملنگ است .
ــ این را پدرت آ نجا آ ویخته است ؟
ــ هان .
زینب سر را به نشانۀ دریغ شور داد :
ــ کار درستی نکرده است .مگر نمیداند که طالبان عکس را قدغن کرده اند ؟
خنده از لبان مرتضی گریخت.رنگ گندمیش به سپیدی گرایید .زینب گپش را دنبال کرد :
ــ عکس را نباید روی دیوار می آویختیت .این واقعاٌ جرم است،جزایی سنگین دارد .
مرتضی چُست از جا برخاست،عکس را از میخ پایین آورد.زینب با پیشانی ُترش گفت :
ــ چرا پا یینش کردی ؟ بگذار سرجایش .
ــ فکر پدرم نشده ،میبرم به مادرم میدهم.
ــ نه،هیچ جایی نبرش،بگذار سرجایش.
مرتضی گیچ و مستاصل ایستاده بود .زینب با ملایمت گفت:
ــ گفتمت بگذار سرجایش.این را تنها من دیده ام.من که نمیروم به طالب خبر نمیدهم آ قا مرتضی.مگر توپسرم نیستی ؟
ــ استم .
ــ پس بگذار سرجایش .
مرتضی دل و نادل ، قاب عکس را برمیخ آویخت .
ــ بیا بنشین .
مرتضی آمد وبر جایش نشست . زینب گفت :
ــ اما آقا مرتضی ناراحت نباش ، این را گفتم تا چشم و گوشت بازباشد . شما باید احتیاط کنید . این کار در نزد طالب جزای خیلی سنگین دارد . میدانی ؟
ــ ها میدانم .
ـ میدانی ، چرا طالب عکس را قدغن کرده است؟
ــ عکس گناه دارد .
ــ خوب چرا گناه دارد ؟
ــ نمی فهمم.
ــ ببین .وقتی آدم عکس کسی را میگیردیا تصویر کسی را نقش میکند و بر دیوار می آویزد، خدا در روز محشر به آن عکاس یا نقاش میگوید ،خوب بندۀ من ، تو که به کار های خدایی دست درازی کردی و زنده جانی آفریدی،حالا بفرما و نَفَسَش هم بده و چون انسان نمیتواند به عکس، جان ببخشد آن وقت خداوند حکیم َنَفس و جان همین نقاش را میکیرد و در تن آن عکس داخل میکند . عکس زنده میشود ولی آ ن شخص میمیرد . فهمیدی؟
سر مرتضی دو سه بار شور خورد :
ــ ها ، فهمیدم .
وتو میدانی وقتی یک انسان در روز محشر بمیرد چی کارش میشود ؟
ــ نی نمی فهمم.
زینب خندید :
ــ تو بچۀ هوشیاری هستی ، این را باید بدانی که وقتی انسان در روز محشر بمیرد دیگر نمیتواند وارد بهشت شود . میتواند ؟
ــ نی نمیتواند .
زینب نگاهی به حوبلی انداخت .خاله هاجره و نیکمحمد سر گرم کارهای خود بودند :
ــ وقتی انسان نتواند وارد بهشت شود ، میدانی کدام کارها را نمیتواند انجام بدهد؟ خوب ،فهمیدنش خیلی ساده است . آن وقت نمیتواند با حور و غلمان بخوابد . حور را که میدانی چیست؟
ــ زنهای مقبول.
ــ ماشا الله آقا مرتضی ! این را درست فهمیدی .پس حتماٌ میدانی که خوابیدن با زنان چیست ؟
ازحلق و دهن مرتضی انگار یک باد خاک آلود با تندی گذشته باشد ،حلقش خشک شد.باقورت کردن لعاب دهن ،تَرَش کرد .چشمهایش ازحیا نه ،که ازترس،برزمین میخکوب شدند میترسید که مباد به جرم بیحیایی مجازاتش کند .زینب داغ شده بود :
ــ شرم نکن، وقتی من ازت چیزی میپرسم باید جوابم را بدهی.آخرتواولاد پیغمبر هستی.طالبان ازین چیزها میپرسند .نفهمی شلاقت میزنند. بندۀ بهشتی خداوند وقتی به بهشت داخل میشودخدا را میبیند .میدانی ؟ خدارا میبیند. توخوشت نمی آید که به بهشت بروی خدا را ببینی
ــ خوشم می آید .
پس وقتی من ازخدا و از بهشت گپ میزنم چرا دلت ازخوشی نمیتپد؟چرا هیجانی نمیشوی ؟
ــ می تپد .
ــ باید ببینم .
دست خود را بر سینه اش گذاشت :
ــ می تپد اما کم . ببین دل مادرت چطور میتپد.
دست مرتضی را گرفت و برسینۀ خود گذاشت . مثل اینکه مرتضی رایک گوریل شاه زور وحشی، درآغوش خود به سختی فشرده باشد،اززیر شقیقه ها واز پشت لبهای تیره اش، قطرات عرق بیرون زده بود.زینب دستش را رها کرد وگفت :
ــ خوب،آدم چی کارهایی باید بکند تا به بهشت برود ؟
مرتضی با رنگ پریده وچشمان هراس آلود ،سویش نگاه میکرد :
ــ نماز بخواند ...روزه بگیرد ..حج برود .
زینب برگپش افزود :
ــ عکس زنده جانها را بر دیوار نیاویزد .با بیماران کمک کند .نه؟
ــ ها.
ــ خوب !اگر یک کسی نزدت بیاید،بگوید آقا مرتضی من بیمارم بیا کمکم کن ،میکنی؟
ــ میکنم .
ــ پس پای من درد دارد،حالا ببین پایم را چی شده است .
اینبار مرتضی با دلتنگی و اندک تلخی، گفت:
ــ پدرم حالا می آید .به پدرم بگو.من که دم ودعا ندارم .
زینب دریافت که مرتضی ازش پا به فرار است .خندید :
ــ من به پدرت ارادت دارم .احترامش میکنم اماآقا مرتضی تو چطور نمی فهمی که پدرت برای من نامحرم است .مگر من میتوانم پایم را جلوچشمش دراز کنم ؟ من او را مثل پدرم میدانم.نمیگذارم که طالب به جرم آویختن عکس بر دیوارخانه،شلاقش بزند.تو میفهمی که اگر طالبان خبر شوند که پدرت عکس را بردیوار آویخته ،مثل مور وملخ به خانۀ تان میریزند ، سید آقا را دست بسته میبرند به بازارو جلو چشم مردم شلاقش میزنند اما مگر من میگذارم که چنین کنند؟ به شیخ خبربدهم چشم شان را از کاسۀ سر بیرون میکند .شیخ همانطوری که بچۀ کاروان باشی را یک شبه از زندان بیرون کرد و به جایش خود ملاپا ینده را زندانی ساخت ، پدرت راهم میتواند از چنگ طالب نجات بدهد .یعنی من میتوانم که پدرت را از چنگ طالبان نجات بدهم ، ولی نمیتوانم که پایم را جلوش دراز کنم،بگویم: سید آقا ببین پایم را چی شده است ...میتوانم؟
پاسخ مرتضی سکوت بود.جلو چشم خیالش، طالبان پدرش را به درختی بسته و شلاق میزدند . فغان وتضرع پدر در کله اش غوغا بر پا کرده بود.زینب از سکوت بدر آوردش :
ــ اما تو که پسرم هستی.جلوتوکه میتوانم پایم را دراز یا برهنه کنم.پسرم هستی یا نه؟
ودرآن حال میخندید.مرتضی چنان بهتزده نگاهش میکرد انگاربه چشمان افسونگر یک افعی خیره مانده با شد.زینب از نگاههای ترسان مرتضی ،دستخوش لذتی ناشناخته شده بود.این نخستین بار بود که حس میکرد،در نگاه مردی نشانی از تحکم دیده نمیشود.
نگاهی به بیرون کرد.چهرۀ خاله هاجره از پس ُهرم تنور، به نظرش شکسته و موجدارمیرسید. پاچۀ دهن گشاد سیاهش را تا زیر زانو بالا برد، دلک پایش را نشان داد : ــ ببین پایم را چی شده است .
برای مرتضی هیچ راهی نمانده بود جز اینکه پیش پایش زانوبزند.زینب گفت:
ــ اینجا را کمی بمال،خیلی درد دارد .
مرتضی کف دست را بردلک پایش تا وبالا برد. برناخنهای دست گندم رنگش،خالهای گِل خشکیده به چشم میخورد. پای سپید بلورین زینب و دستهای چرکین مرتضی ،باهم نمیسا ختند.مرتضی به دستهای خود دید و گفت:
ــ بروم دستهایم را بشویم .
زینب از بند دستش محکم گرفت ،با چشمان نیم بسته ،هیجان آلودگفت:
ــ بمال !
در صدایش ، تحکم وتضرع باهم مزج شده بود.دست مرتضی به کار افتاد.
زینب حس میکرد که ازآن دستهای چرکین درشت،یک جریان لرزانندۀ برق،به تارهای جانش راه میگشاید.آوازش به ضُجه بیماری تبزده مانند بود :
ــ درد بالاتر رفت،کمی بالاتر...همینجا را همینجا را بمال... آه...کمی بالاتر ...
تن مرتضی را هم،کم کمک ، گرمای غریبی فرامیگرفت.دلهرۀ پیشینش مثل آدمکی برفی در برابر آفتاب تموز،نرم نرمک قامت میباخت .لحظاتی بعدتر بربال یک سُکر نوپیدا،از اندیشه زمین و زمینیان فراجهیده بود .
مرتضی از روزی که معنای بالغ شدن را فهمیده بود تا هماندم،دستش تن هیچ زنی را لمس نکرده بود.لذت هماغوشی با زنان را چند باری درخواب آزموده بوداما آنگونه هماغوشیها هم نظم و صورت روشنی نداشتند.اگردرخواب دستش به زنی میرسید و به آغوشش میکشید آن زن ناگهان به چیز دیگری مبدل میشد یا به تنۀ درشت درختی ،یا به کره خری یابه یکی از محارمش و ناگهان ازخواب بیدارمیشد.غرق دراحساس گناه به توبه رومیکرد. آیه های قرآنی میخواند و برخود میدمید .
درمواعظ دینی ملای مسجد،سخت دلبستۀ وصف حور وغلمان بود.وقتی ملا از چشم و ابرو وازتن وبدن زیبارویان بهشتی، سخن میگفت ،او سوار بربال خیال، پیشتر ازهرکسی به آن محل قدسی راه مییافت و مثل گرگ گرسنه یی که به رمۀ گوسپندان رسیده باشد،به افگندن و برهنه کردن شان میپرداخت اما هرچند میکوشید نمیتوانست که با یک خط روشن،بهشت و زیبارویانش را از محیط دهکده واز زنان آن دور و بر جدا سازد.
زینب چشمهارا بسته بود. داغ شده بود.حس میکرد که دست پرگرمای مرتضی دربند بند یخستان تنش، تخم آفتاب میکارد.زینبی که از نگاه مردان منزجر میشد حالا میخواست که مرتضی تنش را به آتش بکشد.گوشتهای رانش را دندان بگیرد ، بجود .تب لذتبخشی تسخیرش کرده بود ،هذیان میگفت :
ــ دندانم بگیردردت به جانم...
هردو درلذت بیکرانه یی غرق بودند که دروازۀاتاق صدایی کرد و خاله هاجره در آستانۀ آن بر جاخشک ماند . زینب که ازآسمان لذت بر زمین فرو افتاده بود، راست در جایش نشست . خاله هاشمه انگار که صحنۀ تلخ و تکاندهندۀ جلو چشمش را در خواب میدید،کوشید که ازآن خواب بیدار شود ولی نشد .راه نجاتش گریز بود ،باید پا به فرار میگداشت .همه نیروی تنش را،همه پیران و پیشوایان را در یک لحظۀ زودگذر به دستگیری طلبید تا توانست ازآن صحنه رو برگرداند.وقتی با چشمان دریده ازحیرت ،ازاتاق بیرون شد،به نظرش رسید که از قعریک چاه پر ژرفا، با یک جهش بالاپریده است.لحظاتی مستاصل درآنسوی دروازه، میان کفشکن کوچک ایستاد.از قاب دروازۀ کفشکن برافق پیش رویش ،برپیشانی دیوار مقابلش وبر سطح زمین زیر پایش، آن صحنه را ناخواسته اما باربار و به تکرا ر، تماشا کرد. میدانست که اگر زینب تا آن دم ازشرم آب هم نشده با شد،پای آمدن به خانه آنها را که دیگر هرگز نخواهد داشت،پس مادگاو شیری،سفرحج پسروشوهر،بذل و بخششهای حاتمانۀ زینب رادیدکه،دردست بادفنا ازش میگریزند دور ودورتر میروند.قفس سینه برای دلش، تنگی کرد.چشمانش پُر اشک شدند .میخواست به کنج حویلی برود، به نیکمحمد بگوید«دستهایت را بشوی ،بروکه گاو وگوساله، هردو ُمردند»سوی دروازۀ کفشکن به راه هم افتاد اما دست لرزان یک امید کمحال جلوش را گرفت.برش گشتاند تاپس دروازۀاتاق آوردش .هاجره دو سه سرفۀ ساخته گی کرد ودروازه را گشود اما زینب جمع و جور نشسته بود،با دست، پای خود را مالش میداد:
ــ نمیدانم برپایم چی بلایی نازل شد.یگان وقت عصبش پیچ میخورد،گره میبندد.
هاجره مثل این که با ورود بار اول خود به اتاق،مرتکب گناه نابخشودنیی شده باشد،با چهره سرخ شده ازشرم، میخواست همه چیزرا عادی جلوه بدهد.سرپوش چاینک را برداشت و با لبانی که از فرط تشنج میپریدند، گفت:
ــ چایت را هم نخوردی بی بی حاجی ؟
در آنحال حس کرد که به جای زینب،چهره خودش به سرخی نشسته است .
زینب کوتاه گفت :
ــ هوا گرم است .
هاجره نان را سویش پیش کرد :
ــ نان گرم آوردم،یک لقمه بگیر.بریانش کرده ام .
زینب لقمه یی از گوشه اش شکست. مرتضی آهسته برخاست واز اتاق بیرون رفت. زینب نگاهی به ساعت خود کرد و گفت :
ــ من هم بروم که بی بی تنهاست.گمان نکنم که سید بیاید.من فردا می آیم، همین وقت .
ازجا که برخاست،انگشتر خود را ازانگشت کشید و گفت :
ــ به عمرآدمی چندان اعتباری نیست.من ترا خواهرخوانده ام،این انگشتر را به انگشتت کن،یک یادگاری ازمن پیش خود داشته باش، اما بیجایش نکنی که این انگشتر، خیلی حکایت دارد .
هاجره انگشتر راگرفت وبی آن که نگاهی به آن بکند ، در مشت خود پنهانش کرد .
زینب تا به خانه میرسید،در کارگاه ذهن خلاق خود، داستانی پرداخت.میخواست با یک تیر دو نشان بزند.هم برای خانوادۀ سید هدیه مهیا کند وهم باورعایشه رابرحقانیت معجزه های سیدبه پایۀ کمال برساند.همینکه پا به اتاق عایشه گذاشت ،دستها را به دو سو گشود عایشه را تنگ درآغوش فشرد،رویش را با اشتیاق بوسید.عایشه با بیقراری گفت :
ــ چی شنیدی مادر، .خوشحال به نظر میرسی؟
زینب به سقف اتاق نگاه کرد ، یعنی که به سوی خدا و گفت :
ــ خداوند بنده امیدوارش را هیچکاهی ناامید نمیسازد.باورکن دخترم، امروز چیزی دیدم که اگر بگویم معجزه بود هم دروغ نگفته ام.کار را خدا میکند اما واسطه بنده گان مقرب میشوند. این سید را که گفتم نفس صدق دارد غلط نکرده بودم.میفهمی؟ امروز درخانه سید زنی را دیدم که پس از هشت سال معالجۀ بی سود و ثمردرچارگوشۀ جهان،فقط با سه تعویذ و سه دست لباس،مادر شده بود.یک بچه کاکل زری عین ماهتا ب چارده در بغلش بود .
عایشه همه تن چشم شد و به دوردهن زینب حلقه زد .زینب برگوشه تختخواب عایشه نشسته بود.بعد از آنکه عرق پیشانی را با دستمال عطر آلودش خشک کرد گفت :
ــ این زن میگفت که هفت سال به امید بچه دارشدن،شب و روزم را گم کرده بودم.ازده رفتم به شهر وازشهر پایم رسید به پاکستان و هندوستان و نمیدانم کجا و کجا . کدام بیمارستان بود که برتختش نخوابیده باشم.کدام داکتر بود که بردامنش چنگ نزده باشم.از هندو ومسلمان تعویذ و طومارگرقتم مگر نه، اقبال از من فراری بود.دوسال بعد دست از پا درازتر برگشتم به ده خود.ناامید ودل شکسته شب و روزکاری نداشتم غیر از آه و گریه.آخر،یک کسی گفت که از گریه کاری ساخته نیست،چی نشسته ای،برو پیش سید مبین در سمرقندیان که به مراد دلت برسی.زن میگفت: آمدم به نزد این سید.یک سال هرچی گفت بکن،کردم.گفت صبح وقت بیا.ستاره ها هنوز در آسمان میبودند که در پشت دروازۀ سید بودم . گفت شام بیا . شام رفتم ،مگر بخت من سپیدی نمیشناخت.آخریک روزی به سید گفتم: سید ترا به جدت قسم به من حقیقت را بگو،چیزی به نام فرزند در قسمت من است یانی؟ من خیلی درد کشیده ام،خیلی رنج برده ام ازین دربه دری.دلش به حالم سوخت،رفت به سراغ کتابهایش و گفت : دخترم تو شک میگنی.شک را از دلت بیرون کن،جا برای بچه خالی میشود . شک وسوسه شیطان است، فرزند، داد خدا . مال شیطان را از دلت بیرون کن که به هدیۀ خدا برسی .
از آن روز به بعد، مثل اینکه ماه هفتم بار داریم بوده باشد،تپیدم برای تهیه رخت و لتۀ بچه . گهواره و جا برایش درست کردم . به فکر دایه و دوا افتادم و چی وچیها که نکردم . شوهرم میگفت : زن! تو دیوانه شده ای، عقلت را از دست داده ای امامن میخندیدم میگفتم : بچۀ ما آمدنیست . من صدای پاهای کوچکش را میشنوم .
یک روز رفتم نزد سید گفتم : سید یک نامی برای بچه من انتخاب کن . سید شادمان شد ، گفت : باردار هستی ؟ کفتم نیستم ولی میشوم . امیدوار هستم. امیدوار هم نه ،که یقین دارم . اشک در چشمهای سید حلقه زد ، گفت : من در همه عمرم به ایمانداری تو زن ندیده بودم .سید برخاست رفت در کتابهایش دید،آمد گفت : عالم به غیب خداوند است ولی اگر پسر بود ختنۀغیبی دارد ، من نام خودم را بالایش میگذارم.عبدالمبین .
از زن پرسیدم : خوب خواهر،بعدش چی کار شد ؟ کودک پنج ماهه یی را که به پستانش چسپیده بود بوسید،میان پاهایش را نشانم داد و گفت : میبینی که عبدالمبین مرا دست غیبی ختنه کرده است .
عایشه مثل اینکه تصویرسرنوشت خود را در آیینه چشمان زینب تماشاکند، سویش خیره خیره مینگریست.زینب گفت :
ــ ناصر را روان میکنیم به بازار، سیزده مترکتان سپید بیاورد برای پوش مرقد خواجه دلبرولی .دو جوره کفش بیاورد برای رفت و آمد کسی که این پارچه را میبرد به زیارتگاه.هشت متراطلس بیاورد برای سه پایجامه برای تو . پایجامه اولی را میپوشی میروی به بستر بغل آقایم میخوابی.فردا که بلند شدی این پای جامه را هفت قات میکنی میگذاری لای یک دستمال ابریشمی دو رویۀهراتی . پای جامه دوم را شب جمعه میپوشی ،میروی به بستر ، بغل آقایم میخوابی . فردا این یکی را هم قات میکنی اما سه قات.
خاموش شد، پیشانی را به نشانۀ تفکر دردست گرفت وکنده کنده با خود نجوا کرد:
ــ خدا گردنم را نگیرد که شش قات گفت یا سه قات. خوب این را فردا ازش میپرسم.این پایجامه راهم میگذاری لای یک دستمال دو رویه هراتی لیکن پایجامه سومی را باید قبل از تو یک زنی بپوشد که یک شکم ،دو گانه گی زاییده باشد . شب که پایجامه را پوشید ، فردا باید آ ن پایجامه به پای تو باشد.
دیگرچیزی به ذهنش نمیرسید .فکر کرد که اگر پایان داستانش را خوب و منطقی سروده نتواند،شک عایشه برانگیخته خواهد شد.عرق پیشانی رابا دستمالش خشک کرد وسر را شورداد:
ــ بلی ،بعدش را هم زن سید میگوید که چی کار باید بکنیم .
عایشه با اشتیاق دست را حلقه گردنش ساخت.از شدت امیدواری، اشکهایش دانه دانه پایین ریختند.زینب هم رویش را بوسید و سرش را بر سینه گذاشت،موهایش را نوازش داد . عایشه سر برداشت ، سوی الماری اشیای زینتی نگاه کرد . برخاست از بالای الماری کلام الله را گرفت و بوسید . زنجیرک پوش چرمیش را باز کرد و یک بسته دالررا ازش بیرون آورد . با دهن پرازخنده گفت :
ــ نذر کرده بودم مادر. روز دیگر که میرفتی دامن زن سید را پُرکن.گمان نکنم که آنها غیر از شکرانۀ حاجتمندان، مدرک دیگری داشته باشد .
زینب گلایه آمیز در چشمهایش نگاه کرد.گرچه لبهایش به خنده شگفت اما از چشمانش اشک سرازیر شده بود.عایشه سراسیمه گفت :
ــ چرا مادر،گپ بدی زدم ؟
زینب انگشت برهنۀ خود را جلو چشمش گرفت :
ــ نمیپرسی که مادر کجاست آن انگشتر یا قوتت که میگفتی از جانم بیشتر دوستش دارم .
ــ گمش کردی ؟
ــ گم که نه، اما نذر کردمش.از فرط شادی انداختمش به پای زن سید. 

ادامه دارد

***

لينک بخش های قبلی رمان منگنه:

- بخش نخست

- بخش دوم

- بخش سوم