22.12.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

۷

دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

 

پاسخ داد:

کار میکنید برای آنکه با زمین گام بردارید و پیش بروید. زیرا بیکاری بیگانگی با موسم های مختلف است. بیکاری برون شدن از حرکتی است که بالاجماع حیات است که موکب آن باشکوه براه می افتد و با تسلیم و اطاعت غرورآمیز و پرافتخاری در راه لایتناهی میشتابد.

هنگامیکه کار میکنی مانند آنانی هستی که سرگوشی های دقایق زمان در قلب شان به موسیقی بدل میشود.

کدام یکی از شما راضی خواهد شد که نی بینوا و ساکتی باشد در حالیکه همه نی های دیگر به یک آهنگ میسرایند و نوا میکشند؟

هماره به شما گفته اند که کار بدبختی و زحمت مصیبت است ولی من میگویم هنگامیکه کار میکنید یکی از رویاهای زمین را حقیقت میبخشید، رویایی که در آغاز خاص شما بوده است.

در لحظات رنج از حیات حقیقی گنج می اندوزید که محبت را در آن کار است و عشق به حیات در آوان زحمت صمیمی ترین حالتی است که در برابر پوشیده ترین راز زندگی به کسی دست میدهد.

اگر در لمحات دردناک، خلقت را مصیبت پندارید و زندگی را سرنوشت بدی گمان کنید که بر پیشانی شما نگاشته شده است، آنگاه نیز جز عرق جبین چیز دیگری نیست که بتواند این خط را از جبهۀ شما بشوید.

زندگی تاریکی است و وقتی خسته هستید آواز خستگان را میسازید، اما من میگویم که زندگی آنگاه تاریک است که تحریک و جنبش نباشد. تحریک و جنبش کور است اگر معرفت نیست.

معرفت و دانش بیهوده است اگر کار و عمل نیست.

و کار بیسود است اگر عشق و علاقه نیست.

اگر عشق و کار را با هم یکجا میکنید آنگاه خویشتن را به خویشتن وصل کرده و یکی را به دیگر تان پیوسته و همگان خود را به خدا وصل میکنید.

 

کار توام با عشق چیست؟

بافتن دیبائیست که تارهای آن از قلب شما برون آمده و آن دیبا را محبوب شما در بر میکند.

خانه ایست که محبت آن را بنا نهاده و محبوب شما در آن مسکن میگزیند.

تخمیست که به شوق می افشانید و با مسرت میدروید و محبوب تان را بر خوان آن مهمان میکنید.

رنگیست که به اشیا میدهید و در نزد شما پسندیده ترین رنگهاست و روح خویشتن را در آن میدمید.

مینگرید و میدانید که ارواح پاک مردگان فرخنده و نیک در پیرامون شما گرد آمده و به شما مینگرند.

شنیده ام که چنانکه کسی در خواب حرف زند میگوئید، آن صنعتگری که کارش با مرمر است و چهرۀ روح خود را در آن سنگ مینگرد، شغلش نجیبتر از آن کسیست که با گاوآهن مشغول است و آن نقاشی که رنگهای گوناگون را بروی پرده بصورت انسان درمیآورد، بیشتر از کسیکه برای پای ها پاپوش میسازد، کار کرده.

اما من در خواب حرف نمیزنم، در بیداری سخن میگویم که بیدارتر از آن نتوان بود و میگویم که نسیم به بزرگترین بلوط به همان لطافتی میوزد که به کوچکترین برگ گیاهی و تنها کسی بزرگ است که نفس نسیم را در اثر عشق و محبت به نغمۀ شیرینی درمیآورد.

کار عشقیست مرئی.

اگر نمیتوانید با عشق کار کنید و هنگام کار از نشاط و ذوق محرومید، بهتر آن است که کار را ترک کنید، در درب معبدی جا گزینید و از کسانی که به مسرت و نشاط کار میکنند گدایی کنید. زیرا اگر نان را بیوقت بپزید قرص تلخی خواهید داشت که نیم گرسنگی را فرونشاند و کس نتواند از آن سیر بخورد.

اگر انگورهایتان را چنانکه شاید نیفشرید، در بادۀ خویش شرنگ می افگنید. اگر مانند فرشته گان بسرائید و آن سرود را دوست نداشته باشید، گوش انسان را به صدای روز و آواز شب کر خواهید ساخت.

 

"ادامه دارد"

 

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!