11.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

۹

معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

پاسخ داد:

پیش از آنکه در میان دیوارهای شهر خانه بنا کنید، برون از شهر در میدانهای ویران از تصورات خود چپری بسازید. زیرا طوریکه شما در سپیده دم به خانۀ خود باز میگردید آوارۀ درون شما، از منازل دور و سفرهای تنها به شما رو مینهد.

خانۀ شما جسم بزرگتر شماست، در آفتاب بزرگ میشود، در سکون و آرامش شب به خواب میرود، بی رویا نیز نیست. آیا خانۀ شما خواب نمیبیند و در عالم رویا شهر را ترک نمیکند و به بیشه ها و کوه ها نمیرود؟

کاش میتوانستم خانه های شما را در مشت بگنجانم و مانند بذرافشان آنها را در جنگل و مرغزار بپراگنم.

کاش وادی ها، کوی و برزن و خیابانهای سبز گردشگاه شما میبود و یکدیگر تان را در تاکستانها جستجو میکردید و وقتی باز میگشتید، نکهت زمین از پیراهن تان به مشام میرسید.

اما هنوز وقت آن نرسیده است که چنین تواند شد.

نیاکان تان از خوف شما را به همدگر بسیار نزدیک کردند. این خوف اندک مدتی پایدار خواهد بود و دیوارهای شهر اجاقهای شما را از کشتزارهای تان دور نگه خواهد داشت.

ای مردم اورفیلیس به من بگوئید درین خانه ها چه دارید؟ چیست آنچه با درهای بسته میخواهید آن را پاسبانی کنید؟

آیا آن آرامش، آن تحریک آرامی که قدرت شما را نمایان میسازد در آن هست؟

آیا آن خاطرات، آن محراب های که بر بلندی دل استوارند در آن هست؟

آیا آن زیبایی که دل را از چوب و سنگ منحرف و به کوه مقدس رهنمونی میکند در آن هست؟

بگوئید آیا در خانه های شما این چیزها است؟

آیا تنها راحت و هواوهوس راحت را دارید. این هواوهوس دزدانه در خانه پا میگذارد، نخست مهمان میشود، آنگاه میزبان میگردد و پس آنگه آقای خانه. آری بیشتر خو میگیرد و شما را تازیانه میزند. دستهایش ابریشمین ولی دلش آهنین است. بر بالین شما للو میخواند و شما را در خواب میکند. آنگاه ایستاده و به شکوه جسمانی شما مینگرد و مشاعر شما را مسخره میکند و آنها را سرنگون میسازد. حقیقتاً هوس راحت جذبات روح را میکشد و آنگاه در دنبال جنازۀ آن براه می افتد.

ولی شما ای فرزندان زمان! ای کسانیکه در آرامش ناقرار هستید، نباید به دام بیفتید و نباید رام شوید. خانه نباید لنگر شما شود، باید بادبان شما گردد.

نباید پارچۀ باشد که جراحت را میپوشد، بایست مژۀ باشد که چشم را حفظ میکند. نباید بالهای تان را جفت کنید تا از دروازه داخل گردید. نباید سرتان را خم کنید تا به سقف نخورد. نباید نفس تان را نگهدارید که مبادا دیوارها فرود آیند. نباید در قبرهائی زندگی کنید که مردگان برای زندگان ساخته اند. کشوی تان هرچند بزرگ و باشکوه باشد راز شما را حفظ نخواهد کرد و آرزوی شما را پناه نخواهد داد.

زیرا آنچه در شما بیکران است مسکن او کاخ آسمان است. کاخی که دروازۀ آن غبار نیمرنگ بامدادان و روزن آن سرودها و سکوتهای شب است.

"ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!