11.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

۸

زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

 

پاسخ داد:

سرور غمیست که از روی آن نقاب برداشته اند. چشمه ایکه خنده های تان را از آن بیرون آورده اید، اکثر با اشکهای شما پر بوده است.

چسان دگرگون تواند بود؟

هرقدر زنگ غم ظرف هستی شما را بخورد و عمیق بسازد، به همان اندازه سرور در آن میگنجد. آیا این ساغری که از بادۀ شما لبریز است، همان ساغری نیست که باری در کورۀ کوزه گران میسوخت؟

آیا این نی که روح شما را آرام میبخشد همان چوبکی نیست که با تیغ درستش کرده اند؟

هنگامیکه مسرور هستید در قلب خویشتن بنگرید، خواهید دریافت که آنچه به شما اندوه فرستاده بود، شادی بخشوده است.

هنگامیکه اندوهگین هستید در دل خویش نگاه کنید، خواهید دریافت که درست برای آنچه که شما را شاد ساخته بود، اشک میریزید.

گروهی از شما میگوید: سرور بزرگتر از غم است. گروهی دیگر میگوید: غم بزرگتر است.

من میگویم آنها را نتوان از هم جدا کرد. یکجا میآیند، وقتی با یکی از آنها تنها در مقابل تخت تان مینشینید آندیگر در بستر شما بخواب رفته است.

شما مانند شاهین ترازو در میان غم و سرور خویش آویخته اید. هنگامیکه کفه های شما تهی هستند، آرام هستید. هنگامیکه زرگر شما را میگیرد تا سیم و زر خود را وزن کند، کفۀ غم یا سرور بالا میرود یا پائین می آید.

 

"ادامه دارد"

 

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!