26.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

 

۱۷

 

مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!

پاسخ داد:

قلب های شما رازهای ایام و لیالی را خموشانه میدانند. اما گوشهای شما تشنۀ صدای معرفتی است که دل شما دارد.

آنچه را همیشه در لباس اندیشه دانسته اید در کسوت الفاظ خواهید شناخت و پیکر برهنۀ رویای تان را با انگشتان لمس خواهید کرد. خوب است که چنان باشد. چشمۀ مخفی روح شما محتاج جوشیدن است تا زمزمه کند و خویشتن را به بحر برساند.

خزینه های که در اعماق لامحدود شماست کشف خواهد شد و آنرا به چشم سر خواهید دید. اما نباید پیمانۀ  برای وزن کردن این خزائن در میان آید.

اعمال معرفت تان نباید اندازه شود. زیرا نفس بحر بیکرانیست که نتوان آن را پیمود.

نگوئید که: حقیقت را یافته ام.

بگوئید: در سر راه با روح خویش برخوردم.

زیرا روح در همه راه ها گردش میکند. بر یک خط روان نیست و مانند یک نی نمی روید.  روح چون گلهای نیلوفرآبی باز میشود که گلبرگهای آن بیشمار است.

"ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.

۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!