17.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

 

۱۲

قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

پاسخ داد:

چون روح شما بروی بادها برخاسته آواره میگردد و شما تنها و بی حمایت میمانید مرتکب خطائی میشوید که به دیگران و خودتان زیان می آورد، پس مجبورید که به پشت درب خجستگان بروید آنرا بگویید و منتظر بمانید.

آنچه در شما ایزدیست چون اوقیانوس است هماره آرام و بیخلل میماند. مانند اثیر همه چیز را به اوج میبرد. چون آفتاب است راه موش را نمیشناسد و به جستجوی غارهای مار نمیپردازد. ولی آنچه در شما ایزدیست در هستی شما مسکن نگزیده است با این بخش بخشهای دیگری هم دارید. یک بخش شما آدمی است و بخش دیگری انسانی نیست. آن بخش مخلوقی مرموز بی شکلیست که در خواب راه  میپیماید و در غبار مرموزی بیداری خود را جستجو میکند.

ولی آنچه انسانی است من اکنون دربارۀ آن سخن میگویم، زیرا نه آن بخش ایزدی و نه آن بخش مرموز که در غبار گردش میکند به جرم و جزا آشناست. تنها بخش انسانی شما آشنای جرائم است.

بارها شنیده ام که از گناهکاری حرف زده اید بدانسان که پندارید او یکی از شما نیست و بیگانه ایست که بر شما و دنیای شما به تجاوز پای گذاشته است. اما من میگویم که بدانگونه که مردی مقدس و حق نگر نمیتواند بلندتر از حدی که هر یکی از شما را آن حد میسر است بلندتر برود، شریر و ضعیفی نیز پائینتر از حد سافلی که هریکی از شما آن حد را دارید، فرود آمده نمیتواند.

بدانسانی که یک برگ نمیتواند بی معرفت خموشانۀ یک درخت بزرگ زرد شود، زشتکاری نمیتواند زشتی کند مگر آنکه میل مخفی شما همگان از آن آگاه باشد.

همه مانند یک دسته و جمع بسوی آنچه در شما ایزدیست راه میپیمائید. همراه و هم رهرو هستید. اگر یکی از شما در راه میماند برای آنهائیکه دنبال مانده و از پا درآمده اند نشانیست که ایشان را در سرراه از سنگهای که به پای رهروان میخورد آگاه میسازد.

آری افتادن او به آنانیکه جلو رفته اند نیز بی اثر نیست. اگرچه تند رفته و درست گام زده اند اما این سنگها را از سرراه دورنکرده بودند.

و نیز اگرچه این حرف بر خاطرتان گران آید، مقتول درینکه کشته شده است، حسابش پاک نیست. آنکه دزدان مال او را گرفته اند ذمه اش بری نیست. نکوکار از اعمال بدکاران بیگناه نمیباشد. آنکه دامانش سپید است از کار سیه دامنان پاکدامن نیست. آری بسا مجرم که اغلب صید متضرریست و بیشتر از آن مقهورین باربردار بیگناهان و ناملامتان اند. 

نمیتوانید عادل را از ظالم و نکوکار را از بدکار جدا کنید. زیرا هردو یکجا روی بروی آفتاب می ایستند طوریکه تار سپید و سیاه را بهم بافته باشند.  چون تار سیه بگسلد بافنده در سراپای دیبا نظر کند و در دستگاه بافندگی بنگرد و آن را آزمون کند.  اگر یکی از شما زن بیوفائی را به عدالت بکشد باید قلب شوهرش را نیز در میزان عدل بگذارد و روح او را نیز قدر کند و آنکو متجاوز را سزا میدهد به روح آنکو بر او تجاوز شده است نیز نظر افگند.

اگر یکی از شما بنام حق جزا میدهد و تبر را به پیکر درخت زشتی حواله میکند باید ریشه های آن درخت را فراموش نکند ریشه های درخت خوب و درخت بد، درخت بی ثمر و درخت میوه دار در قلب خاموش زمین پیچیده اند.

و شما ای قاضیانی که باید عادل باشید در باره آن کسی که در جسم امین است اما در روح دزد است چه حکم میکنید؟

در بارۀ آن کسی که جسم را میکُشد اما روح خودش کُشته میشود چه میگوئید؟

و با آنکه در عمل فریب دهنده و ستمگار است اما به او محنت رسانیده و ساغر حرمتش را نگون کرده اند چه روش میگزینید؟

با کسانی که ندامت شان بزرگتر از بدکاری شان است چه خواهید کرد؟

آیا ندامت عدالتی نیست که قانونی که خواهی نخواهی آن را باید بپذیرید او را به آن محکوم ساخته است؟

اما شما نمیتوانید بر دل معصومی بار ندامت را بگذارید و یا از دل گناهکاری این بار را بردارید. این چیزیست که در شب می آید و مردم را بیدار میکند که به چهرۀ خود بنگرند. و شما که عدالت را باید بفهمید چگونه میتوانید آن را بفهمید تا در روشنی کامل بر همه اعمال نظر نکنید؟

پس تنها خواهید دانست که ایستاده و اوفتاده هردو در حقیقت یک فرد است که در بین الطلوعین در میان شب بخش مرموز،  و روز بخش ایزدی خویش ایستاده است. سنگی که بنای معبد در آن استوار است بلندتر از پائینترین سنگی نیست که در تهداب گذاشته شده است.

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!