رسیدن:  24.11.2011 ؛ نشر : 03.12.2011

نوشته و نقاشی پروین پژواک

ابر، باران، دریا

۴

در چمن آفتابی همچون پروانه ها مست گل ها هستم.

گل های رنگین خودرو چون جوش های صورت نوجوانی بر صورت جوان چمن بهاری به یکباره گی جوش زده اند. 

گل های کوچک پنهان میان علف ها را زمزمه کنان می چینم.   عطر عجیب گیاهان مختلف با تف گرم و مرطوب مرا فرا گرفته و من همچنان مست. ساعتی است گل می چینم و می بویم و هنوز دلم سیر نیامده است.

*

بر قله های سپید، مهتاب بزرگ و شفاف چون آبگیری یخزده می درخشید.

آسمان فیروزه یی خام بود.  هوا خنکای برف داشت و نسیم عطر نرگس را می آورد.

دو دستم را تا گشودم سپید و نرم چون دو بال قو زیر نور آفتاب صبحگاهی درخشید و من بر کشتزاری گسترده سرازیر شدم.

هوا زیر پیراهنم دوید.  دلم از هیجان لبریز شد و من اوج گرفتم.

از میان ابرها می گذشتم... ای کاش ای خدا مرا پرنده آفریده بودی.

*

می خواهم جهان را در آغوش گیرم.

جهان در برابر عشق من ناچیز است و توانم آن را در آغوش گیرم.

ولی این شادمانی من در برابر دردهای جهان ناچیز است و ترسم اگر جهان را در آغوش فشارم، شادی کودکانه ام زایل گردد و غمی عظیم در دل من جانشین شود.

*

زمانی بود چون از من می پرسیدند:   شب خوب خوابیدی؟

جواب می دادم:   شب خوب خواب دیدم.

چه خواب هایم لبریز از رویاهای دل انگیز بود.   من در آن رویاها می خندیدم، می گریستم، آه زنده گی می کردم...

ولی دیری است شب هایم تبدیل به خلای وحشتناک شده اند.   خلایی که در طول همه شب هایم ادامه می یابد و من همه شب را فقط می خوابم، می خوابم، آنچنان که گویی مرده باشم.  

ای رویاهای طلایی و پر هیجان من کجا شدید؟

آیا من به راستی سوی بی تفاوتی می روم و روح حساس من که کوچکترین تاثرات روزانه را در خود حفظ می کرد و شب ها آن ها تبدیل به افسانه های پریان نموده برایم به نمایش می گذاشت، کنون حساسیت خود را از دست داده و رویاهای طلایی ام به ستاره یی نامعلوم فرار نموده اند، آیا به راستی؟

*

گل ها را به آغوشم دادند و خارها را از راهم دور کردند.   اکنون همه می بینند گل ها را در نیمه راه زیر پا افگنده ام و سوی خارها می شتابم.  

چه گل های رنگین آغوشم رنگ های مسمومی بیش نبودند و آن خارهای تیره رنگ هر کدام در دل گرهی دارند که اگر باز گردند، هزار خرمن گل باز دهند.

آری موضوع ساده یی است.   فقط مربوط این است که که کی چی را گل و کی چی را خار می پندارد.

*

درین لحظات که نور امیدی بر دلم تابیده است، چسان به یکباره گی زیبایی های ورود بهار را احساس می کنم و برای اینکه از حسرت و غم نمرده ام و زنده ام، از خدا سپاسگذارم.  

آه!  در لحظاتی که چهلچراغ دل با هزاران شمع امید روشن می شود و دل تو آنچنان شادمانه می تپد که گویی با آهنگی شادی بخش می رقصد، چسان زنده گی شیرین و تصور هر نوع  پریشانی و غمی بعید می نماید.

*

زمانی بر دشت ذهنم گویی خاطره لاله های آتش می روید که آنچنان داغ می گردم و زمانی بعدتر گویی برهنه پای در دشتی یخزده می گذارم که آنچنان سپید و سرد می لرزم.

چون لبخند می زنم، گویی بر رنگین کمان دست می کشم و بعدتر شاید شاید در اندیشه بارانم که آنچنان می گریم؟

*

بر وجود درهم شکسته ام وجود تو آنچنان نور می پاشد که آفتاب بر گوری کهن.

*

خدایا!

اغلب می اندیشم چون زیبایی، نیکی و زنده گی را آفریدی؛ زشتی، بدی و مرگ را نیز چرا به وجود آوردی؟

ولی مرا اندیشه ای دیگر هم است تا ترا سپاس گذارم.   تو اگر زشتی را آفریدی، زیبایی را نیز شگوفان نمودی.   اگر بدی را آفریدی، نیکی را نیز تجلی دادی.   و اگر مرگ را آفریدی، زنده گی را نیز نیروی جاویدان بخشیدی.

*

تو محبوب منی، می دانم.

من به سوی تو باز می گردم، می دانم.

از دم زادن من عاشق بودم، عشق مرا آغاز تو بودی، فرجام نیز تو خواهی بود، می دانم!

*

زنده گی زیباست.

چون به گلی خیره می شوم و به آواز پرنده یی گوش می دهم، می خواهم بخوانم:  زنده گی زیباست.   می خواهم بشگفم با هزار رنگ.

محبوب من می دانم زنده گی جاویدان از آن تست.  آیا مرگ من تولدی دوباره خواهد بود؟

***

لینک بخش های قبلی:

- شناسنامه  ی   "ابر، باران، دریا"

- ابر، باران، دریا- بخش۱

- ابر، باران، دریا-2

- ابر، باران، دریا- ۳
 
www.ppazhwak.hozhaber.com