22.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

 

۱۴

 

سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

پاسخ داد:

در دروازۀ شهر و در پهلوی آتش تان در خانه شما را دیده ام که خویشتن را به خاک می اندازید و آزادی تان را میپرستید. چنانکه برده گان در برابر زورآوران خویشتن را خوار میسازند و ایشان را میستایند ولو آنها را میکُشد.

آری در زیر درختان معبد و در سایه قصور آزادترین مرد شما را دیده ام که آزادی او یوغ گردن او و زنجیر دست او بوده و دل در سینۀ من خون شده است. زیرا شما تنها وقتی آزاد شده میتوانید که حتی آرزوی جستجوی آزادی برای شما چون قید باشد و حرف زدن را در بارۀ آزادی بحیث رسیدن بیک هدف و انجام دادن یک وظیفه ترک کنید.

وقتی آزاد خواهید بود که روزهای شما بی یک اندیشه و شبهای تان بی یک نیازمندی و غم نباشد، اما چنانکه این چیزها زندگی شما را در قید درآورد شما از زیر بار آن جُسته، برهنه و بیقید آزاد باشید.

تا زنجیرهای را که در سپیده دم فهم و دانش خویش بپای ساعتهای نیمروز بسته اید درهم نشکنید چگونه میتوانید از بند روزها و شبها رها شوید؟

در حقیقت آنچه شما آن را آزادی میپندارید نیرومندترین زنجیر است، هرچند حلقه های آن در پرتو خور میدرخشد و چشم تان را خیره میسازد.

اینکه میخواهید آزاد باشید جز اینکه پاره های نفس خودتان را دور افگنید بیش نیست.

اگر این قانون از انصاف دور باشد، آن را باطل کنید زیرا آن را با کلک خود بر پیشانی خویشتن نبشته اید.

نمیتوانید آن را به سوختن کتاب قانون نابود کنید. اگر اوقیانوس را بر آن بریزید نمیتوانید خطوط آن را از جبهۀ قاضیان بشوئید.

اگر ظالمیست او را از تخت فرود آرید، اما نخست بنگرید که تختی که در دل شما بسته و استوار کرده است، ویران شده باشد.

زیرا چگونه ظالمی میتواند بر مرد آزاده و مغروری حکومت کند تا خیانت و ظلمی در آزادی و ننگی در مناعت و غرور خودش نباشد؟

اگر محض اندیشۀ باشد آن را دور اندازید. این اندیشه را خود برگزیده اید. باری نیست که دیگران بر شما گذاشته باشند.

اگر ترسی باشد آن را از خود رفع کنید . زیرا نشیمنگۀ بیم در قلب شماست نه در دست کسی که ازو میترسید.

در حقیقت همه چیزها به آغوش نیمبازی در وجود خودتان در حرکت است. چیزی که آن را آرزو میکنید یا چیزی که از آن خوف دارید. چیزی که لذت می آورد یا چیزی که الم میرساند. چیزی که در پی آن میروید یا چیزی که از آن گریزان هستید.

روشنی ها و سایه ها توام با همدیگر در نفس تان سیر میکنند. هنگامیکه سایه از میان میرود، روشنی خفیف در برابر روشنی دیگری یک سایه میشود و چنین است که آزادی شما وقتی از حلقۀ زنجیر خویشتن رها شد خود زنجیر پای آزادی بزرگتری میگردد.

"ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!