25.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

 

۱۵

 

عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

پاسخ داد:

روح شما میدانست که عقل و قضاوت تان با جذبات و شهوت در آن میجنگد. کاش من صلحگر روح شما بودمی تا رقابت و اختلاف عناصر شما را به بیگانگی و هم آهنگی بدل میکردم.

لیکن چگونه میتوانم اینکار را بکنم تا شما خود صلح نجوئید، نه، تا خود دوستدار همه عناصر خویش نباشید.

عقل و جذبه شما سکان و بادبان کشتی روح شمایند. این کشتی در بحر روان است اگر سکان یا بادبان پاره گردد آنگاه جز آنکه بازیچۀ امواج شوید و یا در میان اوقیانوس بازمانید چه میتوانید؟

عقل اگر به تنهایی حکومت کند، قوتیست که محدود میسازد و جذبه اگر جلو آن گرفته نشود، آتشیست که میسوزاند.

پس بگذارید روح شما عقل تان را بر اوج جذبه بلند کند تا بسراید و جذبه را با عقل چنان درست بسازد و راه بنماید که جذبه در رستاخیز روزانۀ خودش زندگی کند و مانند سمندر بر خاکستر خودش فراز آید.

میخواهم قضاوت و شهوت را چون دو مهمان عزیز پندارید. یک مهمان را بیشتر از دیگری حرمت نخواهید گذاشت زیرا آنکو به یکی گراید محبت آن دیگر را از دست بدهد و اعتماد و یقین هردو ازو سلب گردد.

هنگامیکه در میان کوهسار در سایۀ سرد درختان مینشینید و در آرامش و جلال و جمال کشتزارها و مرغزارهای دور حصه میگیرید بگذارید قلب تان به خموشی بگوید: ایزد در عقل است.

هنگامیکه طوفان فرا میرسد و بادهای سخت جنگل را میلرزاند، تندر و آذرخش شکوه آسمان را میرساند بگذارید قلب شما به وحشت بگوید: ایزد در جذبه حرکت میکند.

و چون شما در فضای ایزد یک نسیم و در جنگل او یک برگ هستید، شما نیز باید در عقل آرام کنید و در جذبه حرکت نمائید.

"ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!