28.01.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

 ۲۲

یکی از بزرگان شهر گفت: به ما از نیکی و بدی باز گوی!

گفت:

از نیکی میتوانم بگویم اما از بدی نتوانم گفت. زیرا هر بدی جز همان نیکی نیست که گرسنگی و تشنگی خودش آن را چنان ساخته است. آری چون نکوئی گرسنه گردد غذای خود را حتی در مغاکهای تاریک میجوید و چون تشنه شود از آبهای راکد مینوشد.

چون با خود یگانگی دارید خوب هستید اگر چنین نباشد بد نیستید. زیرا اگر خانه تقسیم گردد نمیتوان گفت که مسکن دزدان است، این تنها خانۀ تقسیم شده است. کشتی بی سکان بدون آنکه به منزل مقصود برسد به جزیره های پرخطر خواهد رفت ولی غرق نخواهد شد.

اگر از خود چیزی بدهید نیک هستید ولی اگر برای خود چیزی جستجو کنید بد نیستید. زیرا هنگامیکه برای خود چیزی میخواهید چون ریشه هستید که پستان زمین را میمکد. میوه به ریشه نمیتواند بگوید: مانند من رسیده و پخته باش و هماره بذل کن.

زیرا چنانکه ریشه به گرفتن نیازمند است ثمر به بخشودن نیازمند میباشد. اگر در گفتار خویش کاملاً بیدار هستید خوب هستید اما اگر در خواب زبان شما کلمات نامفهومی بگوید بد نیستید. حتی گفتاری پُر از بندش نیز میتواند زبانی ضعیف را قوت بخشد.

اگر با قدمهای متین و گامهای تند بسوی مقصود میروید خوب هستید ولی اگر درین راه لنگان هستید بد نیستید. حتی لنگها نیز عقب نمیروند. اما شما که قوی و تندرو هستید در نظر بگیرید که در نزد لنگ لنگان نروید و این را یک عطوفت پندارید.

در شما شوق هست که بسوی نفس شما میشتابد. این شوق در همگان است و در نیکوئی شما جا دارد.

در گروهی این شوق مانند سیماب است که بسوی بحر میرود و رازهای کوه ها و سرودهای جنگلها را با خود برداشته میبرد.

در گروهی دیگری چون جویبار آرامی است که در خِم و پیچ ها خود را تلف میکند و پیش از آنکه به دریا برسد در خرامها و خمیازه های خود از میان میرود.

آنکه شوقش زیاد و تند است نباید به آنکه کمتر شوق دارد بگوید: در جا توقف و درنگ کرده ای؟

زیرا آنکه به حقیقت نیکوکار است از برهنه نمیپرسد: لباست را چه کرده ای؟

و به بیخانه نمیگوید:  به خانه ات چه افتاد؟

 "ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.

۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!

۱۸- آموزگاری گفت: به ما از آموزش بازگوی!

۱۹- جوانی گفت: به ما از دوستی بازگوی!

۲۰- ادیبی گفت: از سخن بازگوی!

۲۱-اخترشناسی گفت: از زمان بازگوی!

۲۲- یکی از بزرگان شهر گفت: به ما از نیکی و بدی باز گوی!