25.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

۱۶

 

زنی گفت: به ما از درد بگوی.

پاسخ داد:

درد شما شکستن قشریست که فهم شما در آن محاط است.

چنانکه تخم میوۀ میشکند تا بر دل آن آفتاب بتابد، شما باید درد را بدانید.

اگر میتوانستید قلب تان را به غرائب روزانۀ حیات تان متوجه سازید، درد نسبت به خوشی در نزد شما غریب نمیبود.

مواسم دل را چون مواسم کشتزارهای تان میپذیرفتید و زمستان غمهای تان را با متانت و آرامش تماشا میکردید.

بیشتر غم های تان را خود انتخاب کرده اید.

این آن داروی تلخیست که طبیبی که در نفس شماست بیماری را که در نفس تان است به آن درمان میکند. به این طبیب اعتماد کنید. داروی او را به خموشی و آرامش خاطر بنوشید. زیرا هرچند دست او سخت و سنگین است آن دست نازک غیرمرئی آن را هدایت میکند.

ساغری که به شما پیش میکند اگرچه لبهای شما را میسوزاند از گِلی ساخته شده است که آن کوزه گر غیرمرئی ان را با اشکهای مقدس خود تر کرده است.

"ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.