27.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

۲۰

ادیبی گفت: از سخن بازگوی!

پاسخ داد:

سخن وقتی آغاز میشود که آرامش و افکار برهم خورد. هنگامیکه نمیتوانید در تنهایی قلب تان زندگی کنید صدا در لبهای تان ظهور میکند.

صدا یک تفنن و تفریح است. در گفتن زیاد تفکر نیمه جان میشود. زیرا اندیشه مرغ فضاست، اگرچه در قفس الفاظ میتواند بالهای خود را بگشاید اما نمیتواند پرواز کند.

در میان شما کسانی هستند که از تنهایی میترسند و پُرگویان را سراغ میکنند. سکوت تنهایی ایشان را در مقابل خود شان برهنه میسازد و میخواهند از خود نجات یابند.

گروهی حرف میزنند و بیشعور و دانش، حقیقتی را کشف میکنند که خود آن را نمیفهمند.

گروهی دیگر حقیقت در نفس شان است ولی آن را به کلمات و الفاظ ظاهر نمیکنند.  در سینۀ اینان روح به سکوت آهنگداری جا دارد.

هنگامیکه با دوستی در کنار جاده یا بازار روبرو میشوید، بگذارید روح در لبهای شما حرکت کند و زبان شما را رهنمایی نماید.  بگذارید آواز دیگری که در صدای شماست به گوش دیگری که در گوش او نهفته است حرف بزند.

زیرا چنانکه لذت شراب در خاطر میماند روح او حقیقت قلب شما را حفظ خواهد کرد. اگرچه رنگ آن فراموش شده و ساغر آن از میان رفته باشد.

 "ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.

۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!

۱۸- آموزگاری گفت: به ما از آموزش بازگوی!

۱۹- جوانی گفت: به ما از دوستی بازگوی!

۲۰- ادیبی گفت: از سخن بازگوی!